سرزمین حماسهپرور و پهلوانخیز توس، زادگاه کشتی پهلوانی و موطن پهلوانان و قهرمانان بنام فراوانی بوده است. پهلوانانی، چون غلامرضا قشنگ، حیدر چراغ، بهروز پرهیزگار و دیگران که در این خاک پهلوانپرور نشو و نما پیدا کرده و با قهرمانیهای خود نام ایران و ایرانی را سربلند کردهاند. در کنار این پهلوانان نامآشنا، خطه توس زادگاه پهلوانان بامرام، اما بینام و نشانی نیز بوده که کمتر کسی با داستان زندگی آنها آشناست.
پهلوان اسماعیل جاوید، یکی از این پهلوانان بامرام و گمنام است که قدرت بازوی خود را در راه خدمت و حمایت از حقیقت و جوانمردی به کار بست و سرانجام در این راه جان خود را از دست داد. مرحوم پهلوان اسماعیل جاوید، مرام پهلوانی را به شاگردان خود آموخت و آنان نیز با مرام پهلوانی و نه طمع قهرمانی راه استاد خود را ادامه دادند.
پهلوان حیدر رمضانی، یکی از بهترین شاگردان مرحوم پهلوان اسماعیل جاوید است که از ابتدا در منطقه توس زندگی کرده است. او که چندین سال در خدمت پهلوان جاوید بوده است خاطرات بسیاری از وی به یادگار دارد.
حیدر رمضانی، ۷۰ سال دارد. او در خانوادهای کشتیگیر به دنیا آمده و از همان دوران کودکی با کشتی همراه شده است.
حیدر رمضانی دراینباره میگوید: پدر، دایی، عمو و بیشتر پسرداییها و پسرعموهایم کشتیگیر بودند، با تولد در چنین خانوادهای به کشتی علاقهمند شدم و از همان کودکی به همراه پدرم به گود کشتی فردوسی، اولین گود کشتی که در آن کشتی گرفتم، میرفتم.
در هشتسالگی با به زمینزدن یکی از بچههای همسن و سالم، ۵ تومان جایزه گرفتم، این اولین و بهترین جایزهای بود که تا آنزمان گرفته بودم. ۵ تومان در آن زمان که من کودکی هشت، نهساله بودم پول زیادی بود، با گرفتن این قند (جایزه) عشق و علاقهام به کشتی بیشتر شد.
بیشتر روزها در زمینهای خاکی محله فردوسی کشتی میگرفتم و غروبها با لباسهای خاکی و پاره به خانه بازمیگشتم. بیچاره مادرم روزی نبود که لباسهای خاکی و پارهام را بخیه نزند.
در ۱۵ سالگی برای اولینبار به همراه یکی از پهلوانان محل، برای کشتیگرفتن به گود کشتی میدان شهدا که یکی از گودهای معروف آنزمان مشهد بود رفتم، در این گودکشتی پهلوانهای بنام مشهد و خراسان حضور داشتند.
کشتی گرفتن در چنین جمعی کار بسیار سخت، اما افتخارآفرینی بود. پهلوان همراهم (هممحلهایام) اسمم را به داور گود داد و از او خواست که حریفی برایم پیدا کند. او هم نوجوانی شهرنشین را که همسن و سال خودم بود برای کشتی معرفیکرد.
از سر و وضع ظاهرش معلوم بود که فنون کشتی را در باشگاه آموزش دیده است، به قول ما روستاییها خیلی «تیتیش مامانی» بود، با همدیگر گلاویز شدیم فنون مختلفی را رویم اجرا کرد، اما نتوانست کاری بکند، با یک فن بدن او را بلند کردم و بر زمین زدم.
پس از اینکه او را به زمین زدم، تازه متوجه شدم که این آقازاده بچه یکی از بزرگان شهر است! بلافاصله به همراه همان پهلوان هممحلهایمان، گود را ترک کردیم و به خانه آمدیم، چون اگر طرفداران پدر این پسر پیدایمان میکردند بدجور کتک میخوردیم.
حیدر رمضانی در ۱۵ سالگی به گروه شاگردان مرحوم پهلوان اسماعیل جاوید پیوسته و فنون کشتی و پهلوانی را از او میآموزد.
او دراینباره میگوید: بهدلیل علاقه زیادی که به کشتی داشتم، به دنبال استادی میگشتم که بتواند فنون و مرام کشتی پهلوانی را به من بیاموزد. بهترین شخص برای اینکار مرحوم پهلوان اسماعیل جاوید بود، او مردی بسیار قوی جثه و تنومند بود و همه زندگیاش با کشتی و گودکشتی عجین شده بود.
در روزهای مسابقات کشتی میگرفت و در روزهای دیگر به روستاها و مناطق مختلف میرفت و معرکهگیری میکرد. پهلوان اسماعیل جاوید انسان درویشمسلکی بود.
او معرکهگیری را برای آمادگی جسمانی خودش و شناسایی و آموزش کشتی به نوجوانان مستعد انجام میداد. شاگردی پهلوان اسماعیل افتخاری بود که نصیب هر کسی نمیشد. او از اهالی محله فردوسی و در واقع با ما هممحل بود.
اسماعیل پدر و خانوادهام را خوب میشناخت، روزی را که برای شاگردی پیشش رفتم، هرگز فراموش نمیکنم. کار معرکهگیری را تمام کرده بود و در حال جمعکردن وسایل برای گذاشتن روی الاغ بود. روبهرویش ایستادم و سلامش کردم. با همان صدا و ابهت مردانهاش جوابم را داد و گفت: چهکار داری حیدر؟ گفتم: «پهلوون میخوام شاگردتون بشم، اگه قبولم کنید روسفیدتون میکنم.»
میدانست که آدم اهل عملی هستم و حرف مفت نمیزنم. با دستش به یکی از سنگهای معرکهگیری اشارهکرد و گفت: اگر آن سنگ را بلند کردی و روی الاغ گذاشتی، به شاگردی قبولت میکنم. سنگ معرکهگیری حداقل ۲۵ کیلوگرم وزن داشت و من نوجوانی بیش نبودم. با هر بدبختی بود سنگ را تا نزدیک زانوهایم بردم و روی الاغ گذاشتم. پهلوان جاوید خیلی خوشش آمد، بهعنوان شاگرد قبولم کرد، از آن به بعد همیشه همراهش بودم.
حیدر رمضانی که تا ۲۲ سالگی همراه و همنشین پهلوان اسماعیل جاوید بود، مرام پهلوانی او را ستایش میکند.
او در ادامه میگوید: پهلوان جاوید، ارتباطی با خانها و اربابهای منطقه نداشت با وجودی که خیلی از خانها آرزوی همراهی و همنشینی با او را داشتند، اعتنایی به آنها نداشت، به همین دلیل اربابها زیاد از او خوششان نمیآمد. ما به هر روستایی که میرفتیم و بساط معرکهگیری راهمیانداختیم، مردم زیادی جمع میشدند.
برخی افراد فقیر و ناتوان نیز از این فرصت استفاده کرده و از او تقاضای کمک میکردند، برخی تقاضاها مالی بود و پهلوان جاوید با دادن پول نیاز آنها را برطرف میکرد، اما برخی تقاضاها مربوط به شکایت از ظلم و ستم ارباب و طرفدارانش بود.
وقتی یک روستایی مورد ظلم و ستم قرار میگرفت پهلوان جاوید خودش را به خانه ارباب یا مشاور ارباب میرساند و از ارباب میخواست که رفتارش را تغییر بدهد، ارباب هم به احترام پهلوان جاوید قول میداد که دیگر اشتباهش را تکرار نکند؛ هر چند قلبی راضی نبود، اما از ترس پهلوان جاوید جرئت مخالفت نداشت.
اربابها خیلی دوست داشتند که پهلوان جاوید به گروه آنها بپیوندد، حتی پیشنهادهای مالی و موقعیتهای شغلی خوبی هم به او داده بودند، اما پهلوان جاوید اهل زیر بار زور رفتن نبود.
سرانجام روحیه پهلوانی و جوانمردی پهلوان اسماعیل جاوید برایش دردسرساز میشود و او را به جرم مخالفت با حکومت دستگیر و شکنجه میدهند، شکنجهای که باعث مرگش میشود.
رمضانی در توضیح این مطلب میگوید: همانطور که گفتم پهلوان اسماعیل جاوید، یکی از پهلوانهای بامرام و حامی افراد ضعیف و ناتوان بود و در بین اهالی منطقه و روستاهای اطراف بهعنوان یک ناجی مطرح شده بود.
اما این رفتار به مذاق برخی اربابها و خانهای منطقه خوش نیامد و آنها بارها سعیکردند از طریق اجیرکردن اراذل و اوباش بلایی سر او بیاورند. در یکی از سفرها که برای نمایش معرکهگیری رفته بودیم، چند نفر از همین اراذل و اوباش با چاقو به او حمله کردند، پهلوان جاوید هم همان وزنه ۲۵ کیلویی را برداشته و چنان دور سرش چرخاند که همگی پا به فرار گذاشتند. اربابان منطقه که نتوانسته بودند بلایی سر او بیاورند، متوسل به دولت و حکومت شدند.
مأموران حکومت نیز با تهمت فعالیت بر ضدحکومت و تهیه اسلحه برای شورشیان، او را دستگیر کرده و برای بازجویی به مرکز پلیس امنیت برده بودند. چند روزی از این ماجرا گذشت، هرجا که رفتیم کسی پاسخمان را نمیداد، از برگشتش ناامید شده بودیم. بعد از چند هفته، یک روز عصر خودروی پلیس به محله آمد و پهلوان اسماعیل جاوید را به ما تحویل داد.
رئیس مأموران با تهدید گفت: هرکس پیگیر و معترض این قضیه بشود زندانی و مجازات خواهد شد. پهلوان اسماعیل جاوید، بعد از چند هفته شکنجه و آزار شبانهروزی به یک مرد شکسته و ناتوان تبدیل شده بود، روی تمام بدنش اثر ضربههای شلاق بود، اما بدترین شکنجه او کورکردن چشمانش بود. پهلوان اسماعیل جاوید را کورکرده بودند که دیگر نتواند ناجی مردم ستمدیده باشد، مدتی بعد از کورشدن در اثر همان شکنجهها پهلوان اسماعیل جاوید فوت کرد.
در سال ۱۳۴۵ که باغ ملی بهطور رسمی افتتاح میشود و بزرگان مملکتی برای افتتاح آن میآیند، پهلوان حیدر رمضانی کشتی موفقی میگیرد و برای کشتی در تیم ملی دعوت میشود.
رمضانی دراین باره میگوید: از نوجوانی که درخدمت مرحوم پهلوان اسماعیل جاوید بودم، تمام فوت و فن کشتی پهلوانی را از او آموختم. در گودهای مختلف کشتی مشهد و شهرستانهای دیگر شرکت میکردم و در بیشتر کشتیها حریفهای خودم را به زمین میزدم، دلیل آن هم آمادگی بدنیای بود که داشتم.
مرحوم پهلوان اسماعیل جاوید هر روز چند ساعت با ما تمرینهای سخت و طاقتفرسای ورزشی میکرد، یکی از تمرینهای سخت حمل سنگهای ۲۵ کیلویی بود، در این تمرین ما باید وزنه ۲۵ کیلویی را به مسافت ۱۰۰ متر حمل میکردیم و این تمرین را تا وقتی که از پا میافتادیم ادامه میدادیم.
بهدلیل همین تمرینهای سخت و روزانه، شاگردان پهلوان اسماعیل جاوید زبانزد همه کشتیگیران و گودهای کشتی بودند. در یکی از همین کشتیها که در گود فردوسی گرفتم، پهلوان احمد وفادار، معروفترین کشتیگیر خراسان و ایران، نیز حضور داشت.
او بعد از کشتی بهسراغم آمد، دستم را بالا برد و حسابی تشویقم کرد و از من خواست که کشتیگرفتن را ادامه بدهم. سال ۱۳۴۵ همزمان با افتتاح رسمی باغ ملی، توسط شهرداری، پهلوانان و کشتیگیران بسیاری دعوت شده بودند، من نیز به نمایندگی از گروه شاگردان پهلوان اسماعیل جاوید در این مراسم شرکت کرده بودم.
در این مراسم تعدادی از بزرگان مملکت و سرمربی تیم ملی کشتی کشور نیز حضور داشت. نوبت کشتی من که رسید، وسط گود رفتم و با حریفم که کشتیگیر تیم ملی بود گلاویز شدم. بعد از چند دقیقه کشمکش و اجرای فنون مختلف سرانجام با اجرای فن (لنگ) حریفم را محکم به زمین زدم.
مربی تیم ملی که شاهد این صحنه بود، بهسراغم آمد و از من خواست که برای شرکت در تیم ملیکشتی به تهران بروم، اما من که بهتازگی پدر و مادرم را از دست داده بودم و وضعیت روحی خوبی نداشتم، این پیشنهاد را رد کردم.
حیدر رمضانی، بعد از چندین سال کشتی حرفهای بعد از فوت پدر و مادر با کشتی پهلوانی خداحافظی میکند و مشغول کار در آرامگاه میشود.
خودش دراینباره میگوید: در ۲۲ سالگی پدر و مادرم را از دست دادم، چون من فرزند بزرگ خانواده بودم، سرپرستی خواهر و برادرها را به عهده گرفتم. در همان زمان مسئولان باغ آرامگاه تعدادی از افراد محلی را برای تجدید بنای آرامگاه (سال ۱۳۴۲) به خدمت گرفتند، من نیز به همراه تعدادی دیگر مانند: آقای قاسم ارفع، بیداری و دیگران استخدام و مشغول بهکار شدم.
چون از نظر جثه فردی تنومند و بسیار قوی هیکل بودم، بسیاری از کارهای سخت را که دیگران قادر به انجام آن نبودند، انجام میدادم، بیشتر سنگهای تراشیده شده و پلههای سنگی را که در آرامگاه به کار رفته است، من جابهجا کردهام.
۱۵ سال در آرامگاه فردوسی و هارونیه و ۳ سال در باغ نادری کار کردم، بعد از مدتی با تمام پساندازی که داشتم یک ماشین کمپرسی خریدم و با ماشین در آرامگاه کار کردم. در طول این سالها از کشتی غافل نبودم و در اوقات فراغت تمرین میکردم.
حیدر رمضانی که بیش از ۲۰ سال از سالهای جوانی خود را در آرامگاه فردوسی به کار مشغول بوده است، حالا در دوران بازنشستگی هیچگونه مستمری ندارد و در ۷۰ سالگی باید نگران هزینه بیماری و زندگیاش باشد.
رمضانی با ابراز نگرانی از این موضوع میگوید: ۲۰ سال از جوانی و عمرم را در باغ آرامگاه مشغول کارگری و خدمت مخلصانه بودم، اما زمانی که برای بازنشستگی و گرفتن مستمری به مسئول اداری آرامگاه مراجعه کردم، استخدامم را زیر پا گذاشتند و از دادن هرگونه مستمری و دفترچه بیمهای امتناع کردند.
بعد از این ماجرا، برای پیگیری کارم به دیدن مسئولان بالاتر سازمان میراث فرهنگی رفتم، اما آنها نیز مدعی شدند که هیچ پرونده بیمه و کاری در اداره آنها به نام من وجود ندارد، به این ترتیب تمام ۲۰ سال سابقهام به باد رفت و حالا در آستانه بیماری و پیری، از داشتن هرگونه بیمه درمانی و مستمری محروم هستم، در حالی که بسیاری از همکارانم (ارفع و بیداری و دیگران) مستمریبگیر سازمان میراث فرهنگی هستند، من باید نگران هزینه دارو و درمانم باشم.
از مسئولان میراث فرهنگی تقاضا دارم پرونده کاریام را پیگیریکرده و حقوق و مطالباتم را پرداخت کنند.