محمدعلی حاجتبیگی جزو رزمندگانی است که توانایی روایـت ماجـراهای جبـهه و جـنگ را دارد. مهـارتی که جـوانهای امروزی را با هر تفکر و ایدهای میتواند پای صحبتهایش بنشاند.
شهروند قدیمی محله راهنمایی بهعنوان راننده از سال ۱۳۶۰ تا پایان جنگ در عملیاتهای مختلف حضور پیدا میکند. پیکر شهدای بسیاری از فرزندان این سرزمین را به خاک وطن باز میگرداند و بیپروا و با پایبندی به تکلیف، رزمندهها، مهمات و آذوقه لب خط میرساند و برمیگرداند؛ لب خطی که به گفته او اگر میرفتی، بعید بود سالم بازگردی. سرِ نترس هممحلهای ما در جبهه، او را اینگونه معروف کرده بود: حاجی مهره مار همراهش است که تیر بر او کارگر نیست.
***
محمدعلی حاجتبیگیطرقبه متولد ۱۳۲۷ مشهد در محله چهارباغ است و ۲۵ سال ساکن محله راهنمایی بوده است. حاجتبیگی بنگاه خودرو دارد، اما همزمان با شروع جنگ تحمیلی از طریق اتحادیه صنف نمایشگاهدارها راهی جبهه میشود و بهعنوان راننده انجام وظیفه میکند.
همسرش خانم عصمتی با دختر مهربانشان لیلا که به گفته پدر و مادر کمتوانی ذهنیاش یادگار تلخ استرسهای مادر از حضور همسرش در جبهه است، پذیرای ما شدهاند. مادر میگوید: ۲۸ ساله بودم که حاج آقا رفتند جبهه. اصلا راضی نبودم و تا ابد هم که باشد میگویم در آن دوران به من خیلی سخت گذشت. میگفتم جهاد با چهار فرزند قدونیمقد به تو واجب نیست. گرچه حتی واسطهگری قوم و خویش هم نتوانست مانع او شود.
بعد هم اضافه میکند: هیچوقت عملیات مرصاد را فراموش نمیکنم. (نبردی در سال ۱۳۶۷، اواخر جنگ ایران و عراق که میان ارتش ایران و سازمان مجاهدین خلق درگرفت و ارتش پیروز شد) حاجی عازم عملیات شده بود و من لیلا را باردار بودم؛ همانجا جوش بدی زدم که نتیجهاش را روی سلامتی دخترم گذاشت؛ وگرنه من چهارفرزند سالم به دنیا آورده بودم و دلیلی نداشت فرزند آخرمان با این بیماری به دنیا بیاید.
حاجتبیگی، اما در ادامه صحبتهای همسر رو به ما میگوید: خانم، دشمن تا اندیمشک آمده بود و قصد گرفتن تهران را داشت، درحالی که ما هیچی نداشتیم. باید برای حفظ ناموس و آب و خاک و وطن خود میجنگیدیم. حرف امام هم همین بود: «تا آخرین قطره خون خود از وطن دفاع کنید.»
اگر حضور او در عملیات مرصاد با ناراحتی همسر روبهرو شده است، خودش نیز تصاویر تلخی از این عملیات در خاطر دارد: «در منطقه عملیاتی کرمانشاه، نزدیک به پاسگاهی، درختی دیدیم که از دور شبیه درخت انار بهنظر میرسید. نزدیکتر که شدیم دریافتیم، انارها سر بریده نیروهای پاسگاهی بود که منافقین، خلعسلاحشان کرده و برای ایجاد رعب و وحشت در رزمندهها بر سردرخت زده بودند! بااینکه بچهها روحیه خود را از دست داده بودند، برای گرفتن انتقام، غیرتی شده بودیم.»
رزمنده سالهای جنگ باتوجه به ناراحتی همسر و منع قوم و خویش برای رفتن به جبهه شخصا به حضور حاجمیرزاجواد آقای تهرانی میرود و اجازه میگیرد و با دلی آسوده راهی میشود. در مشهد آموزش میبیند و باتوجه به اینکه بنگاهدار خودرو بوده، در جبهه راننده میشود.
«بهخوبی نقشه منطقه جنگی را یاد گرفته بودم. میدانستم کجا با سرعت زیاد بروم و کجا با سرعت کم. مسیریابی از روی حرکت ستارهها را نیز آموخته بودم. در این میان، مسئله آزاردهنده گرما بود تاحدی که گاهی به مرز انفجار میرسیدی.»
او ادامه میدهد: «دوبار در گرمای ۵۸ درجه بهمعنای واقعی پوست انداختم. یکبارش را خوب یادم است. راننده یکی از ماشینهای بهغنیمتگرفته عراقیها بودم و برای رزمندههای پاسگاهی در تنگه چزابه که مرز ایران و عراق بود، غذا میبردم. در راه از شدت گرما پوست انداختم؛ بهطوری که بهراحتی پوست تنم با زیرپوش کنده میشد.
اما تنها چیزی که مرا به ادامه راه ترغیب میکرد، انتظار بچههای پاسگاه برای دریافت غذا بود. باورتان نمیشود که وقتی غذا به دستشان میرسید، از خوشحالی بالبال میزدند و من از دیدن این صحنه سجده میکردم» اشک، چشمانش را فرامیگیرد و میگوید: «خب اگر آنها در مرز نمیبودند اینطرف نمیشد آزادانه زندگی کرد.»
این شهروند قدیمی محله راهنمایی عکس یکی از تانکهای غنیمتگرفتهشده عراقی را نشانمان میدهد و در ادامه، ماجرای شنیدنی گرفتن تانک از عراقیها را تعریف میکند: «در اروندرود سوار بر قایقی، به همراه دونفر دیگر خط ایران را گم کردیم. فرمانده، نقشه را برای ما روی مقوا کشیده بود، اما باد در نیزارها پیچیده و سرشان چرخیده بوده و همین مسئله باعث شده بود، به اشتباه، سمت خط عراق پیش برویم. سه روز در همین وضعیت گذشت و آخرین آذوقه ما که یک قوطی کنسرو لوبیا بود، تمام شد و دروغ چرا هنگام تقسیم لوبیاها دعوایمان هم شد. تا اینکه صدای حرکت تانکی را در نزدیکمان شنیدیم. تانک عراقیها بود که پنج نفر همراهیاش میکردند. اگر ما را در قایق میدیدند کارمان تمام بود برای همین پیاده شدیم و وصیتنامههایمان را هم نوشتیم و تنها راه زندهماندنمان را اجرا کردیم. با ورود تانک به درهای، ما که در ارتفاع بودیم، همان آخرین قوطی لوبیا را بهسمت تانک آنها پرتاب کردیم. عراقیها فکر کردند، خمپاره است و از تانک بیرون ریختند و برای نجات جان خویش و کشتهنشدن باتوجه به اینکه راه فراری نداشتند، فورا دستها را بالای سر گذاشته و گفتند: «لبیک یاخمینی».
حاجتبیگی با خنده میگوید: «حرف من و خیلیها این بود که نباید در جبهه ترس به خودت راه بدهی. به همین دلیل معروف شده بودم به اینکه حاجی تخم مار همراهش است که تیر بر او کارگر نیست.»
حاجتبیگی بهخوبی عملیات طریقالقدس برای بازپسگیری شهر بستان را به یاد دارد. بخشهایی از این عملیات را برای این تعریف میکند تا بگوید ما ایرانیها مردمان خوبی داریم و مثل مردم ما را که اینگونه برای دفاع از ملت خود ایثار کنند، نمیشود پیدا کرد: «در سال ۱۳۶۰، صدام با گرفتن شهر بستان، حدود ۴۰ زن این شهر را به اسارت گرفته بود و با پخش اخبار اسارت زنان این شهر، خون رزمندهها را برای بازپسگیری بستان، به جوش میآورد.
بعثیها با گرفتن شهر بستان، حدود ۴۰ زن این شهر را به اسارت گرفته بودند
خوشبختانه نیروهای ما توانستند با اجرای عملیات طریقالقدس و در طی ۱۴ روز شهر بستان را آزاد کنند، گرچه در این عملیات شهیدان بسیاری دادیم.»
او ادامه میدهد: «این ۴۰ زن را در مسافتی حدود ۷۰ کیلومتر با خودرویی از غائله دور کردم. علاوهبراین، باتوجه به تعداد زیاد شهیدان عملیات به ما گفته بودند تا میتوانید پیکر شهیدان را جمعآوری کنید و بیاورید تا گمنام نمانند.»
او در انجام اینکار با صحنههایی دردناک روبهرو میشود: «باید آدرس یا پلاک را از جیب و گردن شهیدان بیرون میآوردیم تا مدرک شناساییشان گم نشود. کار بسیار سختی بود. چون تا به بدنشان دست میزدی، پوستشان میترکید.
خیلی از بچهها در انجام اینکار مریض شده بودند و خود من هم بعد از چند روز گفتم دیگر کشش اینکار را ندارم و نمیتوانم.»
لبخند تلخی میزند و اضافه میکند: «به من میگفتند این حرف را تو میزنی. تو که سختجان هستی و تا حالا توانستهای صدها شهید را جابهجا کنی.»
حرف پایانی رزمنده محله راهنمایی که جانباز ۲۵ درصد است و پروندهای دراینباره تشکیل نداده، درباره دخترش لیلاست. «تمام زندگی ما همین دختر شده است و خواهرها و نوهها بهشدت دوستش دارند. لیلا پنجبار از مرگ نجات یافته و شفا گرفته است. بههمین دلیل در ماه محرم ۱۰ روز سیاهپوش است.»
نخستین شفای لیلا به ۴۵ روزگیاش برمیگردد. پدرش تعریف میکند: «پس از پایان جنگ، برای آگاهی خانوادههایمان از اوضاع و احوال ما هنگام جنگ و سختیهایی که کشیدیم، کاروان بزرگی بهسمت منطقه جنگی به راه افتاد.
۱۷ اتوبوس بودیم. منطقه هنوز درحال پاکسازی بود و خطر وجود داشت. خانوادهها را روی کشتی جنگی بردیم و مانوری هم اجرا کردیم. اما در این سفر، لیلا به شدت مریض شد و بیم فوتش را داشتیم. برای گرفتن شفای او نام کاروان را به نیت نام مادر حضرت علیاکبر (ع)، لیلا گذاشتیم و حال دخترم خوب شد.»
* این گزارش شنبه ۳ آبان سال۱۳۹۳ در شماره ۱۲۶شهرآرا محله منطقه یک چاپ شده است.