کد خبر: ۹۴۲۸
۲۲ خرداد ۱۴۰۳ - ۱۰:۴۲

همسایه، ناجیِ کودکانِ گرفتار در سیل‌ شد

خدیجه گلمکانی می‌گوید: همسرم که بچه‌ها را از نورگیر بیرون آورد، آنها را به داخل خانه بردم. از ترس و سرمای آب لب‌هایشان کبود شده بود و می‌لرزیدند.

در‌میان پیشامد ناگوار سیل و آسیب‌هایی که به کوچه سپاه‌۶۹ زد، اتفاق‌های زیبایی از جنس همدلی و همکاری در بین همسایه‌ها نیز رقم خورد. یکی از این اتفاق‌های خوب، نجات سه کودک توسط همسایه‌شان بود. حسن جوادی‌گلمکانی به‌اتفاق همسرش خدیجه گلمکانی در آن لحظه‌های ترس و هراس، صدای کمک‌خواستن کودکان همسایه را که در سیل گرفتار شده بودند، شنیدند و با نردبان، آنها را از خانه سیل‌زده خارج کردند.

از ماشینم خبری نبود

گلمکانی سیزده‌سالی می‌شود که در کوچه سپاه ۶۹ ساکن شده است. خانه‌اش در یک کوچه بن‌بست قرار دارد. وقتی ماجرای آن روز تلخ را روایت می‌کند، سرمای تگرگ و یخ را در بدنش احساس می‌کند؛ سرمای استخوان‌سوزی که حتی ایستادن برای چند‌ثانیه زیر بارش تگرگ را دشوار می‌کرد.

با آغاز بارش، گلمکانی به‌اتفاق همسرش روی ایوان خانه‌شان می‌روند تا وضعیت تگرگ را در کوچه ببینند. او می‌گوید: اول از بارش باران خوشحال شدیم، اما از لحظه‌ای که تگرگ‌های بزرگ شروع به بارش کرد، نگران شدیم. ماشینم در کوچه بود. برای دیدن و خبر‌گرفتن از ماشین به ایوان آمدم. در یک لحظه دیدم که سیل در کوچه راه افتاده و از ماشینم خبری نیست.

او روی پشت بام می‌رود شاید ماشینش را ببیند؛ «روی سقف خانه آن‌قدر تگرگ جمع شده بود که پاهایم در آنها فرو می‌رفت. تکه‌های تگرگ سنگین و آزار‌دهنده بود. حدود یک‌متری روی هم جمع شده بود. به زحمت خودم را تا لبه پشت‌بام رساندم. هنگامی‌که نگاهی به وضعیت کوچه انداختم، تازه متوجه ابعاد خرابی سیل شدم. اثری از ماشینم نبود و سیل آن را برده بود.»

 

حسن گلمکانی کودکان گرفتارشده در خانه سیل‌زده را نجات داد

 

ناجی بچه‌ها در سیل

در کوچه غوغایی به پا بوده است. او که وضعیت را این‌طور می‌بیند، از لبه پشت‌بام به‌سمت خانه شان برمی‌گردد. در یک لحظه، صدایی می‌شنود. کودکان همسایه کمک می‌خواستند. حسن‌آقا برای اینکه مطمئن شود صدا را درست شنیده است، به‌سمت نورگیر خانه همسایه می‌رود. واضح‌شدن صدا‌ها به او اطمینان می‌دهد که جهت را درست تشخیص داده است. برای اینکه بچه‌ها را نجات بدهد، لحظه‌ای درنگ نمی‌کند و شیشه نورگیر را می‌شکند.

گلمکانی آن لحظه‌ای را که کودکان را دیده است، این‌گونه توصیف می‌کند: سرم را داخل نورگیر بردم. دیدم دو تا از بچه‌ها (یک دختر و یک پسر) روی اپن آشپزخانه و دختر دیگر هم روی کابینت ایستاده‌اند. حفاظ‌های نازک مانع‌از خارج‌کردن بچه‌ها بود. بچه‌ها بی‌امان صدا می‌کردند. ترسیده بودند و کمک می‌خواستند. پسربچه که سن کمتری دارد، تا کمر در آب و تگرگ بود و از سرما می‌لرزید. دو دختر دیگر هم وضعیت بهتری نداشتند.

شرایط را که می‌بیند، لحظه‌ای تردید نمی‌کند و برای اینکه حفاظ‌ها را بردارد، از میله‌ای آهنی استفاده می‌کند. نردبان حدود دومتری خانه‌شان را از نورگیر به داخل می‌گذارد. ابتدا پسر کوچک همسایه را بیرون می‌کشد. بعد هم دو دختر دیگر را. حالا شدت باران کمتر شده و سیل فروکش کرده بود. او به‌اتفاق پسرش برای خبر‌گرفتن از ماشینشان به کوچه می‌روند.

خدیجه خانم صحبت‌های همسرش را این‌گونه ادامه می‌دهد: همسرم که بچه‌ها را از نورگیر بیرون آورد، آنها را به داخل خانه بردم. از ترس و سرمای آب لب‌هایشان کبود شده بود و می‌لرزیدند. لباس‌هایشان را عوض کردم. به دختر بزرگ‌تر همسایه گفتم که با مادرش تماس بگیرد. مطمئن بودم اگر بیاید و وضعیت کوچه را ببیند، وحشت می‌کند. همین‌طور هم شد. مادرشان هنگامی‌که رسیده بود، تصور نمی‌کرد که فرزندانش از سیل نجات پیدا کرده باشند.


داد می‌زدیم و کمک می‌خواستیم

خانواده احمدی هفت‌سالی هست که در این کوچه ساکن شده‌اند. این خانواده چهارفرزند دارند. سیده‌ملیحه سیزده‌ساله، سیده‌معصومه نُه‌ساله، سیدمحمدطا‌ها ده‌ساله و سید‌محمد‌کسری شش‌ساله هستند. روز حادثه را سیده‌ملیحه به یاد دارد.

او می‌گوید: آن روز مادرم برای دفن دختر‌خاله سه‌ساله‌ام به‌اتفاق سایر اعضای خانواده به بهشت‌رضا (ع) رفته بودند. مادرم گفت مراقب بچه‌ها باشم. صدای باران و تگرگ را می‌شنیدیم. بچه‌ها هم مشغول بازی بودند. از کنار پنجره‌ها و در ورودی آب به داخل خانه می‌آمد و هر لحظه شدتش بیشتر می‌شد. فرش‌ها را آب گرفت.

آب که بالاتر می‌آید، آنها از روی مبل به روی اپن می‌روند. ملیحه روی کابینت می‌رود. شیشه‌های در ورودی را سیل می‌شکند و تگرگ و آب باران، وحشیانه خود را به هر سمتی می‌کوبیده است. بچه‌ها لحظه‌هایی را به یاد می‌آورند که وسایل خانه‌شان زیر آب و تگرگ رفته است.

صدای سیل آن‌قدر زیاد بود که احساس می‌کردیم کسی صدایمان را نمی‌شنود

سید‌محمد کسری با لحن شیرین بچگانه‌اش می‌گوید که کمد لباس‌هایش زیر آب‌ها رفته و جوراب‌ها و لباس‌هایش گلی شده. سیده‌معصومه هم می‌گوید: با هم داد می‌زدیم و کمک می‌خواستیم. صدای سیل آن‌قدر زیاد بود که احساس می‌کردیم کسی صدایمان را نمی‌شنود. با خودم می‌گفتم نکند که آهن‌های خانه‌مان تحمل این همه آب را نداشته باشد. نکند خانه روی سرمان خراب شود و دیوار‌ها بشکند.

سیده‌ملیحه می‌گوید: دیگر ناامید شده بودیم از اینکه کسی صدایمان را بشنود. در همین لحظه صدای شکسته‌شدن نورگیر را شنیدم. آقای همسایه نردبان گذاشت و ما را از نورگیر بیرون کشید. بعد ما را در خانه‌شان نگهداشتند تا مادرمان به خانه برگشت.

روایت مادر از حادثه

مادر بچه‌ها فاطمه ذاکری است. او آن‌روز را این‌طور تعریف می‌کند: دختر خواهرم فوت کرده بود و برای تدفین رفته بودیم. هنگامی‌که سیده‌ملیحه تماس گرفت، ما در ترافیک و سیل گرفتار شده بودیم. به‌هیچ‌عنوان تصور نمی‌کردم که وضعیت کوچه‌مان این‌طور شده باشد. هنگامی‌که رسیدم به سر کوچه و دیدم چه اتفاقی افتاده است، حالم بد شد.

خودش هم نمی‌داند چطور خودش را میان آن گل‌و‌لای از سر کوچه تا خانه همسایه، رسانده است؛ فقط زمین خوردن‌ها و بلند‌شدن‌هایش به ذهنش مانده است، اما اینکه چند‌بار زمین خورده را به خاطر نمی‌آورد. بعد‌ها متوجه می‌شود که دست‌ها و پاهایش و صورتش کبود شده است، اما در آن لحظات فقط بچه‌هایش پیش چشمش بودند، نه هیچ چیز دیگر. فاطمه خانم حالا که آن لحظه‌های اضطراب‌آور را سپری کرده است می‌گوید:هر وقت یاد آن روز می‌افتم برای همسایه‌مان خیلی دعا می‌کنم که جان بچه‌هایم را نجات داد.

مادر که بچه‌ها را در آغوش می‌گیرد و خاطرش از فرزندانش جمع می‌شود، خودش را برای رفتن به مدرسه محمدطا‌ها آماده می‌کند. فاطمه‌خانم می‌گوید: آب فروکش کرده بود، اما تا ساق پایم در گل و آب بود. به مدرسه پسرم رفتم. آنجا هم وضعیت بدی بود و خانواده‌های نگران، میان آب، فرزندانشان را از مدرسه خارج می‌کردند.

محمدطا‌ها در آن لحظه‌هایی که مدرسه را سیل گرفته بود، تنها به خواهر‌ها و برادرهایش فکر می‌کرده است و حتی قصد داشته به خانه برگردد، اما اولیای مدرسه اجازه خارج‌شدن از مدرسه را به او نداده بودند.

او می‌گوید: نگرانشان بودم که در این سیل چه اتفاقی برایشان افتاده است. هنگامی‌که مادرم گفت همگی سالم هستند، از خوشحالی گریه‌ام گرفت. او نقاشی و طراحی می‌کند و حالا وسایلش را در سیل از دست داده است و به‌این دلیل بسیار غمگین است. همه قاب‌ها، کاغذ‌ها و وسایل طراحی‌اش را سیل برده. 

محمدطا‌ها منتظر وعده مسئولان است تا دوباره قلم‌موی طراحی به دست بگیرد و طراحی و نقاشی را شروع کند.

* این گزارش سه‌شنبه ۲۲ خردادماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۷۰ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44