کد خبر: ۱۰۰۵۵
۲۹ مرداد ۱۴۰۳ - ۱۲:۰۰

کاشی‌های ماندگار مرحوم عباس نژاد در حرم رضوی

علی اکبر عباس‌نژاد اولین کار مستقل خود را با کاشی کاری رواق‌های اضلاع مختلف صحن گوهرشاد آغاز کرد و بعد از آن کاشی کاری داخل آرامگاه فردوسی را به دستش سپردند.

آزاده چشمه‌سنگی| پنج شش ساله است. روز‌ها وقتی هنوز آفتاب از بالای دیوار خانه باصفایشان در کرمان بالا نیامده، روزش را با صدای دفتین روی گره‌های فرش آغاز می‌کند. چشم هایش را با پشت دست می‌مالد و پدرش را می‌بیند که عین هر روز بعد از نماز صبح، نشسته پشت دار بالابلند قالی و دارد بته جقه‌ها را یکی یکی روی علفزار سرسبزی حوالی یک غزال رام شده، به تصویر می‌کشد.

مادرش هربار صدایش می‌زند: «علی اکبر، بیا یک چیزی بخور». اما علی اکبر انگار برای اولین بار باشد که دار قالی را می‌بیند، محو نقش و نگارش شده. می‌رود می‌ایستد کنار دار قالی. وجب‌های کوچکش را تا کنار گودی کمر باز و بسته می‌کند.

از دیروز تا حالا قد یک انگشت اشاره اش بالا آمده و حالا پدر با لبخند گرمی از پشت عینک ته استکانی اش می‌گوید: «عجول نباش بابا. بالاخره تمام می‌شود.»، اما دل کوچک علی اکبر، برای خیلی چیز‌ها عجله دارد. برای روزی که هم قد پدر شود. برای گره انداختن روی اولین دار قالی که تمامش برای خودش باشد. برای عینکی شدن مثل بابا و دفتین کوبیدن روی گره فرشی که طرح روی آن را از روی یکی از نقاشی هایش برداشته.

قالی بافی برای او دنیای هزاررنگ زیبایی است که شاید خبر از اصالت و قدمت آن نداشته باشد، اما طبیعت پاک کودکانه اش هر روز نقوش نقشه قالی را در ناخودآگاهش ضبط می‌کند برای روز‌هایی که هنر، نجات بخش زندگی سرسخت و پیچیده بزرگ سالی می‌شود. دلواپسی‌های علی اکبر برای زودتر تمام شدن قالی، بیراه نبود. نه تمام شدن قالی با دست‌های پدر را دید، نه روزی را که برای در آغوش کشیدنش نیازی به قدبلندی نداشته باشد. یتیمی در هفت سالگی، تار و پود رؤیاهایش را عین قیچی بزرگ قالی بافی پاره کرد.

علی اکبر ماند و خیال قالیچه‌ای بزرگ و حسرت دست‌های پدر که دارد ریشه فرش را قیچی می‌زند. حالا باید با گام‌های کوچکش، از کرمان رد مشهد را پیش بگیرد سمت خانه عمه اش، بی آنکه بداند تقدیر، او را به سمت و سوی ماندگار شدن در عالم هنر اسلامی سوق داده است. روز آخر، دست به دار نیمه تمام قالی پدر می‌کشد و بغض آلود به سمت بارگاه ضامن آهو قدم برمی دارد. سرنوشت، خواب‌های خوشی برایش دیده است.

 


شاگرد دیروز، استاد امروز

شانزده ساله است. ظهر یکی از روز‌های داغ شهر است. عین هر روزه، کارگر‌های کارگاه کاشی پزی، رأس ساعت ۱۲ دست و روی خود را شسته اند و رفته اند خانه استراحت کنند. همه جز علی اکبر که انگار نسبتی با یک جا نشستن ندارد. از روزی که پایش به این کارگاه باز شده است، جوری که آدم خیال می‌کند هیچ کار مهم دیگری در این دنیا ندارد، چسبیده به کار.

حاج یوسف، استاد تمام عیاری است که از کارگرها، عین گل رُسی که در ابتدای کار جلوه‌ای ندارد، آدم‌های کاربـلدی می‌سازد که به قدر کاشی‌های دست ساز کارگاه، قدر و قیمت دارند.

حاج یوسف، علی اکبر را بین کارگر‌ها جور دیگری دوست دارد. همیشه می‌گوید: اگر یک نفر باشد بتواند نام مرا زنده نگه دارد، علی اکبر است. گوش به بازی نیست. از همان اول باری که دستش با گِل آشنا شد، دل سپرد به خلوص بی نظیر خاک. نقش‌ها را روی کاشی نگاه می‌کرد و دلش پرمی کشید به آسمان قالی پدر. 

نقش نگار روی کاشی‌ها به چشمش آشنا بود. توی کارگاه، وقتی کارگر‌ها برای استراحت ظهر دست از کار می‌کشیدند، علی اکبر هنوز با همان عجله‌ای که از بچگی داشت، یکی یکی تکه چوب‌های ارس را که از کلات آورده بودند، توی کوره می‌انداخت.

حاج یوسف بار‌ها آزمون و خطا کرده بود. این همان چوبی بود که شعله اش زیاد و دوده اش کم بود. می‌شست و از صدای هرم آتش کوره لذت می‌برد. کاشی‌هایی که دانه به دانه اش را با دست‌های خودش قالب گیری کرده بود و لعاب زده بود، می‌سپرد به دل کوره و بعد مثل همان صبح‌های کودکی انگار که بار اولش باشد، منتظر می‌ماند تا از حرارت بیفتد و دست رنجش را بیرون بکشد.

بعضی روز‌ها مسئولیت کوره با او بود. روز دیگر قالب گیری می‌کرد. روز بعد می‌رفت سراغ آسیاب سنگی استاد برای ساخت رنگ ها. گیاه‌های خشک شده را می‌ریخت روی سنگ زیرین آسیاب و بعد آن قدر می‌سایید تا رنگ داغ می‌شد و از میان آسیاب بخار غلیظی بیرون می‌زد. آن وقت به سفارش حاج یوسف، مقداری کتیرا می‌ریخت تا رنگ‌ها ثابت شود و از روی کاشی پایین نریزد. بعد می‌رفت سراغ رنگ کردن کاشی ها.

یکی دوسال پیش، دستش وقت کشیدن خطوط ظریف می‌لرزید، اما حالا عین یک هنرمند زبردست، قلم را در دست می‌گرفت و به تناسب هر رنگ، قلم را با ضخامتی مشخص روی کاشی حرکت می‌داد. رنگ‌ها برایش تداعی گر دیگ‌های بزرگ رنگ بود که روی کنده‌ها شعله ور می‌گذاشتند و دسته‌های نخ را توی انبوهِ اخرایی‌ها و لاجوردی‌ها و عنابی ها، رها می‌کردند تا بعدتر نقش گلی روی قالی شود.

علی اکبر هرکجا می‌رفت، دستی از خاطرات کودکی گریبانش را می‌گرفت. انگار که هنر اسلامی، سرنوشت ناگزیر او بود. جوری که وقتی به سی و دو سه سالگی رسید، اولین کار مستقل خود را با کاشی کاری رواق‌های اضلاع مختلف صحن گوهرشاد آغاز کرد و بعد از آن کاشی کاری داخل آرامگاه فردوسی را نیز به دست او سپردند.

حالا دیگر برای خودش یک کارگاه مستقل داشت و شاگرد خلف دیروز حاج یوسف قدس، خودش حالا اوس اکبر نامداری بود که چندنفر کارگر زیر دستش کار می‌کردند. آوازه کارش به خارج مرز‌های ایران هم کشیده بود.

با همراهی پسرهایش، یک کارگاه کاشی کاری توی ایالت ترنگانوی مالزی هم راه انداخته بود. از نیشابور می‌رفت ساوه. از ساوه می‌رفت کاشمر. از کاشمر می‌رفت گیلان و گنبد. امامزاده‌ها و بنا‌های تاریخی یک به یک، او را به خود فرا می‌خواندند و دست آخر هرکجا می‌رفت باز برمی گشت مشهد زیر سایه خنک و آرام حرم امام رضا (ع). تا آنجا که به خودش آمد دید بیشتر از هشت دهه از عمرش را توی این کار موسفید کرده و حالا کم از حاج یوسف خدابیامرز ندارد. روزی که از طرف میراث فرهنگی آمدند تا کاشی ماندگار را سردرمنزلش نصب کنند، بیش از همیشه دلتنگ پدر بود.

* این گزارش دوشنبه ۲۹ مردادماه ۱۴۰۳ در شماره ۴۲۹۱ روزنامه شهرآرا صفحه آخر چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44