ابایی ندارد از اینکه داستان زندگیاش را موبهمو تعریف کند. اینکه پدر هنرمندش در نخستین سالهای زندگی او درگیر اعتیاد میشود و همه سرمایهشان بهباد میرود و دوباره برای ساختن از اول بنا میکند و حال پدرش حالا خوب است. اینکه از دوازدهسالگی، هم کار میکرده است و هم درس میخوانده و هم از ورزش غافل نبوده است، اینکه صاحب مدالهای رنگارنگ در رشته رزمی «دای دو جوکو» است، اینکه عاشق ایران و مشهد است و اینکه ذرهای از این خاک را به دنیایی نمیفروشد.
بهانه آشنایی ما با کوبهاینواز جوان و خوشمشرب در محله وحید، جلسه شورای اجتماعی این محله است. محمدرضا نوایی سالها دور از مشهد و محله بوده و مصمم است فعالیت تازهای را در حوزه موسیقی محله شروع کند. موسیقی در پسزمینه همه روزهای زندگی نوایی هست.
او بیشتر از اینکه دوست داشته باشد پیشوند دکتر کنار نامش بنشیند، دوست دارد محبوب حوزه هنر شود. برای رسیدن به آن روز سخت تلاش میکند، هرچند میداند مسیر سخت و روزهای پرتلاطمی پیشرو دارد. با اینکه هنوز در ابتدای فصل جوانی است، یکی از تفریحات زندگیاش این است که بنشیند و به آینده مهیج زندگیاش فکر کند.
او سرپرست ارکستر نواکوبان است. این عادت خوب را برای زندگیاش دارد که تا به آن نقطهای که میخواهد نرسد، دست نکشد. پرانرژی و بااعتمادبهنفس از آیندهاش حرف میزند، حتی از گذشتهای که شیرین نیست. این روزها تازه 21سالش شده، اما سالهاست که مستقل است. خوشاخلاق و خوشصحبت است و ...
متولد سال77 هستم و در خانوادهای کمجمعیت بهدنیا آمدم و بزرگ شدم. پدرم وقت و بیوقت ساز میزد. از زمانی که بهیاد دارم، ریتمی دلنشین در خانهمان بود. اولین صداهایی که میشنیدم آهنگین بود، آنقدر گوشنواز که بهیادم مانده است. دوسالگی، سهسالگی و بزرگ و بزرگتر که شدم، به شنیدن این آهنگ خوگرفته بودم و ملکه ذهنم شده بود.
بهعلت شرایط زندگی از دهسالگی برای اینکه درس بخوانم مجبور بودم در زمینههای مختلف از فروشندگی گرفته تا خیاطی و... کار کنم
حتی روزهایی که پدر به دام اعتیاد افتاده بود و حال زندگیمان خوش نبود، باز هم میزد و من باز هم تشنه شنیدن و گوشسپردن بودم. نمیدانم بگویم ربطی به این دارد که پدرم ساز میزد و هنرمند بود یا نه، اما بهدنیا آمدن و بزرگشدن در این خانواده بیتأثیر نیست. بهعلت شرایط زندگی از دهسالگی برای اینکه درس بخوانم مجبور بودم در زمینههای مختلف از فروشندگی گرفته تا خیاطی و... کار کنم.
میخندد و میگوید شاید این جریان به همان موضوع همیشگی کار بهتر است یا ثروت برگردد که من رفتم دنبال کار. خیلی کار کردم، اما نه فقط برای پول. پدرم باز هم مینواخت تا جایی که در حادثهای انگشت کوچکش آسیب دید و از آن زمان نتواست ساز بزند.
نمیدانم چه شد که یکدفعه مسیر زندگیام بهسمت هنر کج شد، شاید به این اتفاق که برایتان تعریف میکنم، بیربط نباشد. یازده، دوازده ساله بودم که گروهی هنری برای اجرا در مراسم عروسی یکی از روستاهای نیشابور دنبال نوازنده بودند. نوازنده گروه ظاهرا دچار حادثه شده بود و بهنوعی کارشان گیر بود.
از خانوادهمان خواستند کسی را بهصورت جایگزین معرفی کنند. شاید یک اتفاق بود که بخواهد مسیر زندگیام را عوض کند. مادرم گفت: «محمد میتواند کارتان را تا اندازهای راه بیندازد.» نمیدانم از سر ناچاری بود یا نه، اما پذیرفتند. من بهعنوان نوازنده گروه برای اولینبار دعوت شده بودم به عروسی در یکی از روستاهای نیشابور.
قدوقوارهام خیلی ریز و نحیف بود و حتی نمیتوانستم ساز را بهدست بگیرم و باید یکی آن را میگرفت. گذشته از اینها تا آن لحظه هیچ تجربه و اجرایی نداشتم، اما سعی داشتم خودی نشان بدهم. با اینکه خیلی خام و کمتجربه بودم، به خودم گفتم محمد این فرصت را بچسب. عروسیهای روستا چند شبانهروز است.
گروه ما مراسم حنابندان و روز عروسی را عهدهدار شده بودند. فکر کنید یک پسربچه لاغر باید از 6صبح برود روی پشتبام و بنوازد. باورتان نمیشود اگر بگویم آن روز و روزهای پس از آن را هم با عشق اجرا کردم.
عروسی پشت عروسی بود که دعوت میشدیم. پولی بابت این مراسم و اجرا نمیگرفتم، اما همین که خودی نشان میدادم و تجربهای برایم بود، کلی میارزید. عاشق این کار شده بودم، نمیخوردم و نمیخوابیدم، فقط تمرین میکردم. شاید بهعلت همان پسزمینهای بود که از کودکی در ذهنم بود و رهایم نمیکرد. میرفتم اجراهای مختلف را میدیدم، غرق تماشا میشدم و در همان فضا چشمهایم را میبستم و با دستهایم مینواختم. موسیقی با روحم عجین شده بود.
لحظهای از آن غافل نبودم. حتی ممکن بود روی صندلی نشسته باشم و با دستم روی آن ضرب بگیرم. سیدی اجراهای کوبهنوازی را میخریدم و در خانه تمرین میکردم. آنقدر مینواختم تا قانعم کند شبیه کار یکی از آدمهای مطرح این هنر است. خوبی و بدیاش را نمیدانم، فقط چیزی که در زندگی من هست و به آن باور دارم، این است که یا کاری را شروع نمیکنم یا باید تا انتهای خط آن بروم .گفتم تا 2سال میرفتیم عروسیهای روستا و روی پشتبامها مینواختیم.
پولی نمیگرفتم، اما حالم خیلی خوب بود. از صدای بلندشدن ساز آرامش میگرفتم. هنوز هم همینطور است، هیچچیز مثل موسیقی آرامم نمیکند. فکر میکنم تعالی هنر به همین دلیل است و آدم را عجیب آرام میکند.
در گروه جاافتاده بودم، اما تا 2سال پول نمیگرفتم. دیدن عروسیهای محلی با سنت و فرهنگهای مختلف، روی پشتبام رفتنها و از آن بالا ده و مردم آن را تماشا کردن بهقدری جذاب و مهیج بود که حاضر نبودم دست از آن بکشم. باتوجه به نیازی که داشتم هیچ حرفی از پول نمیزدم.
2سال گذشت و اولین دریافتیام را گرفتم،30هزار تومان. آن زمان شبی 30هزار تومان خیلی زیاد بود. همینطور رفتهرفته بیشتر شد، سال بعد 70هزار شد و چندوقت بعد 100هزار تومان. پول خیلی خوبی بود و من هم مردانه خرجش میکردم. بیشتر مواقع خوراکی میخریدم و در کلاس روی سر بچهها میریختم. سرانجام پیشنهادی برای اجرا از کیش داشتم. نمیتوانم بگویم رقم قرارداد مبلغ مهمی بود، اما همینکه میتوانستم فضای تازهای را تجربه کنم، خیلی میارزید و من راهی شدم.
پشتسر هم تجربه کردم. اجراهای مختلف نقاط ضعف و قوتم را آشکار میکرد و مشتقانه بهدنبال برطرف کردن آن بودم .در کیش پیشنهادهای کاری مختلفی داشتم، اما طالب آن بودم اجرای موسیقی در دیگر کشورها را هم تجربه کنم. درحال هماهنگکردن برنامههایم برای رفتن به گرجستان بودم که از ترکیه پیشنهاد خوبی به من دادند، با همان حال دوست داشتم گرجستان را هم ببینم و سفری به این کشور داشتم.
اکنون هم از دبی و ترکیه و بغداد پیشنهاد کاری دارم. البته باتوجه به اوضاع عراق این گزینه فعلا منتفی است، اما روی آن 2گزینه دیگر فکر میکنم.
چرا مشهد نه و مهاجرت؟ با این پرسش گفتوگوی او ناخودآگاه قطع میشود و بعد توقف کوتاهی ادامه میدهد: بهحقیقت اهل مهاجرت نیستم. دوست دارم بمانم و با مردم نشست و برخاست کنم.
دوست دارم هرچه دارم همین ناچیز و کممایه را در اختیار آنها بگذارم و راهنماییشان کنم، ولی قبول کنید ماندن در اینجا برابر با متوقفشدن و راکدبودن است. راکدبودن یعنی مردابی شدن و بهشدت از این موضوع هراس دارم.
عاشق این محلهام. دوست دارم روی بچههای آن سرمایهگذاری کنم. نمیدانم باورم چقدر صحیح است، اما تصور میکنم کسانی که دردکشیده و سختی دیدهاند، در انتقال رنجی که کشیدهاند موفقترند و جایی برای این موضوع بهجز هنر نیست. به شهرهای مختلف رفتهام، حتی ترکیه و گرجستان و بهجرئت میتوانم درباره شهر خودم مشهد، نظر بدهم.
استعدادهایی که اینجا داریم را در هیچ نقطهای از کشور پیدا نمیکنیم. همین محلهای که زندگی میکنم، یعنی طلاب، یکی از مهدهای هنر است
استعدادهایی که اینجا داریم را در هیچ نقطهای از کشور پیدا نمیکنیم. همین محلهای که زندگی میکنم، یعنی طلاب، یکی از مهدهای هنر است، اما اصلا نمیدانم چرا بعضیها بهویژه در این محله با هنر زاویه دارند.
مهاجرت از همینجا شکل میگیرد. وقتی برای یک اجرای ساده من و گروهم در مشهد سنگاندازیها میشود، نباید توقع داشت که تاب بیاورم و تحمل کنم. الان صحنه و سالن به ما نمیدهند. چندشب قبل در کوهسنگی اجرا داشتیم، با کلی اما و اگر برنامه را روی صحنه بردیم، اما باید طبق شرایط و دستورالعملهای ارشاد و اماکن و... کار میکردیم.
نمیتوانم دستبسته کار کنم. آنوقت دیگر محصول تولید شده حاصل کار من نیست، فرمایشی میشود و من این موضوع را نمیپسندم. در مشهد قرار به اجرای چند مراسم بود، اجازه ندادند و میگفتند یا سنتی یا هیچچیز. سختگیری زیاد است.
بعضیها نواختن ساز را حرام میدانند، اما بهنظرم هر چیزی که آدم را به تعالی برساند، مقدس است و حرمت دارد. موسیقی چیزی است که با عاطفه و احساس و زندگی سروکار دارد و در زندگی روزمره همه وجود دارد، هرکس زمانی آهنگی زیر لب زمزمه کرده یا کلید پیانویی را فشار داده است یا در فلوتی دمیده و موسیقی بهوجود آورده است.
موسیقی راهی برای بیان احساس و بخشی از زندگی همه است و مردم میتوانند با آن ارتباط برقرار کنند. برای من این دنیای آهنگین چنان آرامبخش و خلسهآور است که حاضرم برای آن از خانواده بگذرم، از شهرم جدا شوم و قید محله زندگیام را بزنم و حتی از کشورم، کشور عزیزی که مهد فرهنگ و هنر است، چشم بپوشم و بهجایی بروم که بتوانم بهترین باشم و البته این رفتنها موقتی است.
فکری برای محله دارم که درحال اجراست. چند سال قبل از اینکه به کیش بروم، در کلاسهایی که داشتم، با هنرآموزانی از همین محله آشنا شدم. بچههای کم سنوسال که هم در کار دفزنی بودند و هم خوب ساز مینواختند، مهدی شوقی، نوازنده طبلهای افغانی، فرجاد احمدی و چند دفنواز دیگر.
بعد از اینکه از کیش برگشتم، تصمیم گرفتم از آنها در کار اجرا استفاده کنم و بهدنبال فکر تازهای بودم. یک هفته بهصورت شبانهروزی روی این فکر تمرکز میکردم که چطور اجرایش کنم. 2قطعه برایشان تنظیم کردم و اکنون درحال کارکردن روی آنها هستیم. چندروز پیش با شهردار منطقه ملاقات داشتم و از آقای شهردار درخواست کردم، فضایی برای اجرا در منطقه به ما بدهند تا در چندماه از بین هممحلهایهای جوان بهترینها را در حوزه موسیقی تحویلشان بدهم.
بهجرئت میتوانم بگویم که اینجا بهترینها را داریم. علاوهبر این با بچههای محله رفیق هستم. اخلاق ایجاب میکند در خدمت همه آنها باشم. قابل این حرفها نیستم، اما هرکدام نیاز به مشاوره داشته باشند، کوتاهی نمیکنم. اگر احساس کنم یک ذوق در وجود هرکدام از آنهاست، کمکشان میکنم که راهشان را پیدا کنند و ادامه دهند.
اینکه سازهای کوبهای چه نوع سازهایی را شامل میشوند، پرسش بعدی ماست که با حوصله پاسخش را میدهد و تعریف میکند: موضوع تنوع رنگ صوتی است. از تنبک، دف، دایره، دهل، دمام، ضربه تا دهلک، دوطبله و طاس، خیلی از این سازهای کوبهای محلی که در نقاط مختلف ایران نواخته میشوند، برای خودشان طرفدارانی دارند.
بعضیهایشان دارای کاربرد ارکسترال نیستند، یعنی بهتر است بگویم که در همه شرایط صحیح استفاده نشدهاند. مگر در بعضی قطعات خاص یا تنظیمهای ویژه که شاید این اتفاق افتاده باشد، اما پررنگترین سازهای کوبهای که تقریبا تبدیل به سازهای ملی ما شدهاند، همان دف و تنبک هستند.
بیستویکسالگی هنوز ابتدای یک مسیر بلند و طولانی است و او در همین مدت هنرجو زیاد داشته است، بهقول خودش به اندازه موهای سرش. باور و ایمان دارد که هنر باید از دل بجوشد تا بتوانید ادامهاش بدهید و میگوید: خیلیها به من مراجعه میکنند که دنبال یادگرفتن موسیقی هستند. تأکید اول من این است که هزینه و خرج کردن کسی را هنرمند نمیکند.
اینکه بگویید من فلان مبلغ سرمایهگذاری میکنم تا بتوانم نوازنده خوبی شوم، درست نیست. حرف اول و آخر من با هنرجویانم این بوده است که در قدم اول باید حسی درونی در وجودتان باشد. اگر این حس و نیرو را داشتید، برای بالفعل کردنش پا پیش بگذارید. دوباره تکرار میکنم، هنر آموختن، حس میخواهد. معادله نیست که بخواهید آنها را آموزش ببینید و بعد پیاده کنید. خانوادههای زیادی هستند که سرمایهگذاریهای کلانی برای فرزندشان میکنند تا موسیقی یاد بگیرند.
بهفرض که فرزندتان را با فلان مبلغ در بهترین کلاس موسیقی ثبتنام کردید، اگر آن حس درونی نباشد نه کلاس فایدهای دارد و نه آموزش. البته سواد موسیقی داشتن خیلی مهم است، یعنی اینکه هر نوازنده در هر ژانری و با هر سازی باید همیشه بهروز باشد و سوادش را بالا ببرد.
تازه یادم میآید که از تحصیلات و رشتهتحصیلیاش نپرسیدهام، وقتی میپرسم، میگوید: دیپلم حسابداری دارم. شاید کوتاهی خودم بود که درسم را ادامه ندادم، اما در همان دوران تحصیل بهویژه در درس ریاضی جزو بهترینها بودم. این رشته و هنر موسیقی و نوازندگی ارتباط خیلی نزدیکی با هم دارند.
یادم میآید معادلههای ریاضی را خیلی خوب و راحت حل میکردم. احساسهایی که در یافتن پاسخ مسئله ریاضی ظاهر میشوند، شبیه به احساسهایی است که هنگام اجرای قطعه موسیقی به انسان دست میدهد. در مدرسه عدد و محاسبات یادمان میدهند و همه گمان میکنند که ویژگی ریاضی همین است.
اصلا برای بسیاری از مردم ریاضی معمایی است. این تصور با احساس وازدگی و بیعلاقگی همراه است و این باور را بهوجود میآورد که ریاضیات موضوعی کاملا عقلانی، مجرد، سرد و بیروح است. درحالیکه جنبههایی از موسیقی مانند ضرب، آهنگ و زیروبم با ریاضیات ارتباط دارد.
اگر یک قطعهای را درست نمیزنم، باید ضربها را بشمارم و ببینم این ضرب را کجا بزنم تا زیباتر شود. یک هنرمند باید اطلاعاتش بهروز و نو باشد من هم برای اینکه از این قافله عقب نمانم، باید وقت بگذارم .
حرف از خاطره که میشود او توقف میکند و میگوید: نمیدانم این را بگویم یا نه. اینکه یک روز آرزویم این بود که به مرتضی عبداللهی نوازنده معروف برسم. با خودم مدام میگفتم، یعنی میشود مرتضی عبداللهی شوم؟ اینقدر تلاش کردم تا بهجای او رسیدم. من مطمئنم یک روز کسی جای من مینشیند. این چرخش بوده و هست، اما مهم این است که هنگام خروج از این دایره از آنچه در چنته دارید، راضی باشید.
همچنین مهم است وقتی در میدان هستید و پرنفس، تا چه اندازه مایه میگذارید و تلاش میکنید. حالا که به اینجا رسیدم، بد نیست خاطره دیگری را هم تعریف کنم. این موضوع برمیگردد به همان روزهایی که در عروسیهای روستا اجرا داشتم. آنجا با هنرمندی بهنام مهران کیانمنش، نوازنده تنبک، آشنا شدم.
بهنظر من آدم متبحر و کاربلدی بود. بهعلت همین بیشتر وقتها در زمان اجرا، من از پایین پایش ساز زدنش را نگاه کرده و در دل تحسینش میکردم. گذشت و بعد چندسال من از کیش برگشتم. یکروز آقای کیانمنش که اجراهایم را دیده بود، زنگ زد و گفت میخواهد من را ببیند. قراری گذاشتیم و گپوگفتی و بیان خاطرات و... بعد او از من خواست که بنوازم. من بالا نشسته بودم و او به دقت نواختن من را تماشا میکرد، درست شبیه همان کاری که من انجام داده بودم. برایم خیلی لذتبخش بود.
نوایی علاوهبر هنر، قهرمان ورزشی هم هست. او دراینباره میگوید: از دهسالگی ورزش را شروع کردم، آن هم در رشتههای مختلف، اما «دای دو جوکو» که ترکیبی از رشتههای رزمی کاراته، بوکس و جودو است را خیلی دوست دارم و داشتم. عاشق جودو بودم، هروقت فرصتی و فراغتی پیدا میشد، خودم را به باشگاه میرساندم و تمرین میکردم.
از دهسالگی ورزش را شروع کردم، آن هم در رشتههای مختلف، اما «دای دو جوکو» که ترکیبی از رشتههای رزمی کاراته، بوکس و جودو است را خیلی دوست دارم و داشتم
ورزش و هنر تمام هیجان من را تخلیه میکرد و به من آرامش میداد. در این رشته صاحب رتبههای اول و دوم زیادی در استان هستم و کمربندهای رنگارنگ سفید، نارنجی، مشکی و دان3 هم دارم و الان هم وقتم اجازه نمیدهد، اما باشگاه زیاد میروم.
دوباره میرسد سر نقطه آغاز و میگوید: هنر خوب است، شیرین و لذتبخش است. گاهی برای خلق قطعهای شب تا صبح نمیخوابم، اما هیچوقت حس خستگی ندارم، چون هنر روح را جلا میدهد. دلم میخواهد به همه کسانی که حرفهای من بیتجربه و خام و جوان را میخوانند، بگویم هوای هنرمندان ما را داشته باشید.
هیچوقت حاضر نیستم محلهام را بگذارم و به خاک غربت بروم تا بخواهم به نقطهای که میخواهم برسم. من زادگاهم را دوست دارم. خاک ایران و مشهد و محلهای را که در آن هستم، دوست دارم و به آن افتخار میکنم. همین و بس.