کد خبر: ۱۱۲۹۵
۰۳ اسفند ۱۴۰۳ - ۱۷:۰۰
فقط تسبیح شهید«وطنی»، از سوریه به کشور بازگشت

فقط تسبیح شهید«وطنی»، از سوریه به کشور بازگشت

اسمش محمد وطنی است. چهل‌وچهارساله‌ای از اهالی محله مهرآباد که پیش از جنگ سوریه، ساعت‌هایش را با هرم آتش نانوایی قسمت می‌کرده تا در لباس شاطری، لقمه‌نان حلالی بر سر سفره خانواده‌اش ببرد.

«جنگ، جبهه، خاکریز و شهادت» واژه‌های آشنایی بود که خبر از آمدن گلگون‌کفنی داشت. گاهی هم نمی‌آمد تا با پسوند مفقود یا جاویدالاثر بهانه‌ای باشد برای چشم‌انتظاری چندساله خیلی آدم بی‌قرار. از سال ۱۳۶۰ تا به امروز بسیار از این دست ماجرا‌ها شنیده‌ایم و تکرار دوباره تاریخ، تازگی ندارد وقتی رسانه‌های سال ۱۳۹۵ شمسی از محاصره حلب گفتند و نوشتند تا پرچم رشادت تیپ فاطمیون بالاتر از همیشه به اهتزاز درآید.

دوباره دسته‌دسته به این شهر، شهید می‌آید و اسم شیرمردان جوان بسیاری نیز در فهرست بدون پیکر‌ها و مفقودالاثر‌ها نوشته می‌شود تا بهانه چشم‌انتظاری سال‌ها بعدِ مادران دیگری از این شهر باشد. فرارسیدن روز تجلیل از اسرا و مفقودالاثر‌ها بهانه‌ای شد تا پای گفتگوی خانواده شهید جاویدالاثر تیپ فاطمیون، محمد وطنی، بنشینیم تا از پیکری بگویند که اردیبهشت همین امسال در خاک محاصره‌شده منطقه «خان‌طومان» حلب جامانده، به امید روزی که بازگردد و آبی باشد بر آتش بی‌قراری بازماندگانش.

 

خطی بر دلتنگی‌های مادرانه

روزنامه‌ها نوشتند و ما فقط خواندیم که خان‌طومان در محاصره است. خیلی از ما تا پیش از آن، نامی از این منطقه نشنیده بودیم و کنجکاوی باعث شد تا چشم بچرخانیم و نامش را روی نقشه سوریه پیدا کنیم و بعد، آمار تعداد بسیاری از شهدای ایرانی و افغانستانی را در ستون اخبار بخوانیم و چند روز بعد همه‌چیز را به فراموشی بسپاریم، غافل از اینکه خیلی از هم‌وطنان ما از آن ساعت تا به امروز در آتش بی‌قراری جگرگوشه‌هایشان می‌سوزند. لیلا حسین‌پور یکی از همین جمع است که دلتنگی‌های مادرانه‌اش، اشک می‌شود و داغش، فقط دل و پهنه صورتش را می‌سوزاند و بس.

 

روایتی از رشادت شهید«وطنی» در خان طومان/// کامل نیست

 

برادری به‌دنبال برادر

در ادامه این سطر‌ها بخوانید از روزی که برای مصاحبه، زنگ یکی از خانه‌های مهرآباد را به‌صدا درآوردیم و چند دقیقه بعد روی صندلی‌های یکی از اتاق‌های خانه جابه‌جا شدیم تا از شهید بپرسیم، اما جز صدای ناله و اشک‌های پی‌درپی چیزی منتظرمان نبود.

جویای بی‌قراری‌ها که شدیم، سر داغِ تازه‌ای باز شد. درست پیش از رسیدن ما زنگ تلفن به‌صدا درآمده تا رضا، پسر کوچک خانواده که چند روزی از او بی‌خبر بودند، از آن‌طرف خط بگوید: «حلالم کنید؛ آمده‌ام سوریه تا تفنگ برادرم را روی شانه بگذارم. تا پیکرش را برگردانم و جای او من هم مدافع دیگری باشم برای حرم بانوی صبور دوعالم.» حالا ما مانده‌ایم و نوشتن از قصه دو برادر. یکی مفقودالاثر است و دیگری تازه‌دامادی که همه آرزوهایش را در وطن باقی گذاشته و در خاک پرخون و خمپاره حلب به‌دنبال برادرش می‌گردد.

 

انتظار خمیده‌قامتان

اما پدر، که موسپیدکرده‌ی خمیده‌قامتی است، تنها زبانش برای بیان، اشک است. او چند سال پیش از این روز‌ها بر اثر سکته مغزی، توان گفتاری‌اش را از دست می‌دهد تا پسران قدکشیده و رشیدش، دستگیرش باشند. همین علتی می‌شود تا مادر شهید، گوینده باشد و مترجم درد‌های هر دو طرف. می‌گوید: «چند دهه قبل، خانواده ما و خانواده همسرم از ایران به نجف‌اشرف مهاجرت کردند.

ما دو نفر در همین شهر با هم آشنا شدیم و ازدواج کردیم. حاصل پیوندمان هم پنج پسر و چهار دختر است که یکی‌شان شهید شد. شوهرم در نجف، نانوا بود و روزگارمان بد نبود. بعد از شروع جنگ ایران و عراق، وقتی صدام تصمیم به اخراج شیعیان از عراق گرفت، ما هم مثل خیلی‌های دیگر باروبنه‌مان را جمع کردیم و راهی ایران شدیم. آمدیم محله مهرآباد و شوهرم یک نانوایی باز کرد و شد نانوای محله. محمد شهیدم سال ۱۳۵۱ در نجف به‌دنیا آمد. مدرک سوم راهنمایی را که گرفت، ایستاد وردست پدرش و شد یکی از شاطران نانوایی.

همه‌چیز بر وفق مراد بود. صبح تا شبش را به کار مشغول بود و فقط وقت اذان برای نماز، راهی مسجد می‌شد. از همین مسجد وارد بسیج شد و بعد‌ها هم داوطلبانه به جنگ با داعش رفت. مرتبه اول از همه‌چیز بی‌خبر بودیم. ثبت‌نام کرده و رفته بود تهران. دوره بیست‌روزه آموزشی‌اش که تمام شد، تماس گرفت و گفت: «مادر، حلالم کن. هواپیما تا پنج دقیقه دیگر ایران را به مقصد دمشق ترک می‌کند. دارم می‌روم تا مدافع حرم حضرت زینب (س) باشم و راه داعش را در شهری صدهاکیلومتر دورتر از خاک وطنم سد کنم. می‌روم تا مبادا ایران زیر پوتین تکفیری‌ها لگدکوب شود. تو فقط مراقب بچه‌هایم باش و بی‌قراری نکن.»

 

۴ سال رزمندگی کرد

دل‌نگرانی‌های اولیه به‌مرور با آمدن‌ها و رفتن‌های محمد، طبیعی شد و چهار سال رزمنده بودنش باعث شد تا یادمان برود که ممکن است این‌بار برنگردد. گاهی می‌گفتم: «مادر، می‌شود نروی؟» جواب که می‌داد، شرمنده‌ام می‌کرد و زبان به دهان می‌گرفتم. می‌گفت: «هیچ دوربینی نمی‌تواند دردی را که این روز‌ها گریبان سوریه را گرفته است، نشان دهد. دور از مسلمانی است که بنشینی و شاهد سربرهنه دویدن زنی شیعه در بیابان باشی یا سرِ بریده کودک سه‌ساله‌ای را ببینی و دم نزنی. مادر، نگو نرو که سوریه، کربلای دوم تاریخ است و زینب (س) باز تنها شده.» راستش همسرش را هم با همین حرف‌ها راضی کرد و ما تنها رضا دادیم به آنچه تقدیر برایمان رقم زده بود.

 

روایتی از رشادت شهید«وطنی» در خان طومان/// کامل نیست

 

اگر خان‌طومان آزاد نشد، شاخه‌گلی را تشییع می‌کنیم

حسین وطنی، برادر کوچک‌تر شهید، در ادامه درباره برادر شهیدش می‌گوید: «برادرم محمد ۱۶ اردیبهشت شهید شد، اما هنوز مراسم تشییعی برایش گرفته نشده است. چند روز پیش از طرف سپاه آمدند و گفتند که تا دو هفته دیگر صبر کنید. اگر خدا بخواهد، خان‌طومان را آزاد می‌کنیم و پیکر شهدا را برمی‌گردانیم. اگر نشد، پلاک یا شاخه‌گلی را به‌جای پیکر محمد دفن می‌کنیم.»

او درباره نحوه به شهادت رسیدن برادرش هم این‌طور می‌گوید: «آن روز‌ها در منطقه آتش‌بس اعلام شده بود، اما تکفیری‌ها آتش‌بس را نقض می‌کنند و درگیری بالا می‌گیرد».

 

قرار بود ماشین مهمات را به فاطمیون برساند

برادر شهید ادامه می‌دهد: «دوستان محمد تعریف کردند که آن روز برادرم، راننده ماشین حمل مهمات بوده و ناچار می‌شود برای رساندن مهمات به رزمنده‌های فاطمیون، از محدوده‌ای بگذرد که در آن درگیری شدید بوده، حتی برای اینکه ماشین را به سلامت برساند، به‌ناچار بالای سقفش می‌رود و چند داعشی را هم به هلاکت می‌رساند. شنیده‌ایم در همین زمان ماشین را هدف می‌گیرند و، چون امکان رفتن به جلو نبوده، کسی نمی‌تواند برود و پیکر شهدا را بازگرداند.

فقط دیده‌اند که دشمن، پیکر‌ها را داخل کامیونی ریخته و برده. یکی از مجروحان هم تعریف کرد که وقتی حمله شروع شد، دیدم که محمد پشت ماشین نشست و دو نفر هم تیربارِ روی سقف را هدایت می‌کردند. سه نفری به دل دشمن زدند تا با شلوغ کردن میدان جنگی، فرصت عقب‌نشینی بچه‌ها را فراهم کنند. بعد از آن دیگر ندیدمشان تا لحظه‌ای که خبر شهادتش آمد.»

برادر کوچک‌ترم برای برگرداندن پیکر محمد رفت

حسین وطنی می‌گوید: «اخبار خان‌طومان که رسانه‌ای شد، خیلی پیگیر وضعیت برادرم شدیم. نمی‌دانستیم که او هم در آن مهلکه بوده. گمان می‌کردیم در یکی از همین روز‌ها تماس می‌گیرد، اما خبری نشد. یکی‌دو هفته‌ای که گذشت، زمزمه شهادتش را از پچ‌پچ همسایه‌ها شنیدیم، اما بازهم باورمان نمی‌شد. از میان ما تنها رضا، همان برادرم که بی‌خبر به سوریه رفته، می‌دانست، اما لب‌تر نکرد و قصه شهادت محمد ماند تا روزی که سپاه در خانه را زد و خبر شهادتش را برایمان آورد.»

 

و همچنان منتظریم تا نشانی از او برگردد

به اینجای سخن که می‌رسیم، اشک امان مادر را می‌بُرد و لابه‌لای ناله‌ها می‌گوید: «رضا و محمد خیلی به‌هم نزدیک بودند. از روزی که خبر شهادت محمد رسمی شد، متوجه تغییر رفتارش شدم. گاهی می‌نشست و زیر گوشم، کلمه‌کلمه رفتنش را زمزمه می‌کرد، اما من موضوع را جدی نمی‌گرفتم تا امروز که تماس گرفت و گفت قول می‌دهم با محمد برگردم.» خانه را که ترک می‌کنیم، به چشم‌های مادری فکر می‌کنیم که حتی قبری برای گریستن دردش ندارد. به جوان شهیدی که گمنام رفته، اما تا هنوز بازنگشته است و چه بسیارند قصه‌هایی این‌چنینی زیر سقف این شهر.

 

از شهید محمد وطنی فقط یک تسبیح به‌یادگار به ایران بازگشت

خاطره هم‌رزم شهید محمد وطنی از شهادت وی

غروب بود. در دفتر معاونت نیروی تیپ نشسته بودم که محمد وارد شد. به رسم سلام‌وعلیک پیش پایش بلند شدم. بعد صورتش را بوسیدم و تعارف کردم که بنشیند. نشست و از هر دری سخن گفتیم. در آخر هم خواست اجازه بدهم با خانواده‌اش در مشهد تماس بگیرد و گفتم مانعی ندارد. تلفن را برداشت و مشغول صحبت با خانواده‌اش شد. صحبتش به‌درازا کشید.

با اینکه نمی‌خواستم به صحبت‌هایش گوش کنم، چون در یک اتاق سه‌درچهار بودیم، متوجه می‌شدم که چه می‌گوید. مشغول صحبت با برادرش بود و طلب حلالیت می‌کرد. بعد هم سفارش چند نفر را کرد؛ بغضش ترکید و پشت تلفن شروع کرد به گریه کردن. صحبت‌هایش که تمام شد، به قصد خداحافظی پیش آمد. بلند شدم و همدیگر را در آغوش گرفتیم.

آن لحظه آهسته در گوشش، علت گریه‌اش را سوال کردم. بازوانم را محکم گرفت و گفت که فردا جایی مهمان است و دیگر او را نخواهم دید. با خودم گفتم: «شاید برگه انتقالش آمده»، اما گفت: «از خدا خواسته‌ام که جسم و جانم را هر دو با هم قبول کند.» دوباره او را در آغوش گرفتم و قرار دیدار دوباره را با هم گذاشتیم و با چشمانی اشکبار از او خداحافظی کردم. فردای آن روز عید مبعث بود و دشمن از آتش‌بس سوء‌استفاده و با تمام قوا به ما حمله کرد.

ما در آن روز شهدای زیادی را تقدیم کردیم، اما در این میانه، من فقط نگران محمد بودم. ازقضا مجروح و به عقب منتقل شدم و دیگر نشد که جویای احوالش باشم. مدتی بعد حالم که کمی بهتر شد، از بچه‌هایی که از خط برمی‌گشتند، سراغ محمد را گرفتم، اما کسی او را ندیده بود تااینکه یکی از رزمندگان گفت: خودروی محمد هدف اصابت موشک دشمن قرار گرفته و بقایای پیکرش در منطقه جامانده است. با شنیدن این خبر شوکه شدم. باورم نمی‌شد که حاجتش به این زودی برآورده شده باشد.

عین همانی شد که می‌خواست. آرزویش بود که همچون حضرت زهرا (س) گمنام و بدون مزار باشد. باور دارم که این هدیه خداوند به او بود تا شهید محمد وطنی، اهل مشهد، اهل آسمان شود، طوری‌که جسم و روحش را تمام‌وکمال فدای عقیله بنی‌هاشم کرد. هنوز در بهت حرف‌های آن روزش هستم که گفت: «کاش خدا جسم و جانم را با هم بگیرد!» یعنی بدون پیکر باشد و همین شد.

از شهید محمد وطنی فقط یک تسبیح به‌یادگار به ایران بازگشت؛ بسیجی شهیدی که با فاطمیون بود و مردانه به دل دشمن زد و همچو حلاج، خریدار سر دار شد. او از مرز منیت گذشت و همه «او» شد. خوشا به حالش و بدا به حال ما جاماندگان قافله مدافعان حرم عشق؛ همان‌ها که در خون وضو گرفتند و اقتدا به مولای عشق نمودند.‌ای کاش دعایی یا که نگاهی بکنند بر ما جامانده‌ها!‌ای کاش.

 

روایتی از رشادت شهید«وطنی» در خان طومان/// کامل نیست

 

مروری بر حادثه خان‌طومان

«خان‌طومان» در جنوب‌غربی حلب در سوریه واقع شده است که در فاصله ۱۰ تا ۱۵کیلومتری جنوب این شهر قرار دارد و به‌دلیل آنکه به اتوبان حلب‌-دمشق نزدیک است، اهمیت استراتژیک دارد. شهرک خان‌طومان، جمعه ۱۷ اردیبهشت سال جاری به اشغال گروه تروریستی «جبهه النصره» و هم‌پیمانانش درآمد.

در گزارش‌ها آمده است که تروریست‌های تکفیری از روز پنجشنبه، حملات سنگینی را به شهرک خان‌طومان آغاز کرده‌اند که منجر به عقب‌نشینی نیرو‌های مقاومت از این شهرک و شهید شدن تعدادی از نیرو‌های ایرانی شد.

 

مسافر خان طومان

درباره شهید: اسمش محمد وطنی است. چهل‌وچهارساله‌ای از اهالی محله مهرآباد که پیش از جنگ سوریه، ساعت‌هایش را با هرم آتش نانوایی قسمت می‌کرده تا در لباس شاطری، لقمه‌نان حلالی بر سر سفره خانواده‌اش ببرد. زن و دو فرزند داشته، اما همه را به خدای زینب (س) می‌سپارد و درپوشش یک بسیجی داوطلب، راهی جبهه سوریه می‌شود.

از سال ۱۳۹۱ تا اردیبهشت سال ۱۳۹۵، پنج باری آمده و بازگشته. جان‌فشانی‌های بسیاری از خود نشان داده تا بی‌خیال پست‌ها و مقام‌ها رزمنده ساده‌ای باشد که نیتش تنها، دفاع از حرم عمه سادات است و بس. بالاخره هم تقدیر رقم می‌خورد و او را به آرزوی دیرینش می‌رساند. رزمندهِ شهید این سطرها، اردیبهشت امسال در منطقه محاصره‌شده خان‌طومان حلب به شهادت می‌رسد، اما پیکرش به ایران بازنمی‌گردد تا نامش بعد از این، شهید مفقودالاثر باشد.

 

* این گزارش در شماره ۲۱۹ شهرآرا محله منطقه پنج مورخ ۵ آبان ماه سال ۱۳۹۵ منتشر شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44