
روایت تاریخی آقای «گودال فخار»
تاریخ همیشه اهل بهیادسپردن که نیست، تاریخ برای فراموشکردن است؛ یک قرن دو قرن که میگذرد زندگی یک آدم میشود چند خط ترکیبی از چند اسم و کلمه و حرف و یکی دو اصل دیگر و همهچیز فراموش میشود. گذشته یک آدم را میتوان در چند جمله کوتاه جمع و معدود کرد و تمام، اما گذشته یک محله را نه و آدمهای یک محله را. آدمهایی هستند که آدم دوست دارد بنشیند مقابل آنها فقط گوش شنیدنشان باشد.
این پرونده کوتاه و ناقص درباره گذشته یک محلهای است که تاریخچهای شنیدنی دارد، گذشتهای که با زندگی مردی گره خورده است که در ۹۰ و چند سالگی نمیتواند روشن و شفاف آن روزها را بهخاطر بیاورد و فراموشی سالمندی روی گذشته شیریناش سایه انداخته است.
اما پسرش در ۶۰سالگی آن روزها را خوب به خاطر دارد، روزهایی که حاج مندلی فخار بعد از پدر تصمیم بهپاکردن بنایی میگیرد که خیلی از اهالی را ساکن آن محدوده میکند و بعدها یک محله را به نام او؛ گودال حاج محمد (حاج مندلی) فخار. هوشنگ فخار از سر رضایتمندی حرف میزند. با اشتیاق میرود سراغ ۱۰سالگی خود که بعد از مدرسه همراه پدر در ساخت کوره حاج مندلی میآمده است آخر طلاب که تمام باغ میمی بوده است.
فخار حتی گذشته پدر بزرگش نیز به خاطرش مانده است که به خاطر ساخت بیمارستان امام رضا (ع) به روسیه سفر میکند و با آموختن تکنیکهای تازه کوره آجرپزی چهار دهنه آخر عنصری را بنا میکند و تمام تولید آجر بیمارستان امام رضا (ع) محصول این کوره میشود.
گذشت سالها و توسعه شهر کوره را میاندازد وسط شهر و آنها مجبور به انتقالش میشوند و همین میشود که حاج مندلی شروع به خرید بیابانها و باغهای این محدوده میکند و روزبهروز این محدوده توسعه مییابد. حالا کارگرهای فصلی هستند و خشتمالها و کورهای که بخش بزرگی از آجر شهر را تامین میکرده است.
حاج مندلی تصمیم میگیرد بخشی از زمینها را بلاعوض به کارگرها ببخشد، اما همزمان با آن باغها را میخرید.
سالها میرود و شهر روزبهروز بزرگتر میشود. حالا کوره حاج مندلی فخار هم وسط زندگی شهرنشینی افتاده است و چارهای جز خاموشی و انتقالش نمیماند. به گفته هوشنگ فخار سال۴۷ کوره خاموش میشود، اما اهالی ماندگار میمانند و زندگی روال همیشگیاش را پیمیگیرد.
هوشنگ فخار هم اعتقاددارد زندگی در این گودال، بر اهالی سخت میگذرد و حتی پیشنهاد بازسازی این محدوده را به شهرداری داده و آمادگی دارد با همگاری این ارگان به این بافت فرسوده سروشکل آبرومندتری بدهد. این روایت کوتاه را داشته باشید تا برویم سراغ اهالیای که تابستانها و زمستانهای سخت گودال را سالهاست که دارند زندگی میکنند.
ببخشید برای گودال فخار از کدام طرف باید بروم؟
همین خیابان را تا ته بروی، گودال پیداست. هوا سرد است؛ شلاق میزند آدم تا خودش را جمعوجور کند. سرما رفته است توی پوست و استخوانش و راسته خیابان را میگیرم و بالا میروم از توی خیابان صدای ماشین میآید بوق. تاریکی ترس را میریزد توی وجودم. غروب، سردی را تیزتر میکند. هنوز تازه صدای اذان توی کوچهها میجوشد که تاریکی و ظلمات همه جا خیمهزده است.
آقا گودال فخار ...
حرفم هنوز تمام نشده است که مرد از پشت شالگردنی که تا بیخ چشمهایش بالاکشیدهاست با اشاره محل را نشان میدهد. تاریکی است و خلوتی، اما مجبور به رفتن هستم.
پلههای تاریک و کوتاه و سیمانی را بااختیار پایین میروم. زن دارد کیف خریدش را به زور بالا میکشد. بیمقدمه میگویم: اهل همین محلهاید؟
غافلگیر میشود انگار، میایستد و نگاهم میکند و حرفی نمیزند. «گزارشگرم». مجبور میشوم با این کلمه جبران حرفهای نزده را بکنم و باز هم یکراست میروم سراغ مشکلاتشان.
جرئت شستن یک فرشمان هم نیست
زن میگوید تازه به محل آمدهاند؛ از سر اجبار، اما اصلا رضایت ندارد. این رفتوآمدشان است و این هم زندگیشان؛ با انگشت اشاره گودال پر از آب وسط کوچه را نشان میدهد. عجله رفتن دارد، اما دلش نمیآید این حرف را نزند؛ حتی جرئت شستن یک فرش کوچک را در خانه نداریم. باور کنید این هم رفتوآمد و خریدمان است. خداحافظیمان کوتاه و مختصر میشود.
وسط کوچه تاریک و باریکی که آب سرتاسر آن را گرفته است، چند گربه پشتسرهم راه میروند. عجیب است چیزی که در این کوچهها بهوفور پیداست، گربه است. زن دارد سعی میکند ترک موتور بنشیند. دوباره عجول میشوم، میپرسم گودال حاج مندلی فخار همین جاست؟ این را با شتاب میپرسم و زن با اشتیاق پاسخ میدهد: فرمایش؟
شما ساکن همین محله هستید؟
۴۵سال.
چه خوب پس گذشته این محله را خوب به خاطر دارید؟
ها... دخترجان. این زمینها همه ملک حاج مندلی بوده است، حاجی هنوز هم زنده است؛ اگر هوش و حواسش مانده باشد میتواند کمکتان باشد.
شما آن روزها را بهیاد ندارید؟
سر فرصت بیا حرف بزنیم، حالا کار دارم باید بروم.
پرسش آخرم را با همان شتاب میپرسم.
چرا اینجا اینقدر گود است؟
زن هم با همین شتاب پاسخ میدهد: خاکها را برای آجر برمیداشتند. از همان زمان هم تا حالا کسی برای این محله کاری انجام نداده است؛ ببین این وضع زمستانهای ماست.
زن هم با اشاره دستش وضعیت کوچههای آبگرفته گودال را نشانمان میدهد و ترک موتور دور میشود.
کوچهها باریک و تنگ است و از هر طرف بنبست برایم پرسش است؛ این همه ماشین از کجا رفتوآمد دارند؟ پاسخم را یکی دیگر از اهالی میدهد و تنها راه عبورومرور را نشان میدهد و میگوید: ماشینها از همین راه باید بروند
و برگردند.
حاج محمد(حاج مندلی)فخار به خاطر ساخت بیمارستان امام رضا (ع) به روسیه سفر میکند
گودال فخار، سوگل محلهها شود
مرد ۴۰سالگی را گذرانده است. بچه همین گودال است و حالا خودش اینجا زندگی نمیکند. اعتقاد دارد اینجا بهخاطر همسایگی با حرم امام رضا (ع) میتواند سوگلی محلهها باشد، اما ... با تاسف سر تکان میدهد و میگوید: بارها از طریق شهرداری و دیگر ارگانها پیگیر مشکلات بودهایم، اما پاسخمان سکوت بوده است.
چند سال گذشته قراربوده این محدوده به بیمارستان تبدیل شود و فقط در حد حرف مانده است. مرد باورندارد گفتن از اعتیاد و حضور آدمهای نا متعارف در محلهای که برای زندگی است توفیری داشته باشد، اما باز هم میگوید و میگوید و میگوید تا چارهساز شود.
هوا سوز دارد، سرما شلاق میزند، دارم کوچهها را میشمرم یک، دو سه رسیده است به ۱۱ تا با نام یک شهید کوچه شهید سرافرازی. صدای چکیدن آب از لای دیوار غافلگیرم میکند. ناودان روی دیوار آب را پاش میدهد توی کوچه .. گربهها بزرگتر شدهاند؛ فربه و چاق. زن از دور میآید؛ گرم و مهربان حرف را باز میکند: سردتشده بیا منزل ما یک پیاله چای گرمت میکند.
یک زلزله بیاید همه چیز آوار میشود
از پیشقدم شدن زن برای گفتوگو خوشحالم. زیور حسینآبادی ۳۵سال است در همین محله زندگی میکند. کلی حرف برای گفتن دارد. چاههای وسط کوچه را نشان میدهد و میگوید: چند وقت است پرشده، اما کسی برای تخلیه اقدام نمیکند. توی خانه هم که جرئت شستشو نداریم. خیلی از دیوارها ترکخورده است. کافی است یک زلزله کوچک بیاید دخترجان همهجا آوار میشود، آوار...
دلداریاش میدهم و آرامَش میکنم که حرفهایش به گوش شهردار حتما میرسد. غلامرضا خانهاش روبهروی یک زمین افتاده است که محل بازیگوشی این روزهای بچههاست. غلامرضا کارگر کوره بوده است و روزهای خشتمالی را خوب بهخاطر دارد. تعریف میکند خشتمالها همه اینجا زندگی میکردند. صبح تا شب خشت میزدند و خشت...
غلامرضا به زندگی در این گودال رضایت داده است، چون محل بزرگشدنش است، کوچه خاطراتش حتی اگر بچهها فضایی برای بازی نداشته باشند، حتی اگر بیم خرابشدن خانهها باشد، حتی اگر زندگی خیلی راحت نباشد و سخت بگیرد در این کوچهها.
خشت مالها مردهاند
هوا سرد است باد شلاق میزند. توی کوچههای سوت و کور سرما بیشتر میشود. گودال خشت مالها توی تاریکی قناستر و داغونتر به چشم میآید. کارگران فصلی، فصل استراحت شان است، اما نگران انند، نگران اینکه طرح اگو به محله آنها نمیرسد آنها فضای سبز ندارند، تردد راحتی هم کسی پیگیر اعتیاد جوانها نیست، روشنی کوچه کم و ناچیزست. حاج غلام حرف آخر را میزند خشت مالها مردهاند محله شان را زنده نگه دارید.
* این گزارش در شماره ۱۲۸ شهرآرامحله منطقه ۵ مورخ ۲۴ آذرماه سال ۱۳۹۳ منتشر شده است.