کد خبر: ۷۳۶۹
۲۹ آبان ۱۴۰۲ - ۱۳:۰۰

خانه آیت‌الله حائری، پاتوق جوانان محله کوی کارگران بود

جواد آخوند‌زاده، قاری قرآن و برادر شهید جعفر آخوند‌زاده، علاوه بر روایت داستان زندگی برادر شهیدش، خاطرات خوبی هم از مرحوم آیت‌الله عبدالرضا حائری عباسی دارد.

جواد آخوند‌زاده، قاری قرآن و برادر شهید است. هرچند همیشه به دنبال فرصتی بودیم تا با خانواده شهید جعفر آخوند‌زاده که از شهدای مسجد موسی‌بن‌جعفر (ع) در محله کوی کارگران است، گفتگو کنیم، تدارک گفتگو با برادر این شهید را به این دلیل فراهم نکردیم؛ بلکه ما به دنبال بخشی از تاریخ محله کوی کارگران بودیم که برای دانستن آن، بایستی به سراغ یکی از شاگردان مرحوم آیت‌الله عبدالرضا حائری عباسی می‌رفتیم و جواد آخوندزاده، مناسب‌ترین فرد بود.

او از سال ۵۶ در محله کوی کارگران زندگی کرده و علاوه بر اینکه نمازگزار قدیمی مسجد موسی‌بن‌جعفر (ع) است، شاگرد اول کلاس تفسیر قرآن مرحوم حائری نیز بوده.  

ناگفته نماند که در خلال گفتگو متوجه شدیم، او برای دانستن از زندگی شهید آخوند‌زاده هم، مناسب‌ترین گزینه است، زیرا پدرومادر شهید به علت کهولت سن، توانایی پاسخ به سوال‌های ما را ندارند.  

سال ۱۳۵۹ جمعی از ساکنان محله کوی کارگران به واسطه امام جماعت مسجد موسی‌بن‌جعفر (ع) متوجه حضور آیت‌الله عبدالرضا حائری عباسی در همسایگی‌شان شدند.

 

روایت آن عالم سالخورده با جوانان

 

- طبق صحبت‌های حجت‌الاسلام زاهدی که علاوه بر پیشوا‌بودنشان در مسجد، از اهالی قدیمی هستند و شما که یکی از شاگردان ایشان بودید، مرحوم حائری نقش پررنگی در ارتقای مذهبی نوجوانان و جوانان داشتند. می‌خواهیم درباره حضور این چهره مذهبی در گذشته محله بگویید.

من و برادرانم از اوایل انقلاب در مسجد موسی‌بن‌جعفر (ع) رفت‌و‌آمد داشتیم. علاوه بر نماز جماعت در فعالیت‌های بسیج و انجمن اسلامی شرکت می‌کردیم.

حجت‌الاسلام زاهدی خبر داد با شخصی به نام آیت‌الله حائری ملاقات کرده و حیف است اهالی محله از حضور این شخصیت مذهبی که به تازگی از عراق برگشتند و در این محله ساکن شدند، بهره نبرند.

او دعوت آیت‌الله را به همه ابلاغ کرد و گفت ایشان به علت کهولت سن نمی‌توانند به مسجد بیایند و شما به منزلشان بروید؛ چرا‌که برای میزبانی از مردم اعلام آمادگی کردند.

ما همین اندازه مطلع شدیم و دانستیم که از عراق رانده شده‌اند. تا آن زمان من فقط در جلسه قرآن مسجد که مسئولش آقای مقدم از اهالی قدیمی محله و یکی از اعضای فعلی هیئت امنای مسجد موسی‌بن‌جعفر (ع) بود، شرکت می‌کردم.

جذب آن جلسه قرآن شده بودم تا اینکه بعد از اطلاع‌رسانی امام جماعت مسجد، به همراه تعدادی از نوجوانان و جوانان به منزل آیت‌الله حائری رفتیم. ابتدا خیلی منظم به منزلشان نرفتیم، اما به این دلیل که برایمان مطالب جدیدی می‌گفت به ایشان علاقه‌مند شدیم و هر هفته به خانه‌ای می‌رفتیم که در کوچه پشت مدرسه شهید کامیاب (کوچه موسی‌بن‌جعفر ۱۰) بود.



- شما جذب خانه‌ای شدید که در آن، مردی تقریبا مسن ساکن شده و آمده بود که مثل همه مردم در کنار خانواده‌اش زندگی آرامی داشته باشد. ایشان برای شما و دوستانتان که در آن زمان، عمیق‌ترین فعالیت مذهبی‌تان شرکت در جلسه قرائت قرآن مسجد بود، چه جاذبه‌ای داشت؟

جاذبه او که فکر می‌کنم ۷۵، ۸۰ سال داشت برای جمع کوچکی که بزرگ‌ترین فردش ۲۱ سال سن داشت،  پاسخ‌گویی صبورانه به همه سوالات مذهبی‌مان بود. بعد از آشنایی با ما، جلسه مذهبی تشکیل داد و هر هفته تفسیر قرآن می‌گفت.

این کلاس، ابتدا شب‌ها بود، اما بعد از مدتی به صبح جمعه موکول شد. آخر هر هفته، از ساعت ۸ تا اذان ظهر در منزل ایشان بودیم. جلسه‌مان در قالب ختم صلوات بود.

به این صورت که در هر جلسه ۱۴ هزار صلوات به چهارده معصوم (ع) هدیه می‌شد. البته حاج آقا می‌گفت می‌توانید صلوات‌ها را از قبل بفرستید و در جلسه بگویید که در طول هفته چه تعداد صلوات فرستادید تا محاسبه شود. خیلی هم تاکید می‌کرد بچه‌ها به پدرومادر‌شان هم سفارش کنند تا آن‌ها هم ذکر صلوات را قرائت کنند.


-چرا آن‌قدر روی ذکر صلوات تاکید داشت؟‌

می‌گفت وقتی خداوند متعال همه عالم را به خاطر پیامبر اکرم (ص) خلق کرده است، بزرگ‌ترین وظیفه ما، صلوات فرستادن بر پیامبر و خاندانش است. یعنی درود فرستادن به کسی که خداوند او را علت خلقت قرار داده است.

ما هر هزار صلوات را به یکی از چهارده معصوم (ع) هدیه می‌کردیم و در پایان جلسه دعای ختم صلوات را می‌خواندیم. این دعا را آیت‌الله حائری می‌خواند، اما بعد از آنکه من یاد گرفتم، می‌گفت آخوندزاده تو دعا را بخوان.


- شما بیشتر از چند ساعت در خانه ایشان می‌ماندید و فقط صلوات می‌فرستادید؟

خیر. جلسه در قالب ختم صلوات بود، اما او برای ما تفسیر قرآن هم شرح می‌داد. در واقع ایشان مفسر قرآن بودند. ایشان می‌توانستند مرجع باشند، اما می‌گفتند تمایلی به مرجعیت ندارند. همچنین آن‌طور که ما متوجه شدیم امین و مورد اعتماد مراجع تقلید دوره خودشان بودند.

 

- چطور؟

من سند‌هایی را در منزلشان دیدم که نمایندگی‌شان از سایر مراجع تقلید را اثبات می‌کرد. حدود ۱۰ نمایندگی از مراجع بزرگ ایران و عراق داشتند.

خاطرم هست برای ما توضیح دادند که این نمایندگی برای جمع‌آوری وجوهات و پاسخ‌گویی به مردم درباره سوال‌هایی بود که از احکام و رساله‌های علما داشتند.

 

- شما گفتید بزرگ‌ترین فرد جمعتان، ۲۱ ساله بوده با آن سن‌وسال کمی که داشتید، همه‌تان را توانستند جذب جلسه تفسیر قرآن کنند؟

بله. کوچک‌ترین فرد جلسه، ۱۴ ساله بود و همه با علاقه پای تفسیر حاج آقا می‌نشستیم. ما بچه‌های بسیج و انجمن اسلامی مسجد بودیم و دوست داشتیم معنی قرآنی را که در مسجد قرائت می‌کردیم، بدانیم.

مدتی بعد از رفت‌و‌آمدمان به منزل آیت‌الله حائری، به واسطه تعریف‌های پسرشان متوجه شدیم ایشان در عراق، بانی مجالس مذهبی خیلی بزرگی بودند و دوست دارند این کار را در ایران هم ادامه بدهند، اما در آن دوره سن‌و‌سال و وضعیت معیشتشان اجازه نمی‌داد مثل قبل رفتار کنند.

 

- در جلسه هفتگی‌تان رفتار تشویقی هم داشتند؟ و اینکه مباحث را طوری مطرح می‌کردند که پذیرش آن برای شما شیرین‌تر باشد؟

برای سوال نخست باید بگویم خیر. فقط خودشان هر هفته پذیرایی را متقبل می‌شدند تا اینکه چند نفر از بچه‌ها گفتند ما می‌خواهیم بانی شویم و با موافقت حاج آقا بعضی وقت‌ها دیگران میوه و چای را قبول می‌کردند.

درباره شیوه تفسیرشان هم باید اعتراف کنم که زبان ایشان برای ما زبانی خاص بود؛ طوری‌که با زبان بقیه علما، اندکی فرق می‌کرد؛ البته ویژگی دیگری هم داشتند که آن ویژگی برای بچه‌ها دلنشین و جذاب بود.

 

- چه ویژگی‌ای؟

موقعی که تفسیر قرآن می‌گفتند یا حدیث و روایتی از امامان معصوم می‌خواندند، حزن و گریه مداومی داشتند.

 

- یعنی اشک می‌ریختند؟

بله. همین ویژگی باعث می‌شد مفاهیم قرآن در دل ما رسوب کند. بیشتر زمان‌هایی که تفسیر قرآن می‌گفتند و از ائمه حدیث می‌خواندند، در صدایشان بغض بود و واقعا اشک می‌ریختند.

 

- خداوند رحمتشان کند. نحوه شروع کردن کلاسشان به چه صورت بود؛ سلام و علیکشان با بچه‌ها؟

سلام و احوالپرسی شان خیلی معمولی بود. بچه‌ها یکی‌یکی می‌آمدند و زمانی که جمع کامل می‌شد، قرائت صلوات را شروع می‌کردیم. بعد از آن ایشان به سبک همه روحانیان سخنرانی می‌کردند و در آخر هم به امامان معصوم سلام می‌دادند.

بخش پایانی جلسه هم به پرسش‌و‌پاسخ تعلق داشت. بچه‌ها خیلی سوال داشتند و هر هفته جواب همه سوال‌هایشان را می‌گرفتند.



- شما و دوستانتان از آیت‌الله حائری چه می‌پرسیدید؟

سوالات مذهبی. خیلی دوست داشتیم بدانیم چرا خلق شدیم؟ فلسفه معاد چیست؟ و سوال‌هایی مثل اینکه جن وجود دارد یا نه که ذهن هر نوجوان کنجکاوی را به خود مشغول می‌کند.

 

- با صبوری به همه این سوال‌ها جواب می‌دادند؟

این‌طوری پاسختان را بدهم؛ آن جلسه ما دوستی داشتیم به نام آقای رضوی. آن‌قدر آیت‌الله حائری پاسخ‌گوی بچه‌ها بودند که او در بین هفته شاید هفت بار به منزل حاج آقا مراجعه می‌کرد و سوالاتش را می‌پرسید.

همه عاشق حاج آقا بودند. بیشتر سوال‌هایی داشتند که به جواب می‌رسیدند و قانع می‌شدند. مثلا من جزو کسانی بودم که دیر قانع می‌شدم و یکی از کسانی که می‌توانست مرا قانع کند، حاج آقا بود.

 

- معاشرت شما با ایشان فقط در همان جلسه هفتگی ختم صلوات بود؟

خیر. کمی که گذشت، در منزلشان، کلاس صرف و نحو عربی تشکیل دادند. ما می‌رفتیم منزلشان و صرف و نحو یاد می‌گرفتیم. گاهی هم راجع به مسائل، بحث می‌کردیم.

 

- این معاشرت عالمِ سالخورده با جوانان تا چه زمانی ادامه داشت؟

تا وقتی که از دنیا رفتند. جالب است بدانید مدتی بعد از تعطیلی جلسه ختم صلوات، ما متوجه شدیم دائما در زندگی برایمان حوادثی پیش می‌آید. به نظر همه ما، اتفاقاتی که رخ می‌داد به دلیل تَرک جلسه ختم صلوات بود.



- چه حوادثی؟

ذهنتان را منحرف نکنم، منظورم اتفاقاتی که در زندگی روزمره ممکن است برای همه ما پیش بیاید. مثل اینکه پایمان پیچ بخورد یا هر اتفاقِ طبیعی کوچک و بزرگ دیگری. قرائت صلوات در زندگی ما آن‌قدر تاثیرگذار شده بود که فکر می‌کردیم تا زمانی که ختم صلوات داشتیم، در امانِ امان بودیم.



- برگردیم به موضوع اصلی. مرحوم حائری چه سالی از دنیا رفتند؟

سه سال بعد از ازدواج من در سال ۷۱ بود.  



- پس از انتشار خبر فوت آیت‌الله اهالی محله چه کردند؟

ایشان زمان فوتشان در محله ما نبودند و چند سالی می‌شد که در قسمت دیگری از شهر خانه اجاره کرده بودند. با این حال همه ناراحت شدند. پسرشان از فوت ایشان خیلی منقلب شده بود و از من خواست که پیگیر اطلاعیه‌ها و آگهی‌های ترحیمشان شوم.

روزی که تشییع شدند و من دنبال تهیه اطلاعیه‌های ترحیمشان بودم، ظهر جمعه و همه‌جا تعطیل بود. از یکی از دوستانم که مغازه تایپ و تکثیری داشت، خواستم بیاید مغازه و کار‌ها را انجام دهد.

جالب است بدانید کار‌های کفن و دفن ایشان طوری انجام شد که فرزندانشان هم متوجه نشدند. چون فرزندان حاج آقا از فوت پدرشان خیلی منقلب شده بودند، هزینه‌های کفن و دفن را یکی از کسانی که اهل محل و مسجد و از شاگردان حاج آقا بوده حساب کرده و آن روز هیچ‌کس این موضوع را متوجه نشده بود.



- در روز‌های بعد هم کسی متوجه نشد آن شخص چه کسی بوده؟

چرا. از مسجدی‌های محله بود. در سخنرانی‌ای که حاج آقای زاهدی برای روز سوم مجلس ختم آیت‌الله حائری داشت، پشت منبر تعریف کرد: «بین راه که می‌آمدم، آقایی را دیدم مبلغی پول به من داد و گفت روزی که آیت‌الله دفن شدند، مبلغی را برای دفن دادند که هیچ‌کدام از شما‌ها نمی‌دانید آن مبلغ را چه کسی حساب کرده است.

من، او را می‌شناسم و می‌خواهم که این مبلغ را به او بدهید.» و همان‌طور که روی منبر با چشمان گریان تعریف می‌کرد، ادامه داد: «من پول را گرفتم و به راه افتادم. زمانی که می‌خواستم برگردم و بپرسم شما چه کسی هستید، دیگر ندیدمش.»

- عجب!

بله. می‌خواهم یک خاطره هم از قول پسرشان که دوست صمیمی من است، تعریف کنم. پسرشان برای من گفت روزی یکی از فرزندان آیت‌الله جعفر شیخ قطاع که از مراجع بود، به منزل ما آمد و از کسالتش به پدرم گفت. خواسته‌اش این بود: «می‌خواهم به وسیله شما شفا بگیرم.»

آن زمان که ما به منزل ایشان رفت‌و‌آمد داشتیم، می‌دانستیم آیت‌الله ابوالحسن شیرازی، امام جمعه وقت ایشان را از زمان عراق می‌شناختند و در کربلا خیلی معروف بودند.

علما معتقد بودند کسی مثل او که برای ائمه اشک ریخته و اشکش از روی محاسنش جاری شده است، در پیشگاه خداوند آبرویی دارد که با آن می‌شود کاری کرد.

 

روایت آن عالم سالخورده با جوانان



- خاطره‌ای از برادر شهیدتان به یاد دارید؟

من و برادرم، یک سال تفاوت سنی داشتیم. با اینکه او از من کوچک‌تر بود، هیکلش خیلی درشت‌تر بود. چون سن‌و‌سالمان به‌هم نزدیک بود، خیلی نسب به هم حسادت می‌کردیم.

بیشتر اوقات هم سر موضوعی بحثمان می‌شد و در نهایت کار به دعوا می‌کشید (می‌خندد). یکی از دعوا‌هایی که در خاطرم مانده به خاطر نماز خواندن من در سجاده برادرم بود.

یادم می‌آید سجاده بزرگی پهن کرده بود و نماز می‌خواند. نماز ظهرش را خواند و رفت. به گمانم کاری برایش پیش آمده بود. من هم سجاده پهن را غنیمت دانستم و سریع روی آن به نماز ایستادم.

اما برادرم زود برگشت و دید که روی سجاده‌اش به نماز ایستادم. او از این کار من ناراحت شد و سجاده را از زیر پایم کشید. بدون اغراق تعریف می‌کنم، آن‌چنان سجاده را کشید که دو تا ملق روی هوا زدم. بعد از آن با هم دعوایمان شد و پدرومادرمان آمدند و ما را از هم جدا کردند (می‌خندد).  



- برادرتان در چه سالی و چه عملیاتی به شهادت رسید؟

در سال ۶۵ و عملیات کربلای ۲. آن سال من سرباز بودم و خودم در منطقه حاج عمران که عملیات در آن انجام شد، حضور داشتم. برادرم ۱۹ سالش بود و به عنوان نیروی بسیجی اعزام شده بود.

من خیلی به او اصرار کردم در آن برهه، به جبهه نیاید، ولی روی آن تاثیری نداشت. می‌گفتم صبر کن من برگردم تا اگر اتفاقی افتاد، دو مصیبت هم‌زمان به خانواده وارد نشود.

برادرم تصمیمش را گرفته بود و توصیه‌های من فایده‌ای نداشت. دست بر قضا در دومین حضورش در جبهه، مفقودالاثر شد و ما تا پنج‌سال از او بی‌خبر بودیم.

 

- باتوجه به اینکه شما هم‌زمان و در یک منطقه بودید، خانواده‌تان مفقودالاثری برادرتان را پذیرفتند؟  

نمی‌پذیرفتند. دائم فکر می‌کردند من خبری از او دارم. پدرومادرم فکر می‌کردند من از اسارت یا شهادتش می‌دانم و من به آن‌ها توضیح می‌دادم جستجو کردم، ولی نشانی از او پیدا نکردم.

در زمان مفقودالاثری برادرم، زندگی‌مان مختل شده بود. تا پنج سال، یک چشم‌مان اشک و چشم دیگرمان خون بود. خانواده، تسلیم اراده خداوند بودند، ولی خیلی دعا می‌کردیم که حداقل خبری از اسارتش بیاورند. تا اینکه خبر شهادتش را آوردند و آثاری از بدن او و یک پلاک.



- به غیر از حضور هم‌زمان شما و برادرتان در جبهه، فعالیت مشترکی هم داشتید؟

ما هر دو قاری قرآن بودیم و هر دو هم به سبک عبدالباسط قرائت می‌کردیم با این تفاوت که صدای برادرم از من بهتر بود. همه می‌گفتند صدای او بهتر است، اما تو دقیق‌تر قرائت می‌کنی.



- شهید هم در جلسات منزل آیت‌الله حائری شرکت می‌کرد؟  

بله. او هم مثل من به مسجد و منزل آیت‌الله حائری رفت‌و‌آمد داشت.  

 

- به نظر می‌رسد آیت‌الله حائری در تحکیم اعتقادات مذهبی نوجوانان و جوانان محله تاثیر داشتند؛ همین‌طور بود؟

 به طور کلی ایشان روی اعضای بسیج و انجمن اسلامی مسجد محله به ویژه مسجد موسی‌بن‌جعفر (ع) تاثیر داشتند. در آن زمان مسجد قائم هم فعال بود، ولی نه به اندازه مسجد ما.

چون امام جماعت مسجدی که ما می‌رفتیم فعال بود و معاونش، آقای مقدم هم برای نوجوانان وقت می‌گذاشت. حاج‌آقای حائری نقش بنیادین داشتند؛ مثلا همه به ما می‌گفتند نماز بخوانید، اما او علتش را می‌گفت. جذابیت او برای ما در بازگو کردن علت‌ها و انگیزه‌دادن بود.

 

روایت آن عالم سالخورده با جوانان

 

- شما از ابتدا در محله کوی کارگران بودید؟

خیر. ما،  در کازرون، شهری در نزدیکی شیراز زندگی می‌کردیم.


- پس چطور شد که به مشهد آمدید؟

به خاطر اینکه مادرم مشهدی است (می‌خندد). بعد از بازنشستگی پدرم به شهر مادرم و البته زادگاه خودم برگشتیم. من دوره دبستانم را که دوره طلایی یادگیری قرآن بود، در کازرون گذراندم.



- چطور؟

در دبستان، خدمتگزاری به نام آقای موسوی داشتیم که می‌گفت زنگ‌های تفریح به جای اینکه بروید در حیاط بدوید، به اتاقک من بیایید تا به شما قرآن درس بدهم.

من کلاس اول را شروع کرده بودم که به کلاس درس آقای موسوی می‌رفتم. با اینکه هنوز خواندن و نوشتن یاد نگرفته بودم، آن موقع حافظه‌ام قوی بود و هرچه می‌گفت را حفظ می‌کردم؛ طوری‌که نیمی از جزء اول قرآن را فقط با گوش دادن به تلاوت ایشان حفظ کردم.

 

- جمع کردن بچه‌ها توسط حاج آقای موسوی به چه شکل بود؟ با چه روشی؟

با داستان‌گویی. داستان پیامبران را تعریف می‌کرد و، چون بچه‌ها داستان را دوست داشتند، می‌آمدند. البته با توجه به ممنوعیت طرح مباحث قرآنی در مدارس پیش از انقلاب، برای جمع کردن ما خیلی تلاش می‌کرد.

با وجودی که مدرسه موافق کارش نبود، به مادران اصرار می‌کرد که بچه‌ها را پیش من بیاورید، ضرر نمی‌کنند. حتی یک‌بار به خاطر آموزش قرآن، از مدرسه اخراجش کردند. مربیان مدرسه به او تذکر داده بودند که مدرسه جای آموزش تعالیم اسلامی نیست.



- پس چقدر شهامت داشته است.

بله. آن زمان‌ها با نماز خواندن هم موافق نبودند چه برسد به آموزش قرآن.

 

- با اخراجش، کلاس شما تعطیل شد؟

خیر. وقتی اخراجش کردند و به مدرسه دیگری منتقل شد، ما قبل از ساعت صف‌بستن، به مدرسه‌ای که او آنجا بود، می‌رفتیم و آنجا کلاس قرآن را برگزار می‌کردیم. بعد از کلاس هم به مدرسه خودمان می‌رفتیم.



- معلم قرآنتان چطور فردی بود؟

مسن بود. با اینکه حدود ۶۰ سال داشت، خوش‌اخلاق و مهربان بود. در دوره دبستان، ما ۹۰ درصد زنگ تفریح‌ها را پیش او بودیم. خداوند رحمتش کند. ان‌شا‌ءا...



* این گزارش سه شنبه ۲ خرداد سال ۱۳۹۶ در شماره ۲۳۸ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44