کلی حرف برای گفتن داشت، با بیان خاطرههای غمگین اشک در چشمانش حلقه میزد و با مرور خاطرههای زیبا و بهیادماندنی احساس غرور میکرد و به خود میبالید. از استقامتش گفت، از سالهای دوری از خانه، از زن و فرزندی که سالها غم نبود پدر و همسر را تحمل کردند. آن مرد از افتخارآفرینیهایش گفت، از آن روزهایی که اولین شعلههای آتش جنگ برپا شده و او در صحنه حاضر بود تا آخرین روزهای جنگ که ناقوس صلح به صدا درآمد و مرد قصه ما خسته و ناتوان و بیمار از اسارت به خانه بازگشت.
سید امیرفرخ فرحمند سال 1342 در خانوادهای مذهبی در تهران چشم به جهان گشود. او از زمانی که در کارگاه تریکوبافی در خیابان سه راه جمهوری کار میکرد به صف انتقلابیون پیوست و در جریان تظاهرات ضد رژیم شاهنشاهی توسط نیروهای ساواک دستگیر و روانه زندان شد. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به کمیته انقلاب پیوست و به کمک سایر دوستان خود وظیفه حفظ امنیت شهر را برعهده گرفت. او همچنین به سبب آمادگی جسمانی و قهرمانیهای متعدد در عرصه ورزشهای رزمی در تیم حفاظتی برخی از سران بلندپایه نظام نیز حضور داشت و دراین راه سهمرتبه مورد اصابت گلوله قرار گرفت.
فرحمند به پیشنهاد یکی از افراد بلند پایه نظام که او در تیم حفاطتیاش انجام وظیفه میکرد به ارتش جمهوری اسلامی ایران پیوست و برای آموزش دوره های تکاوری به شیراز میرود و رتبه اول دوره آموزشی را کسب میکند.او سپس به تهران آمده و در پادگان گروه ۲۳ توپخانه و گردان ۲۷۳ کاتیوشا به فرماندهی سرهنگ دوم احمدیان میپیوند.
این مرد انقلابی در سال 1358 همزمان با آغاز ناآرامیها در غرب کشور به همراه شهید دکتر مصطفی چمران عازم کردستان و شهرستان پاوه میشود و در آزادسازی شهرهای پاوه، بانه، سردشت و سنندج که در سالهای ابتدایی بعد از انقلاب جولانگاه گروهکهایی تروریستی بود، نقش یک سرباز وطنپرست را ایفا میکند.
رزمنده دفاع مقدس در نخستین روزهای شروع جنگ تحمیلی از مناطق غربی کشور وارد جبهه جنوب میشود و به عنوان یک جوان بسیجی داوطلب در برابر رژیم بعث عراق ایستادگی میکند.
فرخ فرحمند در طول این سالها در عملیاتهای مختلفی شرکت میکند که نتیجه آن 34ترکشی است که در بدن او جولان میدهد و یادگار روزهای افتخارآفرینی است. برخی از این ترکشها سالهاست که نزدیک به نخاع، مغز و اندام عصبی او جاخشک کردهاند و درآوردن آنها مساوی است با مرگ!
حاج امیر بعد از چندسال حضور در مناطق عملیاتی سرانجام با خیانت ستون پنجم به دست نیروهای عراقی اسیر و 4سال در بیش از 10اردوگاه زندانی و شکنجه میشود. او بعدها خاطرات این روزهای تلخ را درکتابی به نام «هزار روز اسارت» به رشته تحریر درمیآورد. از اینجا به بعد داستان زندگی حاج امیر را از زبان خود او خواهید شنید، داستانی که پایانی زیبا دارد.
ساکن محله الهیه از ابتدای جنگ تحمیلی تا 13بهمن سال 1364 در بیشتر عملیاتهای ارتش و سپاه حضور داشته است، او پس از پیوستن به گردان قدس به عنوان فرمانده گروهان سوم عازم جبهه کردستان میشود. فرخ فرحمند به همراه همرزمان خود پس از عبور از روستاهای «آرمده» و «گندمان» در قله سورکوه مستقر میشود، قلهای که بیش از 2هزار و 100 متر ارتفاع دارد و در زمستانها تا 3متر برف بر روی زمین مینشیند:«قسمتی از ارتفاعات سورکوه که سمت کشور عراق بود شیب بسیار تند و دیوارمانندی داشت و احتمال نفوذ دشمن بعثی وجود نداشت، اما مشکل اصلی در قسمت داخلی و سمت ایران بود، جایی که منافقان، کمولهها، نیروهای دموکرات کردستان و... دائما از آن محور عبور کرده و تقریبا هر روز با آنها درگیر بودیم.
با وجود تجهیزات پیشرفتهای همانند اسلحههای مادون قرمز و ماورای بنفش که در اختیار ما بود، شناسایی و دستگیری افراد ضدانقلابی کار سادهای نبود چون در داخل روستاها کمین میزدند و شناسایی آنها کار بسیار مشکلی بود. مقاومت جانانه عدهای جوان باغیرت در برابر نیروهای کوموله و دموکرات که اغلب بومی آن مناطق بودند، سردرگمی، خشم و کینه نیروهای ضدانقلاب را به بار آورد، کینهای که در نهایت منجر به خیانت و دستگیری ما توسط نیروهای عراقی شد.» جریان دستگیری فرخ فرحمند و گروهانش اینطور بوده است: «روز 12بهمن سال 1364 بیسیم زدند و اعلام کردند که معاونان و فرماندهان گروهان قدس برای برنامهریزی درباره تعطیلات عید و چگونگی مرخصی رفتن بچهها هرچه سریعتر به مقر فرماندهی در پایین کوه مراجعه کنند.
روزهای میانی ماه بهمن را سپری میکردیم و هنوز یک ماه و نیم تا تعطیلات عید باقی مانده بود، همین موضوع تعجب ما را برانگیخت اما دستور فرمانده بود و باید اجرا میشد. درست در لحظه رسیدن به پایین کوه با کمولهها درگیر شدیم، به دلیل شدت درگیری خودمان را به داخل چشمه آبی انداختیم که در جوار مقر فرماندهی قرار داشت و تا صبح روز بعد همان جا ماندیم، سرمای هوا بسیار شدید بود، شاید 15 تا 20درجه سانتیگراد زیر صفر، اما مجبور بودیم، اگر از جای خود تکان میخوردیم تکتیراندازها سرمان را میزدند.
ساعت نزدیک 11 صبح وقتی اوضاع کمی آرام شد، 7نفر سوار بر آمبولانس و 5 نفر هم سوار بر وانت شده و حرکت کردیم، در طول مسیر متوجه شدیم که تأمین امنیت جاده وجود ندارد، این موضوع شکبرانگیز بود، برای همین منتظر بودیم هرلحظه نیروهای عراقی به ما حمله کنند، عاقبت همینطور هم شد و ما 5دقیقه بعد از حرکت با نیروهای عراقی درگیر شدیم، در جریان درگیری وانت به ته دره سقوط کرد، آمبولانس نیز توقف کرد درلحظهای که در آمبولانس باز شد دور تا دورمان را نیروهای عراقی گرفته بودند، یکی از آنها یقه من را گرفت و به بیرون خودرو پرتاب کرد، لحظهای که بر زمین خوردم، چشمم به ساعتی افتاد که مادر همسرم بر سر سفره عقد به من هدیه داده بود. ساعت دقیقا 11 و 9 دقیقه و 30 ثانیه روز 13 بهمن بود که به اسارت نیروهای عراقی درآمدم. تازه آنجا بود که فهمیدیم به ما خیانت شده است.»
رزمنده دفاع مقدس بعد از اسارت در تاریخ 13 بهمن 1364، مدت 4 سال را در اردوگاههای مختلف کشور عراق سپری میکند. بازجوییهای مداوم، شکنجه و البته جاسوسهایی که در اردوگاه بودند و به خاطر یک پاکت سیگار و یا هواخوری بیشتر، بچهها را میفروختند، تحمل فضای زندان را برای او سخت میکند: «بعداز دستگیری دوبار اقدام به فرار کردیم که هر دوبار دستگیر شدیم، دو روزی را در راه سپری کردیم تا به اردوگاه رسیدیم. در بدو ورود همه ما را به باد کتک گرفتند، بازجوها که همگی به زبان فارسی مسلط بودند، از بچهها بازجویی کردند به غیر از من، مدتی بعد متوجه شدم که همه اطلاعات خانوادگی و سوابقم توسط جاسوسها در اختیار نیروهای عراقی قرار گرفته است.
چون من به نماز نخواندن برخی از بچهها گیر میدادم و این موضوع به گوش «کاک سید» رسیده بود، از این رو به من گفت که اگر میخواهی سالم از اینجا بیرون بری، آخوندبازی ممنوع!
یک ماه در این اردوگاه ماندیم و بعد از آنجا ما را به اردوگاههای دیگری به نام «حمیرآباد» و «گاپیلون» بردند. یکی از بازجوهایی که در آنجا با بچهها سر و کله میزد به «کاک سید» معروف بود، واژه کاک در گویش کردی به معنی آقا، بزرگ و یا والامقام است. البته او تنها به این نام خطاب میشد و در حقیقت جلادی بود که دومی نداشت، خیلی از بچهها زیر شکنجههای کاک سید مجروح و یا شهید شدند. همیشه چوبی در دست داشت و به محض اینکه وارد اتاق میشد همه را از دم با آن چوب که مثل باتوم بود نوازش میکرد. از من هم بیشتر از بقیه بدش میآمد چون من به نماز نخواندن برخی از بچهها گیر میدادم و این موضوع به گوش «کاک سید» رسیده بود، از این رو یک روز به من گفت که اگر میخواهی سالم از اینجا بیرون بری، آخوندبازی ممنوع!»
حاج امیر در دوران اسارت با دومعلم مشهدی آشنا میشود که برای سوادآموزی کودکان به روستای کردستان آمده و دستگیر شده بودند. این دو نفر در اردوگاه یار غار او شده بودند و همه جوره هوایش را داشتند، آنها بچههای بامعرفتی بودند و از آنجایی که در بهداری اردوگاه فعال بودند برای بچهها لوازم بهداشتی، پانسمان، قرص و دارو و نان و خوراکی میآوردند البته بهطور کاملا مخفیانه:«در اردوگاهی به نام «آرامون» بودم که با دو معلم مشهدی به نام «ناصر صمدی» و «حسین احمدیان» آشنا شدم.
این دو نفر تا لحظهای که از اسارت رها شدم یار و همراه من بودند و مدام من را از ستون پنجمی که بین بچهها رخنه کرده بود، بر حذر میداشتند. ناصر و حسین پس از پیروزی انقلاب اسلامی باتوجه به فقر فرهنگی و آموزشی در نقاط محروم، به طور داوطلبانه در امور فرهنگی آموزش و پرورش شهرهای مختلف استان کردستان فعالیت داشتند.
آنها در اوایل سال 62 به دلیل بمبارانهای مکرر و متروکه شدن شهر بانه، تصمیم میگیرند تا مدارس روستایی را در اطراف این شهر ایجاد کنند و این کار را در قالب بازدید، آمارگیری و کمک به دانشآموزان تحقق بخشیدند. این دو معلم مشهدی در روز 19اردیبهشت سال 64 برخلاف توصیههای گشتهای امنیتی و به دلیل نیاز مبرم مردم منطقه، وارد روستایی در اطراف شهر بانه شده که همان جا توسط گروهکهای مزدور بعثی محاصره شده و از طریق کوههای «گومر» به عراق منتقل میشوند. از آنجایی که ناصر و احمد را با لباس شخصی و در یک ماشین اداری به اسارت درآوردند، عراقیها آنها را با نام «بچه خمینی(ره)» و مهرههای اطلاعات سپاه یاد میکردند.»
اتفاق دیگری که در روزهای اسارت آرامش را در وجود حاج امیر قرار داد و تحمل روزهای سخت اسارت را ممکن کرد، ملاقات مادربزرگ و مادرش بود که خود را به عراق رسانده بودند:«از کودکی ارتباط عاطفی ویژهای با مادربزرگم داشتم، دست نوازش او را همیشه و تا زمانی که در قید حیات بود به خاطر دارم، این لطف او در دوران اسارت هم شامل حال من شد و همراه مادرم عازم سفر عتبات عالیات و از آنجا به عیادت من آمده بودند. البته اینطور که خودشان بعدها گفتند برای این ملاقات افراد زیادی را دیده و هزینه زیادی صرف کرده بودند، در جریان این ملاقات من اسامی تعدادی از بچههای اسیر را که در فهرست صلیب سرخ نبودند در اختیار مادرم قرار دادم و خداراشکر خانوادههای آنها از دل نگرانی درآمدند.»
سید امیرفرخ فرحمند در مدت چهارساله اسارت حضور در بیش از 10اردوگاه عراقی را تجربه میکند. اواخر اسارت در زندان «رانیه2» برای او بسیار تلخ و دردآور است چراکه حاج امیر به بیماری سخت و لاعلاجی مبتلاشده که حتی توان نشستن و برخاستن را هم از او سلب میکند. سرفههای شدید، خون بالا آوردن، بیاشتهایی، از دست دادن وزن و ... فقط بخشی از مصائب امیر در روزهای پایانی اسارت است، روزهایی که بازهم درکنار دو یار دیرین او یعنی ناصر و حسین میگذرد:«4 ماه قبل از آزادی، به هنگام وضو گرفتن دچار سرفههای شدیدی شدم که سبب شد یک تکه از ریهام کنده و از گلویم خارج شود و خون بسیاری را بالا بیاورم که این موضوع توسط حسین احمدیان و ناصر صمدی به مسئولان زندان اطلاع داده شد.
به مرور زمان و به دلیل نبود امکانات پزشکی و بیتوجهی عراقیها بیماریام هر روز بدتر میشد، کار به جایی رسید که روزی چندین بار خون بالا میآوردم، حتی قدرت راه رفتن نداشتم، 4ماه تمام به این منوال گذشت، همه اسیران از این موضوع ناراضی بودند، چون میترسیدند که بیماریام مسری باشد و از من دوری میکردند، تنها همان دو معلم مشهدی، حسین احمدیان و ناصرصمدی در کنارم ماندند، لباسهایم را میشستند و همراهم غذا میخوردند، آنها حتی برای دفاع از من و به علامت اعتراض به وضعیتی که داشتم با عراقیها درگیر و توسط آنها شکنجه و حتی تا پای تیرباران نیز پیش رفتند. سرانجام برای معالجه به بیمارستانی در بغداد رفتم، پزشک معالج تشخیصش سرطان بود، او خیلی رک به من گفت:«این اسیر مبتلا به سرطان ریه شده و تا دو هفته دیگر بیشتر زنده نیست.»
عضو سابق کمیته انقلاب اسلامی که درحال حاضر ساکن منطقه12 است، روزهای سختی را در پایان اسارت سپری میکرد، او به بیماری سرطان ریه مبتلا شده و پزشکان گفته بودند که خیلی عمرش به دنیا نیست، همین موضوع باعث میشود که عراقیها او را آزاد کنند تا روزهای پایانی زندگی را در کنار خانوادهاش باشد:«حال و روزم به قدری وخیم بود که مسئولان زندان هم دلشان برای من سوخت.
سرطان که هر انسانی را به کام مرگ میبرد آن روزها فرشته نجاتم شد و من به وقت ساعت 11، 9 دقیقه و 30 ثانیه مورخ اول مرداد 1367 از اردوگاه خارج شدم و به سمت ایران حرکت کردم
من، امیر فرخ فرحمند که در دوران جوانی ورزشکار حرفهای در رشتههای رزمی بودم و بیش از 100کیلو وزن داشتم، در روزهای پایانی اسارت به مرده متحرکی بدل شده بودم که 40کیلوگرم هم وزن نداشت، همین شد که مدیران اسرای ایرانی در عراق تصمیم گرفتند من را آزاد کنند که حداقل روزهای پایانی زندگی را درکنار خانواده باشم. سرطان که هر انسانی را به کام مرگ میبرد آن روزها فرشته نجاتم شد و من به وقت ساعت 11، 9 دقیقه و 30 ثانیه مورخ اول مرداد 1367 از اردوگاه خارج شدم و به سمت ایران حرکت کردم. آن روز هم ساعتی که از مادر همسرم هدیه گرفته بودم به دستم بسته بود، همان ساعتی که چشمم در لحظه اسارت به آن افتاد و عقبرههایش ساعت 11 و 9 دقیقه و 30 ثانیه را نشان میدادند! چه اتفاق جالبی، ساعت اسارت و ساعت آزادیام در یک زمان اتفاق افتاد و من درحال برگشت به خانه بودم، اما حالم اصلا خوب نبود.»
دارنده دان4 رشته رزمی تکواندو و دان1 رشته رزمی کیوکشین که مدتی به عنوان تیم حفاظت شخصیتهای نظام انجام وظیفه میکرد، بعد از بازگشت به ایران به خانه جدیدش در شهرک شهدای تهران پارس عزیمت میکند. جایی که بانو مریم دربندی و زینبالسادات 5ساله چشم انتظار هستند.
همسایهها به امید اینکه حاج امیر خبری از گمشدهشان داشته باشد با عکسها و تصاویر رزمندگان نزد او آمده تا بلکه خبری از جانبازی، اسارت و یا شهادت عزیزانشان به دست آورند:«بعد از انتقال به تهران وگذراندن دوره چند روزه قرنطینه، یکی از مسئولان بنیاد جانبازان آدرس جدید خانهمان در شهرک شاهد تهران پارس را به من داد و گفت خانواده شما چندین سالی است که در مجتمع شاهد سکونت دارند. من هم راه افتادم، دم در مجتمع از نگهبان پرسیدم منزل خانم دربندی کدام است؟ او به من گفت: با خانم دربندی چه کار دارید؟ گفتم همسرش هستم، نگهبان جا خورد و من را تا دم در منزل همراهی کرد. در خانه همسرم و دخترم که سالها از دیدن روی ماهشان محروم بودم، منتظرم بودند.
زینبالسادات دخترم حسابی بزرگ شده بود، او در زمان اسارت 6ماهه بود و حالا نزدیک به 5سال داشت. هنوز عرق تنم خشک نشده بود که همسایههای مجتمع از بازگشت من خبردار شده و به خانه ما آمدند. اصلا نمیدانم خبر برگشت من به خانه کی و باچه سرعتی در مجتمع پیچیده بود؟! بیشتر از 300نفر از خانواده شهدا و اسرا با عکسهایی از فرزندانشان آمده بودند و از من میخواستند که آنها را شناسایی کنم. عدهای را شناختم که شهید و اسیر شده بودند، عدهای را هم تاکنون ندیده بودم».
آزاده سرافراز جنگ تحمیلی بعد از بازگشت به خانه فرآیند مداوا را آغاز میکند اما بهبودی حاصل نمیشود، دکترهای معالج، پیشبینی میکنند که او در مدت زمانی نزدیک به سه یا چهار ماه فوت خواهد کرد، او از همه پزشکان ناامید شده و به درخواست مادربزرگش رهسپار مشهد و حرم امام رضا(ع) میشود تا بلکه امام مهربانیها شفاعتی کرده و اسباب بهبودی حاج امیر حاصل شود:«روز بعد برای آزمایش و مداوا در بیمارستان ازگل تهران بستری شدم، از اقبال من در همان زمان «پرفسور مینا» رئیس دائمی امراض سرطانی آمریکا که سالی دوماه برای ویزیت بیماران به ایران میآمد نیز دربیمارستان حضور داشت.
به درخواست دکتر داروگری، رئیس بیمارستان، توسط پروفسور مینا معاینه شدم، دکتر مینا که فارسی را به صورت دست و پاشکسته صحبت میکرد، برای اینکه نگران نباشم، گفت:«چیزی نیست، التهابات سینه و اندام داخلی است، زود خوب میشوی». با دست گوشه لباسش را گرفتم وگفتم: دکتر من مرد جنگم و از مرگ نمیترسم فقط بگو چند ماه دیگر وقت دارم؟ پروفسور مینا گفت: راستش را بخواهید شما سرطان ریه داری و حداکثر سه یا چهار ماه دیگر زنده میمانی».
به دکتر داروگری گفتم: همین حالا من را مرخص کن میخواهم روزهای آخر زندگی را پیش زن وبچهام باشم. بیرون آمدم و یکی از دوستان من را به خانه برد. بعد از بازگشت به خانه، مادربزرگم که حتی تا عراق به دنبال من آمده بود گفت: «تو که همه دکترها را رفتی، پیش دکتر ما هم برو؟ گفتم: دکتر شما کیست؟ گفت: امام رضا(ع)». این شد که همان روز عصر بلیت گرفتیم و راهی مشهد شدیم، به زیارت آقا رفتم و چندساعتی را با ایشان خلوت کردم و به خانه برگشتم. چند روز به همین منوال گذشت، من هر روز از صبح تا شب را در حرم آقا، علی ابن موسی الرضا(ع) سپری میکردم و از ایشان التماس شفاعت و شفا داشتم. چند روز از این ماجرا گذشت و من احساس کردم که حال جسمی من رو به بهبود است، البته یکسری دارو هم تجویز شده بود که من استفاده میکردم.
چندماه بعد از بازگشت به تهران دوباره به بیمارستان ازگل رفتم و از قضا با پروفسور مینا برخورد کردم. آن روز به طور اتفاقی لباس سیاه پوشیده بودم، به نظرم ماه محرم بود. وارد اتاق که شدم، دکتر مینا بلند شد و گفت: خدا برادرتان را بیامرزد، مرد شجاع و دلیری بود! من را با برادرم اشتباه گرفته بود و از فوتم اطمینان داشت. با هر زبانی که بود به او فهماندم که خودم هستم و سلامتیام را بازیافتهام، برایش باورکردنی نبود، چون از نظر علمی من باید میمردم. وقتی جریان رفتن به حرم امام رضا(ع) را برایش تعریف کردم، رو به من کرد و گفت:«آقای فرحمند من یک طبیب هستم و با مسائل علمی سر و کار دارم، من بهشخصه به معجزه اعتقادی ندارم ولی باید بگویم که برای شما معجزه اتفاق افتاده است، شما براساس اصول علم طبابت باید یکی دوماه پیش وفات میکردید». پروفسور مسیحی بود و همیشه صلیبی برگردن داشت. ایشان بعد از مدتی به حرم امام رضا(ع) مشرف شد و با خواندن شهادتین به دین اسلام روی آورد.
سید امیر فرخ فرحمند در سال 1377 و به شکرانه سلامتی به شهر مشهد کوچ کرده و تحقیقات و پژوهش مفصلی نیز در زمینه اعجاز معنوی آیات قرآن، مقام و مرتبه ائمه اطهار(ع) و همچنین انحرافات اجتماعی جامعه امروز انجام داده است که حاصل آن گردآوری و چاپ چندین نسخه کتاب مذهبی و اجتماعی است. البته در تحقیق، گردآوری و چاپ این کتابها، همسر و دختر او هم حضور فعالی داشتهاند. حاج امیر همچنین خاطرات روزهای اسارت را نیز به رشته تحریر درآورده که یکی از کتابهای پرطرفدار دفاع مقدس است: «از زمانی که به مشهد آمدم و همجوار امام رضا(ع) شدم، به شکرانه سلامتی جسم و همجواری، درکنار حفظ قرآن کریم، پژوهشهای گستردهای را درباره شأن نزول آیات قرآن و مقام و مرتبه ائمه اطهار داشتهام که نتیجه آن چاپ کتاب «آستان خوبان» است که به کمک همسرم، مریم دربندی که حافظ 18جزء قرآن است نوشته و چاپ کردهایم.
موضوع این کتاب منقبت، روایات و ستایش چهارده معصوم(ع) و حضرت زینب(س) است، در این کتاب تمامی دعاها، زیارتنامهها و احادیث در مدح امامان(ع) گردآوری و زندگینامه و القاب مشهور معصومین(ع) بررسی و تشریح شده است. آداب و زیارتهای مخصوص شهرهای مذهبی همچون مدینه، نجف، کربلا، کاظمین، سامرا، سوریه، مشهد و قم بخش دیگری از کتاب آستان خوبان است که انتشارات به نشر(آستان قدس رضوی) آن را چاپ کرده است. کتاب دیگر «ضررهای اجتماعی و فردی فحشا و اشاعه آن» نام دارد که به کمک دخترم، زینب السادات به رشته تحریر درآمده است و به فحشا و تاریخچه آن در ایران در دو دوره قاجار و پهلوی، فحشا از دیدگاه آیات و روایات، نقش فقر در انحرافات اجتماعی و فحشا، قاچاق زنان و... اشاره دارد.
دیگر کتابی که نوشتهام خاطرات روزهای اسارت است، کتابی به نام «هزار روز اسارت» است که انتشارات سوره آن را منتشر کرده و درحال حاضر به چاپ سوم رسیده است. این کتاب همه آن اتفاقهایی است که از ساعت 11 و 9 دقیقه و 30 ثانیه روز 13 بهمن سال 64 تا ساعت 11 و 9 دقیقه و 30 ثانیه اول مرداد 67 برای من به وقوع پیوست.»