کد خبر: ۱۰۴۲۷
۱۲ بهمن ۱۴۰۳ - ۱۴:۳۰
غلام تنومند، تیربارش را رها کرد و به مردم پیوست

غلام تنومند، تیربارش را رها کرد و به مردم پیوست

غلام تنومند از پایه‌گذاران جلسات هفتگی اَحکام در طرق و یکی از شاهدان عینیِ ۹ دی‌۱۳۵۷ مشهد، سربازی است که تیربارش را رها کرد و به مردم پیوست.

به‌دنبال روایت‌های خودمانی انقلابی‌های طرق، به یکی از شاهدان عینیِ ۹ دی‌۱۳۵۷ مشهد می‌رسیم؛ سربازی که تیربارش را رها کرد و به مردم پیوست.

غلام تنومند از پایه‌گذاران جلسات هفتگی اَحکام در طرق است که پیش و پس از حضورش در ارتش، فعالیت‌های انقلابی بی‌شماری داشته. او همچنین عضو شورای اسلامی کار در کارخانه محل خدمتش بوده و سعی زیادی در حل مشکلات کارگران در بعد از پیروزی انقلاب می‌کرده است.

این فعال انقلابی پس از پیروزی شکوهمند ایران سرافراز در مقابل رژیم پهلوی و قبل از فرمان تشکیل بسیج مردمی، در مهر‌۱۳۵۹ با ۲۴ تن از هم‌قطارانش در کارخانه چین‌چین عازم جبهه می‌شود و پس از شش‌بار اعزام، با یادگاری‌هایی دردناک از نوازش‌های خشمناک دشمن به طرق بازمی‌گردد.

ما در کنار کسی نشسته‌ایم که زندگی‌اش را مدیون محبت‌های همسرش می‌داند؛ جانبازی که برای صحبت با ما مجبور است قرص‌های زیادی بخورد تا دست‌هایش نلرزد وقتی از خاطرات دوران سربازی‌اش تعریف می‌کند.

 

سربازان باید پادگان‌ها را تَرک کنند

جمعه نخستین روز دی‌ماه، بیرون از آسایشگاه نشسته بودم. صدای سخنرانی شهیدهاشمی‌نژاد از بلندگو‌های مسجدی در کوچه سَردادوَر به گوش می‌رسید. شهید هاشمی‌نژاد ارتش را نصیحت می‌کرد که؛ «ای ارتشی‌ها به این مردم تیراندازی نکنید...» ایستادگی در مقابل مردم، درد بزرگی بود.

یکی از بچه‌ها وقتی ناراحتی‌ام را دید، گفت: نگران نباش. گروهان ما فردا به داخل شهر نمی‌رود. بعد از خاموشی، ساعت ۲۱:۳۰ بود که بچه‌ها رادیوی کوچکی آوردند تا ببینیم چه خبر است. پیام امام قرائت شد: «سربازان باید پادگان‌ها را تَرک کنند و اگر به‌دلیل محاصره نمی‌توانند، همان‌جا مخالفت خود را ابراز کنند.

اگر درگیری هم شد، نگران نباشند که این کار برای خداست.» پیام که تمام شد، بچه‌ها با هم صحبت کردند که چه تصمیمی بگیرند. بیشترشان مقلّد حجت‌الاسلام خویی بودند و می‌گفتند ایشان در این زمینه اظهارنظری نکرده است.

هیچ‌کس حق بیرون رفتن از لشکر و مرخصی گرفتن را نداشت. تصمیم گرفتیم یک نفر برای کسب تکلیف از آیت‌ا... سیدعباس شیرازی از پادگان فرار کند. من داوطلب انجام این کار شدم.

 

فرار برای کسب تکلیف

بعد از رصد کردن پادگان، متوجه شدم تنها جایی که می‌شود فرار کرد، قسمت گروهان ۲ آمادگاه است. ارشد این گروهان، حسن هادی‌طرقی از دوستانم بود. ماجرا را برایش تعریف کردم.

او هم مسئول گشت شبِ گروهان را صدا زد و گفت: این آقا دوست من است و امشب باید از سیم‌های خاردار رد شود تا به خانواده‌اش سربزند و ۴ بامداد برگردد؛ به کسی که امشب نگهبانی می‌دهد، سفارشش را بکن.

قرار شد ساعت ۲۲ از سیم‌های خاردار عبور کنم، اما زمانی که به محل قرار رسیدم، با ۲ نفر مواجه شدم. تا مرا دیدند، سرباز با صدای بلند ایست داد، طوری‌که تمام اهل آسایشگاه بیدار شدند. 

سگ‌هایی هم در آنجا بودند و به‌دنبال من افتادند. به سمت آسایشگاه فرار کردم و پیش آقای هادی رفتم که؛ «آنجا به جای یک نگهبان، دو نفر بودند! مگر قرار ما این بود؟» او درحالی‌که تعجب کرده بود، رفت تا ببیند اوضاع از چه قرار است.

وقتی برگشت، گفت: شانس آوردی؛ افسر گشت به همراه نگهبان با هم راه می‌رفتند و ایست آن نگهبان به‌خاطر این بوده است که تو جلوتر نیایی و فرار کنی.

بالاخره حدود ۲۲:۴۵ بود که آقای هادی گفت: بیا الان برو. من هم رفتم سمت سیم‌های خاردار. زمانی که می‌خواستم رد شوم، نگهبان گویی من را ندیده است، صورتش را آن‌طرف کرد و من هم از زیر سیم‌ها رد شدم.

 

غلام تنومند سرباز انقلابی که تیربارش را رها کرد و به مردم پیوست

 

۲۰ تومان تا طرق، ۶۰ تومان تا پادگان

یک تاکسی جلوی من توقف کرد. آهسته گفتم: ۲۰ تومان، شهرک طرق. این در حالی بود که کرایه آن زمان تا طرق، ۱۰ ریال بود. در میانه راه متوجه شدم راننده مضطرب است. روی پایش زدم و گفتم: خوبی برادر؟ او هم گفت: ببین برادر! کرایه تا طرق این مقدار نیست.

نکند خیالی در سر داری؟ گفتم: من از پادگان فرار کرده‌ام و ماموریتی دارم که باید انجام دهم. نفس راحتی کشید. گفتم: اگر با من همکاری کنی و صبح هم ساعت ۴ به طرق بیایی و مرا به پادگان برگردانی، ۶۰ تومان دیگر به تو می‌دهم. پذیرفت.

به خانه رفتم و لباس‌های سربازی‌ام را عوض کردم و راهی منزل آیت‌ا... شیرازی شدم. آن روز‌ها نزدیک حرم، ساعت خلوتی نداشت. حدود ۱۲:۳۰ بامداد به منزل آقای شیرازی رسیدم.

وارد منزل شدم و گفتم من از طرف سربازان آمده‌ام تا با آقا صحبت کنم. داماد حاج‌آقا آمد و خودش را معرفی کرد و گفت اگر حرفی هست، به من بگویید.

گفتم: سربازان نمی‌دانند باید چه تصمیمی بگیرند. او هم رفت و با آیت‌ا... شیرازی صحبت کرد و گفت ایشان فرمودند: امام‌خمینی به عنوان ولی‌امر مسلمین، حکم حکومتی صادر کرده‌اند و اطاعت از آن بر همه واجب است.

با گفتن این جمله، یک کلاه کشی به من دادند که؛ «بیرون امکان حضور ساواکی‌هاست؛ مراقب خودتان باشید.» به خانه برگشتم. لباس‌های خدمتم را پوشیدم و برای دیدار همسرم به خانه مادرخانمم رفتم.

احتمال دادم راننده تاکسی که با او قرار گذاشته بودم، نیاید پس از مادرخانمم درخواست کردم همسایه‌شان، محمد واحدی را که از انقلابیان بود، خبر کند تا با ماشین او به پادگان بروم. در راه به محل قرار که رسیدیم، راننده تاکسی را دیدیم، بنابراین با آقای واحدی خداحافظی کردم و با راننده تاکسی به محل لشکر برگشتم.

قبل از ۵ صبح داخل آسایشگاه بودم. دوستانم را دیدم که بیدار و نگران هستند. دورهم جمع شدیم و پاسخ آیت‌ا... شیرازی را به آنها رساندم.

 

شبِ قبل از ۹ دی

اعلام کردند فردا صبح باید گروهان ۲ به میان تظاهرکنندگان برود، ضمن اینکه دستور تیر هم صادر شده است. نگران بودم که فردا چه خواهد شد؛ برای همین با بچه‌ها صحبت کردم. گفتم من تصمیمی گرفته‌ام که فردا طبق آن عمل می‌کنم.

 

صبح ۹ دی؛ آماده‌باش

سروان رستگاری به همراه جانشینش و سرگروهبان منتظری و درجه‌داران برای کنترل کردن لباس و وضعیت سرباز‌ها آمدند. به من که رسید، به چهره‌ام نگاه و لباسم را مرتب کرد. 

انگار که با خودش می‌گفت: «تنومند! معلوم نیست امروز جان سالم به‌دَر ببری.» رو به من گفت: قرار است شما به داخل شهر بروید؛ دستور تیر هم دارید، بقیه‌اش با خودت.

بعد باصراحت به سربازان اعلام کرد: اینکه می‌گویند این مردم کمونیست و خارجی هستند، دروغ است! اینها خواهر من، خواهر شما، برادر آن آقا و پسرخاله این آقا هستند. مطلب دیگر آنکه فرمانده‌ای با شما می‌آید که تشخیص درست و غلط دستوراتش با شماست.

من بیشتر از این نمی‌توانم بگویم. سپس رو به سروانی که می‌گفتند با ساواک رابطه داشت، گفت: حالا می‌خواهند به دستگاه امنیتی هم خبر بدهند، بدهند. من حرفی زده‌ام و پای حرفم هستم. خداحافظی کرد و رفت.

 

صبح ۹ دی؛ توزیع اسلحه 

اسلحه سازمانی‌ام را که «ژ ۳» بود، به همراه ۴۰ فشنگ و ماسک و دیگر تجهیزات تحویل گرفتم. به‌خط شدیم که دیدم دوباره سروان رستگاری آمد. دست مرا گرفت و گفت: سرگروهبان کجاست؟ برو او را پیدا کن. 

می‌خواست بداند تیربار دست چه کسی است. وقتی نام تیربارچی را از سرگروهبان شنید، به او گفت: تیربار را از او بگیر و به تنومند بده. سرگروهبان گفت:، اما این اسلحه سازمانی اوست؛ نمی‌شود عوضش کرد.

رستگاری گفت: آیه قرآن که نیست، عوضش کن. بالاخره تیربار را با ۲۵۰ تیر به من سپردند و «ژ ۳» مرا به تیربارچی دادند. سروان رستگاری سمتم آمد که: «این تیربار دست تو. تو می‌دانی چه کنی.

فقط مواظب ساختمان‌های چندطبقه داخل شهر باش. مبادا زمانی که دستور تیر دادند، به طرف مردم تیراندازی کنی. من این حرف‌ها را تنها به تو می‌گویم. مواظب باش.» من هم خوشحال از اینکه موضعش را فهمیده بودم، گفتم: «چشم جناب سروان!  خیالت راحت».

 

اذان ظهر، حرکت به سمت تظاهرکنندگان 

صدای اذان ظهر بلند شده بود که حرکت کردیم. در ماشین پشت تیربار بودم. 

نزدیک سینما آفریقا بودیم که دوباره سروان رستگاری آمد و در گوشم گفت: فرمانده شما سرهنگی است که در راه شاه همه کار می‌کند؛ توقع من از تو این است که تصمیم عاقلانه‌ای بگیری و اگر دستور تیر دادند، هوایی شلیک کنی. 

آن‌روز‌ها مردم با سرباز‌ها برخورد‌های متفاوتی می‌کردند؛ یکی می‌خندید، یکی مَتَلَک می‌پراند، یکی دعا و دیگری نصیحت می‌کرد.

 

اعلام دستور تیر و رها کردن تیربار!

راهپیمایی از خیابان نخریسی شروع شده بود. روبه‌روی فروشگاه ارتش جمعیت زیادی اجتماع کرده بودند. اعلام کردند ماسک‌هایتان را بزنید و بعد از آن دستور تیر اعلام شد. 

۹ نفر در ماشین نشسته بودیم که صدای تیر از جلو آمد. متوجه شدیم مردم، تانکی را آتش زده‌اند و به ارتشی‌ها می‌تازند. بچه‌ها رو به من گفتند: تو چه می‌کنی؟ گفتم: من بنا ندارم دست به اسلحه ببرم.

گفتند: می‌دانی اگر از دستور سرپیچی کنی، اعدامت می‌کنند؟ گفتم: شما بفرمایید. درحالی‌که هنوز در ماشین بودم، تیربار را رها کردم.

یکی از بین جمعیت جلو آمد و تیربار و فشنگ‌ها را برداشت. مردم هم با سلام‌وصلوات او را تشویق کردند.

 

سرکار فراری! داری می‌ری سَمت ارتش! 

در این بین، علی میان‌بندی از همکارانم در کارخانه چین‌چین را دیدم که در فاصله دوسه‌متری ماشین ایستاده بود. صدایم کرد. از داخل ماشین به طرفش پریدم. به مردم ملحق شدم. 

عده‌ای نقل می‌ریختند و عده‌ای شعارِ «ارتش برادر ماست» سرمی‌دادند. مردم شادمانه مرا روی دست‌هایشان گرفتند و تا قصابی نزدیک دیدگاه لشکر بردند. آنجا پیراهنم را درآوردم و بین جمعیت پرت کردم. غافل از اینکه این پیراهن، نام دارد و ممکن است برایم مشکلی ایجاد کند.

قصاب برایم بارانی آورد و یکی از مردم هم کلاهی به من داد. به همراه دوستم از قصابی بیرون آمدیم و به سمت دیدگاه لشکر به راه افتادیم. یکی از تظاهرکننده‌ها گفت: سرکار فراری! تو که داری می‌ری سمت ارتش! یک‌دفعه به خودمان آمدیم و دیدیم راست می‌گوید. 

 

۱۲:۳۰؛ در خانه‌ای پناه گرفتیم

به همراه علی، مسیرمان را عوض کردیم و به داخل یکی از کوچه‌ها پیچیدیم. از ابتدای کوچه، دَرِ سوم باز شد و خانمی بیرون آمد و ما را به داخل خانه دعوت کرد.

مدت کوتاهی بعد از حضورمان، تلفن‌ِ خانه به‌صدا درآمد. خانم صاحبخانه گفت سرکار! گوشی را بردار، اما من امتناع کردم. خودش گوشی را برداشت و بعد از چند «بله گفتن»، آن را گذاشت. در همین حین دیدم پیراهن ارتشی‌ام به داخل حیاط پرت شد! نمی‌دانم چه کسی تماس گرفت و پیراهن را در حیاط انداخت.

خانم صاحبخانه گفت: سرکار! پیراهنت را بردار. نباید دست مردم باشد. بعد هم یک‌دست کت‌و شلوار و یک جفت کفش نو آورد و گفت: این لباسِ عید شوهرم است، بپوشید. پوشیدم. انگار برای من دوخته شده بود.

بعد گفت: همسایه ما ارتشی است؛ اگر صلاح بدانید، قبل از ساعت ۱۴ از اینجا بروید که مشکلی پیش نیاید. لباس‌های کهنه‌ام را آنجا گذاشتم و هفت هشت دقیقه مانده به ساعت ۱۴ از آنجا خارج شدیم.

 

خروج از خانه

به‌محض خروج از خانه با مهندس رزاقی، مدیرعامل کارخانه چین‌چین که در ماشینش نشسته بود، روبه‌رو شدیم. مهندس، ما را صدا زد. ما سوار ماشین شدیم و به این ترتیب به منزل علی میان‌بندی واقع در انتهای طبرسی رفتیم.

 

غلام تنومند سرباز انقلابی که تیربارش را رها کرد و به مردم پیوست

 

رواست در راه امام‌خمینی به دست رژیم کشته شوی

هوا تاریک شده بود که به خانه آمدم. مادرم پرسید: فرار کرده‌ای؟ می‌خواستم نگران نشود؛ گفتم: نه، مادرجان! پدرم که متوجه شده بود، گفت: کار خوبی کردی؛ رواست در راه امام‌خمینی به دست رژیم شاه کشته شوی.

مجازات من به عنوان سربازی که اسلحه‌اش را به دشمن سپرده بود، معلوم بود. احتمالا دادگاه صحرایی تشکیل می‌شد و حکمم اعدام بود. دیگر نمی‌خواستم در طرق باشم.

درحالی‌که برف می‌بارید، به همراه همسرم به روستای بازحوض علیا رفتیم. در آنجا هر روز اخبار را رصد می‌کردم تا اینکه ظهر ۲۶ دی‌ماه، رادیو خبر فرار شاه را اعلام کرد. به‌محض شنیدن این خبر راهی طرق شدیم.

مجازات من به عنوان سربازی که اسلحه‌اش را به مردم داده، معلوم بود. احتمالا دادگاه صحرایی تشکیل می‌شد و اعدامم می‌کردند 

 

صدای راستین ملت ایران

بعدازظهر ۲۲ بهمن در خانه یکی از دوستان بودیم که رادیو اعلام کرد: «اینجا تهران است. صدای راستین ملت ایران.» و آخرین دژ‌های رژیم استبدادی فروریخت. دیگر از پوسته سرباز فراری بودن بیرون آمدم و همه دست می‌زدیم و شیرینی پخش می‌کردیم.

 

فداییان انقلاب خوش آمدید!

۲۳ بهمن اعلام کردند سرباز‌های فراری به پادگان‌های خود بازگردند. سربازان در چهارراه شهدا، نزدیک مسجد کرامت تجمع کرده بودند. از آنجا با همراهی مردم به سمت پادگان و میدان صبحگاه رفتیم.

در آنجا فرمانده لشکر خوش‌آمدگویی کرد و گفت: فداییان انقلاب! بروید و خود را به گروهانِ محل خدمت‌تان معرفی کنید. در بین افرادی که به پادگان آمده بودند، سروان رستگاری را دیدم.

وقتی به سویش رفتم، گفت: خیلی نامردی! یادت هست به تو چه گفتم؟ من در همه مدت خدمتت مدافع تو بودم. چرا مرا از خودت بی‌خبر گذاشتی؟ من از شب نهم دی تا یک هفته بعد، به‌دنبال تو به همه سردخانه‌ها و بیمارستان‌ها سرزدم و حتی به بهشت رضا (ع) هم رفتم.


* این گزارش سه شنبه، ۱۳ بهمن ۹۴ در شماره ۱۸۰ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.  

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44