کد خبر: ۷۷۸۶
۳۰ آبان ۱۴۰۴ - ۱۶:۰۰
روایت نیم قرن عبادوزی در راسته حوض مسگرها

روایت نیم قرن عبادوزی در راسته حوض مسگرها

علی ربانی که بیش از نیم‌قرن دوزنده عبا و قبای روحانیان محل و مشهد بوده می‌گوید: هفت‌ساله بودم که پدرم، مرا به شاگردی برد پیش خیاط، اما مگر اوستاهای آن زمان به شاگرد‌ها چیزی یاد می‌دادند؟

مشهد قدیم در اطراف حرم خلاصه می‌شد؛ برای همین قدیمی‌های این شهر، وجه تسمیه معابر آن را بهتر از امروزی‌ها می‌فهمند؛ ته‌خیابان، بالاخیابان، دروازه‌طلایی و... برای آن‌ها کوچه‌ها و خیابان‌ها پر است از خاطرات شیرین و به‌یادماندنی.

یکی‌اش همین راسته حوض مسگر‌ها در پایین‌خیابان امروزی که مغازه کوچکی در دل خود دارد؛ مغازه‌ای که صاحبش بیش از نیم‌قرن دوزنده عبا و قبای روحانیان محل و مشهد بوده است.

علی ربانی، صاحب این مغازه، اگرچه امروز به‌سبب کهولت سن، نخ و سوزن را کنار گذاشته، خانه‌نشین نشده است و هرازگاهی اندازه‌های طلبه‌ای را می‌گیرد. مرد سرزنده و خنده‌رویِ هفتادونُه‌ساله باغ‌دولاب، نیت کرده که تولد صد سالگی‌اش را کنار تمام نوه‌ها، نتیجه‌ها و ندیده‌هایش جشن بگیرد.


حیف شدیم!

اصالتا بیرجندی هستم و از روستای مَهمویی. چهار پشتم مرجع تقلید، عالِم و مرد دین بودند. الان هم برادر بزرگم، آیت‌ا... محمد ربانی، مرجع تقلید بیرجند هستند. فرزند دوم خانواده بودم، خوش‌برورو و سروزبان‌دار. همه اهل ده، دوستم داشتند. دوران کودکی و نوجوانی پرخاطره‌ای دارم؛ خاطراتی همه خوش.

پنج، شش سال بیشتر نداشتم که با دو نفر از بچه‌های ده به‌رقابت، کار‌های دستی درست می‌کردیم. همه اهل ده انگشت‌به‌دهان می‌ماندند. خوب در خاطر دارم با چوب، پر، تنوره و خاک، آسیاب آبی و بادی درست می‌کردم.

آن دو دوستم هم هرکدام دستی به هنر داشتند؛ محمد سرفرازی و مصیب هاشمی که مصیب امروز در بیرجند، پیر صنعت این شهر شناخته می‌شود. ما سه نفر مدام در فکر اختراع جدید و به رخ کشیدن توانایی‌هامان به هم بودیم. بعد‌ها یکی از بزرگان ده گفت: «شما سه نفر حیف شدید؛ اگر به مدرسه و دانشگاه می‌رفتید، الان برای مملکت، کسی بودید.»


مدرسه نداشتیم تا یاد نگیریم!

در آبادی ما مدرسه نبود. یک روز پدرم به کدخدای ده (رئیس ده) گفته بود: «چرا د‌ر این ده، مدرسه نمی‌زنی؟» و او جواب داده بود: «در مهمویی، دو چیز نیاز نداری؛ یکی چاه عمیق و دیگری مدرسه. هر دوی این‌ها باعث می‌شود شکم بچه سیر شود و ذهنش آگاه، آن‌وقت دیگر از ما حرف‌شنوی نخواهد داشت و خرحمالی ما را نخواهد کرد.»

خلاصه با این مدیریت بود که از هفت‌سالگی رفتم نزد شوهرعمه ام که ملای ده بود و به بچه‌ها درس اکابر می‌داد. از خاطرات بد آن روزها، فلک کردن بچه‌ها بود. با چوب‌تر گز یا چوب‌تر انار چنان به کف پای بچه‌های تنبل می‌زدند که مثل جگر سرخ می‌شد.

کتک زدن آزاد بود؛ یکی از بچه‌ها بر اثر ضربه‌ای که معلم به سرش زد، فوت کرد و یکی هم تا پایان عمر قدرت تکلمش را از دست داد. شما یادتان نیست.

اما آن زمان هرکی هرکی بود. رئیس ده که نمی‌آمد طرف رعیت را بگیرد. با یک جمله قضیه را فیصله می‌داد: «عمرش به دنیا نبوده!» بعد از چند سال، مدرسه‌ای هم در مهموری ساختند و توانستم چهار عمل اصلی را یاد بگیرم.

اگر سرمان را بالا می‌کردیم تا از روی دست اوستا نگاه کنیم، داد می‌کشید : پسر! سرت به کار خودت باشد


اوستا‌های خسیس!

بچه‌های آن زمان زود مَرد می‌شدند. هفت‌ساله بودم که پدرم، مرا به شاگردی برد پیش خیاط ده تا خیاطی یاد بگیرم، اما مگر اوستاخیاط به شاگرد‌ها چیزی یاد می‌داد؟ اگر هم سرمان را بالا می‌کردیم تا از روی دستش نگاه کنیم، داد می‌کشید : «پسر! سرت به کار خودت باشد.»

تازه کت‌وشلوار مد شده بود. اوستاخیاطی آمده بود که کارش فقط کت‌و‌شلواردوزی بود. من که یکی‌دوسالی جا‌های دیگر شاگردی کرده بودم، برای یاد گرفتن این دوخت، رفتم شاگردی او.

چون این اوستا هم مثل بقیه اوستا‌ها چیزی به من یاد نمی‌داد، شبانه الگو‌ها و روبر‌ها را برمی‌داشتم و می‌بردم خانه، زیر نور گردسوز، خوب وراندازشان می‌کردم. صبح هم آفتاب‌نزده می‌گذاشتم سر جایشان.

این‌طور شد که توانستم در پانزده‌سالگی، مغازه‌ای برای خودم راه بیندازم. حجره خیاطی‌ام در ده از همه بزرگ‌تر و بهتر بود. کارم هم انصافا تمیز بود. آن‌قدر هنرم رونق گرفت که از آبادی‌های اطراف هم، سراغ من را می‌گرفتند.


سیلی جوانی 

در تمام این سال‌ها در کنار درس و مدرسه، کار کشاورزی و مشق خیاطی، پیش آیت‌ا... رضوانی، شاگرد پدربزرگم، دروس حوزوی را هم می‌خواندم.

آن زمان با اینکه پانزده‌سالم تمام نشده نبود، هر شب جمعه منبر می‌رفتم و برای مردم روضه می‌خواندم. ماجراهایی، اما سبب شد از وطن خود آواره شوم.در ده، سرهنگی بازنشسته بود که نسب فامیلی دوری هم با ما داشت.

او از زیارت امام‌رضا (ع) آمده بود و همه در خانه یکی از بزرگان ده جمع بودیم. مدام از روحانیان بد می‌گفت. من که آن موقع خام و کمی هم خشکه‌مقدس بودم، گفتم: «قوم! تو با این صورت تراشیده رفتی پیش امام‌رضا، کار خوبی نکردی، حالا چرا بد روحانیت را می‌گویی؟»

این را هم بگویم که سرهنگ‌های بازنشسته آن موقع، جبروت و قدرتشان از اوباما و پوتین امروز هم بیشتر بود. سرهنگ با شنیدن این جمله، صورتش سرخ شد و با عصبانیت به طرفم خیز برداشت.

با خود گفتم اگر نزنم، خوردم. تا به من رسید، قبل اینکه دستش را بالا ببرد، محکم خواباندم توی گوشش. بعد هم پا گذاشتم به فرار.

در حین فرار عمامه‌ام افتاد روی زمین. او که دستش به من نرسیده بود، با حرص به عمامه لگد می‌کوبید. سرهنگ چند روز بعد از من شکایت کرد، اما در دادگاه به او گفته بودند خجالت نمی‌کشی بگویی یک بچه پانزده‌ساله زده توی گوشَت؟ آن ماجرا گذشت، اما او منتظر بود که زمان سربازی من برسد و تلافی کند.


«اجباری» مرا به مشهد آورد

‌هنوز و‌قت اجباری رفتنم نشده بود. همان ایام برای خرید یک دستگاه چرخ خیاطی رفتیم بیرجند. پسردایی‌ام که مرد عالمی بود و در بیرجند محضردار، گفت: «علی جان! حواست هست؟ سرهنگ می‌خواهد وقت سربازی‌ات که شد، ریشت را بتراشد و اذیتت کند.»

بعد از مشورت با برادرم، خودش بلیت سفر به مشهد را گرفت و شبانه راهی مشهد شدیم؛ البته پسردایی‌ام هم با ما آمد. به مشهد هم که آمدیم، مستقیم به منزل مرحوم آیت‌ا... عبادی رفتیم و شرح ماجرا را برای ایشان گفتیم. در مهمویی که بودیم، گاهی برای دیدار با علما به خوسف، محل زندگی عبادی‌ها، می‌رفتیم.

از همان‌جا یک الفت و دوستی با پدر آیت‌ا... عبادی و برادرانش پیدا کرده بودیم. خدا رحمت کند ایشان را، بلافاصله کار‌های ثبت‌نام من و برادرم را برای تحصیل در حوزه باغ‌رضوان ردیف کرد. به اندازه دریافت یک قرص نان هم مقرری برایمان تعریف کردند. این شد که شدم طلبه مشهدی و توانستم از فتنه سرهنگ در امان بمانم.

 
همسایگی امام‌رضا (ع) برکت داشت

بعد از ثبت‌نام در حوزه، مغازه‌ای در کاروان‌سرایِ نزدیک مدرسه عباسقلی‌خان رهن کردیم. به‌شدت در مضیقه بودیم. دست خالی و بدون هیچ پشتوانه‌ای، حتی برای حمام رفتن هم مجبور بودیم از آب سرد جوی استفاده کنیم.

کم‌کم که کارمان راه افتاد، روزی یکی‌دو ساعت با برادرم، آقاشیخ محمد، به مغازه می‌آمدیم و به اندازه خرج روزانه‌مان کار می‌کردیم.

کم‌کم کار‌مان بالا گرفت. هشت مرد کارگر در حجره داشتیم و روزانه ۲۴ کت‌و‌شلوار آماده می‌کردیم. کار‌های ریزه‌کاری را هم به تعدادی از خانم‌ها می‌سپردیم که در خانه برایمان کار می‌کردند. الحمدا... روزگارمان خوب شده بود.

اغلب بزرگان و آیت‌الله‌ها و مراجع مثل آیت‌الله قمی و شیرازی، سفارش قبای خود را به فارسیان می‌دادند

 

 

ارزان‌دوز مشهد بودیم

در مشهد هم کت‌وشلوار بیشتر طالب داشت تا عبا. مرد‌ها دیگر مثل قدیم عبا نمی‌پوشیدند؛ البته صرفه اقتصادی هم نداشت.

این شد که من و برادرم هم بیشتر کت و شلوار و پالتوی مردانه می‌دوختیم، اما اگر مشتری بود، سفارش عبا هم قبول می‌کردیم. آن زمان در مشهد سه عبادوزی بیشتر نبود که ما هم شدیم چهارمی‌اش. یکی، پیرمردی در طبرسی بود، یکی هم فارسیان در محله عید‌گاه. آن یکی را در خاطر ندارم.

اغلب بزرگان و آیت‌ا...‌ها و مراجع مثل آیت‌ا... قمی و شیرازی، سفارش قبای خود را به فارسیان می‌دادند. بیشترین دستمزد را هم می‌گرفت؛ آن زمان ۲۵ تومان. کمترین دستمزد را، اما ما می‌گرفتیم؛ ۸ تومان.

ما آچارفرانسه بودیم و برای گذران زندگی در شهر غریب هرچه سفارش می‌دادند، نه نمی‌گفتیم؛ عبای عربی، پاکستانی، لباده، کت‌وشلوار و... همه را می‌دوختیم.

 

زمان ما، بچه‌ها  زود  مرد می‌شدند
بعضی‌ها چیزی در چنته ندارند

حدود هشت سالی به‌صورت جسته‌وگریخته در حوزه درس خواندم. گاهی هم منبر می‌رفتم. برادرم بزرگم، آیت‌ا... محمدابراهیم، ۱۴ سال رفت نجف و وقتی برگشت، به من گفت: «برادر! تو در حد یک آیت‌ا... چیز می‌دانی، خودت را دست‌کم نگیر.»

این را از آن نظر می‌گفت که همیشه سعی می‌کردم هرچه را می‌آموزم، اصولی یاد بگیرم و از سیاست و حکومت روز هم بی‌خبر نباشم. اگر بدشان نیاید، می‌گویم که الان خیلی از منبری‌های ما بی‌سواد هستند و چیزی در چنته ندارند. فقط یاد گرفته‌اند چهار تا نوحه را با آهنگ بخوانند و خیلی زود امام‌حسین (ع) را بکشند و ختم مجلس.
 یک منبری باید از سیاست هم چیز‌هایی بداند و از هر علمی، مختصر آگاهی داشته باشد.


سنجیده دینتان را کامل کنید

در مشهد که بودیم، یک خانه در محله طلاب رهن کردیم؛ کوچه حمام‌حجت به ۵۰۰ تومان. بعد از مدتی برادرم با آنکه از من کوچک‌تر بود، تصمیم گرفت با دخترعمه‌مان ازدواج کند، اما من هنوز می‌خواستم درس حوزه را ادامه دهم و دست‌وبالم هم باز‌تر شود. یک روز طلبه‌ای آمد پیشم؛ مرد عالمی بود. گفت: «تو زن داری؟» گفتم نه. گفت: «وای بر تو که دین نداری!»

به هر حال من از پانزده‌سالگی منبر می‌رفتم و کتاب‌های حلیه المتقین، معراج‌السعاده، حیات‌القلوب و... علامه مجلسی را ازبر داشتم، این حرف خیلی برایم سنگین آمد؛ برای همین از یکی‌دوتا از فامیل‌ها که در مشهد بودند، خواستم دختر‌ی از خانواده‌ای خوب و متدین به من معرفی کنند.

شوهر دخترعمه‌ام هم از دو دختر نام برد که در منزل عمویشان که از اعیان مشهد بود، ساکن شده بودند. ماجرای آمدن آن‌ها به مشهد هم از این قرار بود که ظاهرا در یزد فامیلی داشتند که باعث آزار خانواده آن‌ها بود و پدر خانواده، دخترانش را به مشهد و خانه برادرش فرستاده بود تا در همین شهر ازدواج کنند و از یزد و شر آن فامیل دور باشند.

شوهر دخترعمه‌ام بعد از صحبت با عموی دخترها، من را به خانه آن‌ها برد تا دختر بزرگ را از پشت پنجر‌ه ببینم. راستش همان یک‌بار دیدن کافی بود تا مهرش به دلم بنشیند. بعد از دیدن و پسندیدن، با هزارو ۵۰۰ تومان، عقد ما بسته شد و خانم شد برکت زندگی‌ام.

الان ۵۴ سال است که با ایشان زیر یک سقف هستیم و بی‌اغراق می‌گویم که آرامش و آسایش و فرزندان اهل‌وصالحی که دارم، به‌خاطر انتخاب خوب و سنجیده‌ای است که در بیست‌وپنج‌سالگی کرده‌ام. چهار فرزند پسر و شش دختر دارم که از این میان یک پسرم فوت کرد و یکی هم در عملیات بدر به شهادت رسید.

محمد، پسر شهیدم، افتخار خاندان ربانی است. همیشه به حال او که به راه سید‌الشهدا (ع) رفت و نام شهید گرفت، غبطه می‌خورم؛ برای همین در این سن‌وسال فقط یک آرزو دارم؛ شهادت.

الان ۵۴ سال است که با ایشان زیر یک سقف هستیم و بی‌اغراق می‌گویم که آرامش و آسایش و فرزندان اهل‌وصالحی که دارم، به‌خاطر انتخاب خوب و سنجیده‌ای است که در بیست‌وپنج‌سالگی کرده‌ام

 

مبلغ جنگ، سرباز  مرصاد

در دوران جنگ، هشت نوبت عازم جبهه شدم. در تمام اعزام‌ها به‌جز عملیات مرصاد، قبل از عملیات‌ها به‌عنوان مبلّغ و سخنران به منطقه می‌رفتم. من کتاب‌های زیادی درباره جنگ خیبر و صفین، جنگ ها‌ی صلیبی و... خوانده بودم و می‌دانستم که چطور جوانان را مهیای حضور در میدان کنم. خیلی از جوان‌ها به تحریک من برای رفتن به میدان، شیر می‌شدند و قدم به میدان جنگ می‌گذاشتند.

در عملیات مرصاد یک روحانی برای ما مبلغان صحبت کرد. از شرایط موجود منطقه و وضعیت رزمندگان گفت و اینکه «شما با حرف‌ها و تبلیغ‌هایتان، جبهه را پر از مردان نبرد کردید، اما ما الان مرد عمل می‌خواهیم.»
 من آن شب خیلی منقلب شدم و خودم را جای یاران امام‌حسین (ع) گذاشتم.

تصمیم سختی بود. با آنکه دوره‌ای ندیده بودم، مصمم شدم سلاح به دست بگیرم و به میدان نبرد بروم. ما ۱۵ روز در دره احد، در منطقه عملیاتی کرمانشاه، آموزش نظامی دیدیم و بعد از این دوره، به همراه دیگر هم‌رزمانم، در قله‌های کرمانشاه نگهبانی می‌دادم تا منافقین شبیخون نزنند.


طلاب  و حرمت لباس پیامبر (ص)

یک توصیه به طلبه‌های جوان دارم و آن، اینکه این لباس حرمت دارد. وقتی پا به حوزه گذاشتید و مفتخر به پوشیدن لباس پیغمبر شدید، مسئولیت سنگینی بر دوش شما گذاشته می‌شود و باید حرمت این لباس را نگه‌دارید.

.


* این گزارش پنجشنبه ۲۷ خرداد ۹۵ در  شمـاره ۱۹۳ شهرآرا محله منطقه ثامن چاپ شده است.

کلمات کلیدی
آوا و نمــــــای شهر
03:04
03:44