کد خبر: ۱۵۱۰
۰۳ مهر ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

داستان زیر و روی زندگی قالیبافی که از بند اعتیاد رها شد

تلخ است روایت زندگی زنی که ماجرایش به چند دوره قسمت شده است؛ از بچگی تا نوجوانی و از نوجوانی تا جوانی و بعد. معصومه ع، در دفتر تسهیلگری محله پنج‌تن آل‌عبا روبه‌رویمان می‌نشیند. درحالی‌که سعی می‌کند محمدرضای چندماهه را آرام کند، از گذشته حرف می‌زند. انگار قهوه تلخ و سنگینی را برای بار اول مزه‌مزه می‌کنیم. او هنر قالی‌بافی را خوب می‌داند و با کمک یک دار کوچک و نخ‌های رنگ‌به‌رنگ، خانواده‌ای را می‌چرخاند، اما صحبت‌های او که در آستانه چهل‌سالگی روزگار پرحادثه‌ای را از سر گذرانده است

تلخ است روایت زندگی زنی که ماجرایش به چند دوره قسمت شده است؛ از بچگی تا نوجوانی و از نوجوانی تا جوانی و بعد. معصومه ع، در دفتر تسهیلگری محله پنج‌تن آل‌عبا روبه‌رویمان می‌نشیند. درحالی‌که سعی می‌کند محمدرضای چندماهه را آرام کند، از گذشته حرف می‌زند. انگار قهوه تلخ و سنگینی را برای بار اول مزه‌مزه می‌کنیم. 

قرارمان برای گفت‌وگو با زنی است که هنر قالی‌بافی را خوب می‌داند و با کمک یک دار کوچک و نخ‌های رنگ‌به‌رنگ، خانواده‌ای را می‌چرخاند، اما صحبت‌های او که در آستانه چهل‌سالگی روزگار پرحادثه‌ای را از سر گذرانده است و رد شیارهای پر از درد و رنج که در پیشانی‌اش ماندگار شده است، مسیر حرف‌زدنمان را تغییر می‌دهد و به گذشته دختری می‌رساند که روحیه زمخت پدر و آزار و اذیت‌هایش در دوازده سالگی تجربه فرار از خانه را برای او رقم می‌زند و 2سال بعد دوباره این موضوع تکرار می‌شود. او حالا صاحب فرزندان قد‌ونیم‌قدی است که پدرشان مسئولیت هیچ‌کدام از آن‌ها را قبول نکرده و معصومه مجبور شده است به نام خودش برای بچه‌ها شناسنامه بگیرد.

 

دختران مظلوم را حمایت کنیم

مجبور می‌شود همه سال‌های تلخی را که بر او گذشته است، خیلی خلاصه تعریف کند. در خانواده آن‌ها مثل برخی از خانواده‌هایی که در این حوالی زندگی می‌کنند، دختران حق عروسک‌بازی نداشتند و حق شعرخواندن، خندیدن و بازی‌کردن. از همان کودکی باید پای دار قالی می‌نشستند و معصومه هفت‌هشت‌ساله هم به تهدید پدر در کارگاه پسرعمه مشغول به کار می‌شود.

او می‌گوید: شاید اگر خیلی‌ها به‌جای من بودند، سکوت می‌کردند و حرف نمی‌زدند و حق هم داشتند. چون زندگی جالبی برای تعریف‌کردن ندارند، اما من حرف می‌زنم. به دلیل اینکه می‌دانم در پستوی هرکدام از این آلونک‌ها و خانه‌های این حوالی سرنوشت خیلی از دخترها شبیه من است و دلم می‌خواهد یکی دست دختربچه‌هایی را بگیرد که زندگی‌شان آمیخته به ترس و درد است؛ درست مثل من که بچه‌های دفتر تسهیلگری زندگی‌ام را نجات دادند، وگرنه تباه می‌شدم.
محمدرضا حالا آرام روی دامن مادر خوابیده است و معصومه با عشق نگاهش می‌کند و می‌گوید: خوش‌حالم که بچه‌هایم کنارم هستند. من همه این‌ها را مدیون لطف بچه‌های دفتر تسهیلگری هستم.

خوش‌حالم که بچه‌هایم کنارم هستند. من همه این‌ها را مدیون لطف بچه‌های دفتر تسهیلگری هستم

 

از روزی که فرار کردم، شروع شد

زندگی او فرازونشیب زیادی دارد که خلاصه‌کردنش در این سطرها خیلی سخت است. تعریف می‌کند: با اجبار پدرم رفتم کارگاه تا قالی‌بافی را یاد بگیرم. در کارگاه قالی‌بافی پسرعمه‌ام استاد شدم. خوش‌حال بودم و برای خودم در خانه دار قالی زدم و 2خواهر دیگرم هم تشویق شدند و این کار را انجام دادند، اما پدرم بداخلاق بود و به کوچک‌ترین بهانه‌ای کتکم می‌زد. خاطرم هست یازده‌دوازده‌ساله بودم که به‌علت یک اشتباه کودکانه، داخل اتاق حبسم کرد و دست‌وپایم را بسته بود. میل‌های فلزی را روی سماور داغ می‌کرد و روی پشت و پهلویم می‌گذاشت. 

بعد از این جریان من از روستا فرار کردم و آمدم مشهد. داخل یکی از پارک‌ها بودم که نیروهای گشت بعد از اینکه متوجه جریان شدند، من را به بهزیستی تحویل دادند و آن‌ها من را به خانواده‌ام برگرداندند. اخلاق پدر عوض نشده بود و اذیت‌هایش ادامه داشت و نمی‌توانستم تحمل کنم. به همین دلیل 2سال بعد از این ماجرا دوباره از خانه متواری شدم و باز هم به مشهد آمدم. 

این‌بار با خانواده‌ای آشنا شدم که خیلی کمکم کردند و تصمیم گرفتم روی پای خودم بایستم. خانه‌ای اجاره کردم و اجناسی مثل لباس و روسری می‌خریدم و برای فروش به روستاهای اطراف مشهد می‌بردم، تا اینکه پسر صاحب‌خانه از من خواستگاری کرد و من با وساطت چند نفر ازدواج کردم. همسرم معتاد بود و من را هم به شیره و تریاک معتاد کرد. 

در خانه‌های مردم کارگری می‌کردم. دخترم به دنیا آمد، اما تحمل رفتار شوهرم و خانواده‌اش را نداشتم و طلاق گرفتم و با دخترم زندگی می‌کردم. یکی‌دو سال به این شکل گذشت، تا اینکه همسرم پیدایم کرد و برای چندماه در خانه محبوس شدم و این‌دفعه به شیشه هم مبتلا شدم. صاحب‌خانه به‌علت عقب‌افتادن اجاره بیرونمان انداخت. در‌به‌در شده بودیم.

 

تسهیلگران نجاتم دادند

یک زن تنها و معتاد به شیشه چه کاری از دستش ساخته است؟ با همه این‌ها، کار هم می‌کردم، حتی زمانی‌که باردار بودم. با وجود اعتیاد شدید، بچه‌هایم را خیلی دوست داشتم. با هر مکافاتی بود مراقبتشان می‌کردم تا اینکه با گزارش همسایه‌ها، بهزیستی آن‌ها را از من گرفت. به آخر خط رسیده بودم. یک زن تنها و معتاد به شیشه و بی‌هیچ پشت‌وپناهی بودم. 

نمی‌دانم با چه زبانی از بچه‌های دفتر تسهیلگری تشکر کنم. اگر آن‌ها نبودند، حالا زنده نبودم. گفتند اگر ترک کنم، بچه‌هایم را از بهزیستی می‌گیرند و کمکم کردند. خانه‌ای کوچک اجاره کردند و ترکم دادند و بعد هم دار قالی را آوردند و کمک‌های جانبی هم می‌کنند. یک‌سال است پاک زندگی می‌کنم، بدون استعمال هیچ مواد مخدری. بچه‌هایم را هم خودم مراقبت می‌کنم و هر صبح که بیدار می‌شوم، از دیدن آفتاب خوشحال می‌شوم. باور کنید این را که می‌گویم، بدون هیچ اغراقی است؛ هیچ‌وقت زندگی را این‌قدر زیبا ندیده بودم.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44