کد خبر: ۶۷۷
۲۶ خرداد ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

شهید رضا بخشی که بورسیه روسیه شده بود سر از سوریه درآورد

در درس و علم اعجوبه‌ای بود و زبانزد خاص و عام. ‌تسلط مثال‌زدنی‌اش به چند زبان خارجی و توان فوق‌العاده‌اش در سخنوری، دلیل رضایت استادان برای دعوت از او به‌منظور تدریس در دانشگاه شده بود. خیلی زود بورسیه روسیه برایش فراهم شد اما ‌ناگهان از تمام موقعیت‌ها روگردان شد؛ سرنوشت جدیدی در راه بود.

در درس و علم اعجوبه‌ای بود و زبانزد خاص و عام. ‌تسلط مثال‌زدنی‌اش به چند زبان خارجی و توان فوق‌العاده‌اش در سخنوری، دلیل رضایت استادان برای دعوت از او به‌منظور تدریس در دانشگاه شده بود. خیلی زود بورسیه روسیه برایش فراهم شد اما ‌ناگهان از تمام موقعیت‌ها روگردان شد؛ سرنوشت جدیدی در راه بود. رضا بخشی می‌دانست با تمام انتظاری که همه از او دارند، نمی‌تواند حرفی از سرب و گلوله بزند و حرفی از رفتن به سوریه و برای جهاد.

در مرام روزگار پشت‌پا‌زدن به این همه بخت و اقبال، چیزی کم از جنون نبود. به خواهر از سفر به ترکیه و اروپا گفته بود، به مادر اما گفته بود: «از طرف حوزه مأموریت دارم به افغانستان بروم‌»؛ اما خیلی زود خانواده از نیت سوریه‌رفتنش باخبر شدند. چاره‌ای نبود. این‌بار اما خود را آبدارچی رزمنده‌ها معرفی کرده بود و راننده‌ای که گاهی، رزمندگان را به حرم بی‌بی‌‌زینب(س) می‌برد. با همین حرف‌ها راهی شد. کسی چه می‌دانست اکسیر عشق با رضا چه کرده است که دنیا را به آسانی نوشیدن آب، کنار گذاشته بود.

 

 چند روز مانده به بهار،‌ رفت...

پدر، آرام و صبور گوشه‌ای نشسته و فقط نگاه می‌کند. سنگینی گوش، بهانه‌ای ‌‌است تا حرفی نزند و بغضش را فرو خورد، اما مادر از پسرش حرف زیاد دارد. او می‌گوید و اشک می‌ریزد؛ «به بهار و عید بزرگ (نوروز) چیزی نمانده بود ‌که‌ برای همیشه تنهایمان گذاشت و رفت‌.‌ از همان بچگی خیلی ‌خنده‌رو و دوست‌داشتنی بود. صورتی سرخ و سفید با موهایی بور. از یک طرف سرش را حنا می‌کردم تا سرخی موهایش بیشتر و خواستنی‌تر شود، از‌طرفی برایش اسپند دود می‌کردم تا چشم‌زخمی به او نرسد. بچه که بود، شیطنت‌های آن دوران را داشت. خاطرم هست یک روز معلم سال دومش من را خواست‌. بعد همان‌طور‌که از شیطنت‌های رضا و دوستانش می‌گفت گریه‌اش گرفت. به خانه‌ که آمد خیلی نصیحتش کردم. ‌دوره راهنمایی اما رضای سابق نبود؛ آرام و سربه‌زیر. از همان موقع به پیشنهاد برادرش در حوزه علمیه حضرت‌‌قائم(عج) چهارراه سیلو ثبت‌نام کرد. بعد از قبولی در آزمونی وارد جامعه‌المصطفی شد و تا مقطع کارشناسی‌ارشد درسش را ادامه داد‌ و هم‌زمان با آن درس حوزه را هم می‌خواند.»

 

 روضه‌خوان مادر

«آرزو داشتم‌ پسرم برایم روضه بخواند.» مادر با حسرتی عجیب این جمله را می‌گوید و ادامه می‌دهد: «وقتی جامعه‌المصطفی می‌رفت چند با‌ر گفتم مادرجان، دلم می‌خواهد نوحه‌خوان مجلس روضه‌ام باشی.‌ اولش قبول نکرد، اما‌ اصرارم را که‌ دید پذیرفت فقط در مجالس خودمان‌‌ مداحی کند. 

حرفِ من و پدرش را زمین نمی‌گذاشت؛ به‌خصوص برای پدرش احترام خاصی قائل بود. نمی‌شد بیاید و دست‌هایش را نبوسد. من را هم خیلی دوست داشت و احترام می‌کرد. یک بار نشد ‌چیزی از او بخواهم و نه بگوید؛ به‌جز همان رفتن به سوریه که در راه اعتقادات و باورهایش بود. ‌بعد‌از شهادتش دوستانش گفتند که در آنجا هم مداحی می‌کرد و ‌دعای ندبه و کمیل و روضه سیدالشهدا(س) را می‌خواند. آنجا بعضی‌ها‌ به او ‌غبطه می‌خوردند که نیامده خودش را در دل‌ها جا کرده است.»

 

 از روسیه تا سوریه

مادر چشمش را بند زده به قاب عکس دردانه‌اش روی دیوار و هر بار برای لحظاتی، خیره تصویر رضا می‌شود. او ادامه می‌دهد: «ما اصلا خبر نداشتیم سوریه خبری است.‌ برای ادامه تحصیل بورسیه‌ روسیه شده بود. می‌توانست در دانشگاه‌های افغانستان هم تدریس کند. خواهر بزرگش که آن زمان خودش را برای کنکور دکترا آماده می‌کرد، خیلی ‌با او صحبت کرد، اما بی‌نتیجه بود.» حالا دیگر چشم‌های مادر از قاب عکس جداشدنی نیست؛ چه دلتنگی غریبانه‌ای است که با اشک و اشک و اشک همراه است.

مادر غرق تماشاست و سکوتش طولانی‌ شده است. آبجی‌مرضیه رشته کلام را به ‌دست می‌گیرد و می‌گوید: «قرار بود برای تدریس در دانشگاه‌ به افغانستان بروم. قبل از رفتن داداش‌رضا گفت می‌خواهد رازی را بگوید؛ اینکه قرار است به ترکیه و از آنجا برای ادامه تحصیل به یکی از شهرهای اروپایی برود. می‌خواست‌ نگرانش نشوم‌ و این راز بین خودمان بماند‌. گفت قرار است به خانواده بگوید برای تبلیغ ‌به افغانستان می‌رود.»

 

 رازی که از پرده برون افتاد

به مادر‌ گفته بود از طرف حوزه ‌از او خواسته‌اند برای تبلیغ به افغانستان برود؛ «‌آن‌قدر محکم حرف می‌زد که هرگز ذره‌ای‌ به او ‌و حرف‌هایش شک نمی‌کردم، جز آنجا که چمدانش را خالی از لباس دیدم؛‌ یکی‌دو دست پیراهن و زیرلباسی. فقط همین. ‌گفت آنجا لباس زیاد لازمش نمی‌شود. دو ماه سفرش طول کشید. دوربینی داشت که بیشتر مناسبت‌ها مثل تولد، اعیاد‌ و‌...‌ وقتی‌ همه ‌خانواده دور هم جمع بودیم، فیلم و عکس می‌گرفت. ‌از سفر که برگشت فیلم‌هایی ‌از جنگ نشان داد و آدم‌هایی که لباس‌های جنگی بر تن داشتند. گفت «بامیان» افغانستان است.‌

دل به شک شده بودم. احوالش ‌را تلفنی از دخترم‌ پرسیدم، گفت‌ رضا اینجاست، شما نگران نباشید. خواهر و برادر دست به یکی کرده بودند.» خواهر بزرگ‌تر دنباله صحبت مادر را می‌گیرد و ادامه می‌دهد: «اما من هم بازی خورده بودم. یکی‌دو باری که ‌‌با برادرم چت کردم، نوشت ترکیه است. یکی‌دو هفته ‌که گذشت و ‌خبری نداد تا گفت‌وگو کنیم، نگرانش شدم. به برادر بزرگم زنگ زدم و راز رفتنش به ترکیه را گفتم؛ اینکه قرار است ‌رضا برای ادامه تحصیل به یکی از کشورهای‌ اروپایی برود اما مدتی است خبری از او ندارم و نگرانش هستم‌. آنجا بود‌ که برادرم گفت ‌با او در تماس است و لازم نیست من نگران باشم. رضا حقیقت را به عباس گفته بود.»

 

 آبدارچی جبهه سوریه

«دفعه دوم که راهی شد حقیقت را به ما گفت.‌ گفت برای دفاع از حرم بی‌بی‌زینب(س) می‌رود. ‌اصرار کردم به این سفر نرود. ‌ اما رضا گفت آنجا کارهای اداری و دفتری را برعهده گرفته است تا از خطر‌ دور باشد.» این‌ها را مادر شهید می‌گوید و ادامه می‌دهد: «‌‌‌‌‌خیالمان راحت شده بود. ‌ احوالش را از یکی اقوام پرسیدم که در سوریه بود. دلشوره رضا را داشتم، اما آن آشنا هم که چند ماه بعد‌‌ در همان جبهه سوریه شهید شد، با لبخند‌ و آرامش گفت: نگران هیچ‌چیز نباشید. رضا، آنجا آبدارچی است. با این حرف‌ها دلمان آرام گرفت و شب‌ها راحت‌تر می‌توانستیم سر بر بالین بگذاریم.»

مادر با حسرت‌ از آخرین مرخصی پسرش ‌و خاطرات آن روزها می‌گوید: «بهمن‌‌٩٣ بود که به مرخصی آمد. قرار بود دو‌هفته‌ای باشد و برود که تعطیلات زمستانی دانشگاه‌های افغانستان آغاز شد. دخترم به خانه بازگشت. رضا به‌خاطر او رفتنش را عقب انداخت. یک روز قبل‌از رفتنش مدام تلفنش زنگ می‌خورد و او به اتاق می‌رفت و خیلی طولانی صحبت می‌‌کرد. بین صحبت‌هایش چیزهایی شنیدیم که دل‌نگرانمان می‌کرد؛ «می‌آم. نگران نباشید. حتما می‌آم.» صحبتش که تمام شد دخترم گفت که داداش، می‌خواهی دوباره به سوریه بروی؟ وقتی جواب تأییدش را شنید، ‌خیلی با رضا حرف زد. گفت که شرایط تحصیل و کار خوب برایش فراهم است. گفت حرف مردم که می‌‌گویند این‌ها برای پول و مدرک می‌روند، بر دلشان سنگینی می‌کند. اما پسرم فقط گوش کرد و هیچ نگفت.»

 

 می‌گفت دو هفته‌ بعد بر‌می‌گردم

آبجی‌راضیه به‌آرامی ادامه می‌دهد: «آن شب ساعت٣ ‌قرار پرواز داشت. پلومرغ غذای موردعلاقه‌اش بود که آن شب برایش پختم. تا ساعت یک بیرون از خانه بود. وقتی آمد، شام خورد و بعد لباس پوشید و از زیر آیینه و قرآنی که برایش آماده کرده بودیم، رد شد.» او از گریه‌های آن شب و التماسش برای نرفتن رضا این‌گونه می‌گوید: «نمی‌دانیم این دفعه چه‌‌مان شده بود. نمی‌توانستیم از بودنش دل بکنیم. گفتم طاقت دوری ‌و نبودن و ندیدنش را نداریم. ‌ اشک‌های ما را که دید، گفت باید حتما برود و خیلی زود ‌تا دو هفته دیگر برمی‌گردد.»

راضیه در‌حالی‌که قطرات اشک آرام روی گونه‌هایش سُر می‌خورد، آرام می‌گوید: «‌و چه مردانه بر سر قولی که به ما داد ماند و سر دو هفته به خانه‌ برگشت، آن هم آمدنی ابدی.» مامان «بخت‌آور» از حسرتی می‌گوید که گوشه دلش نشسته و قرار است همیشه روی شانه‌هایش سنگینی کند: «حسرتی‌ که از آن شب بر دلم مانده از یک باور قدیمی‌ ا‌ست که مادران‌ و مادربزر‌گ‌هایمان در گوشمان خوانده بودند، که اگر مسافری را ببوسی دیر بازمی‌گردد. و من در هیچ‌یک از رفتن‌ها روی ماه پسرم را نبوسیدم تا زودتر برگردد. اگر می‌دانستم آخرین‌بار است که می‌بینمش و بعد از آن سحر، دیگر رضایم را نخواهم دید، یک دل سیر می‌بوسیدم و می‌بوییدمش. حسرت بوسه‌ای که تا ابد در دلم می‌ماند.»

 

یک باور قدیمی‌ ا‌ست که مادران‌ و مادربزر‌گ‌هایمان در گوشمان خوانده بودند، که اگر مسافری را ببوسی دیر بازمی‌گردد. و من در هیچ‌یک از رفتن‌ها روی ماه پسرم را نبوسیدم تا زودتر برگردد. اگر می‌دانستم آخرین‌بار است که می‌بینمش و بعد از آن سحر، دیگر رضایم را نخواهم دید، یک دل سیر می‌بوسیدم و می‌بوییدمش

 

 وقتی وارد شدند گفتیم رضا از دست رفت‌...

«من هنوز در تعطیلات زمستانی بودم که شخصی با تلفن خانه تماس گرفت. آن طرف خط صدایی ناآشنا به مادر گفته بود که از دوستان رضاست و رضا وسایلی لازم دارد که باید برایش بفرستند. او از مادر خواسته بود پدر‌‌ یا یکی از برادرانم با ‌شماره‌ای که روی تلفن افتاده، تماس بگیرند.»

این‌ها را خواهر بزرگ شهید می‌گو‌ید و ادامه می‌دهد‌: «به حرف‌هایش شک کرده بودم. گوشی را برداشتم و با آن شماره تماس گرفتم. با خودم گفتم برادرم اگر چیزی بخواهد به خود ما می‌گوید. به آن‌ها گفتم بگویند چه اتفاقی افتاده است؛ جوابی نداشتند. فقط گفتند پدر یا یکی از برادرانتان با ما تماس بگیرند. به برادر بزرگم که خبر دادم، چند دقیقه بعد زنگ زد و گفت میهمان داریم. ‌نیم‌ساعت‌ بعد همه مردانِ خانه به خانه آمدند. بعد از ساعتی چند نفر آمدند. تا آن لحظه من به‌همراه مادر و ‌خواهرم تسبیح‌به‌دست فقط صلوات می‌فرستادیم و از پشت پنجره‌ این آمد‌و‌شدها را نظار‌ه‌گر بودیم. با ورود چند زن‌ پشت سر مردها، دو‌دستی بر سر زدیم که بدبخت شدیم، رضا رفت... .» 

 

نام شهیدمان را که پرسیدند با شنیدن نام رضا بخشی، یکی به دیگری گفت این‌ها بستگان «شهید فاتح» ‌هستند. آنجا بود که نام «‌‌فاتح» را اولین‌بار شنیدیم. بعد از آن بود که فهمیدیم رضا چه جایگاه و مقامی داشته و ما چه تصوری از او در ذهن داشتیم.

 

بعداز خبر شهادتش برای تحویل پیکر برادرم به فرودگاه رفتیم. سالن فرودگاه غلغله‌ بود. نام شهیدمان را که پرسیدند با شنیدن نام رضا بخشی، یکی به دیگری گفت این‌ها بستگان «شهید فاتح» ‌هستند. آنجا بود که نام «‌‌فاتح» را اولین‌بار شنیدیم. بعد از آن بود که فهمیدیم رضا چه جایگاه و مقامی داشته و ما چه تصوری از او در ذهن داشتیم. بخشی از اعلامیه‌های‌ ترحیم برادرم ‌چاپ شده بود که تماس گرفتند و گفتند در اعلامیه‌ها و بنرها حتما واژه «‌سردار» را بنویسیم. سه‌سال قبل هم در سالروز شهادت سردار ابوحامد و برادرم که در تالار آیینه آستان قدس برگزار ‌شد، در دیدار خصوصی والدینم با سردار قاسم سلیمانی، سردار بر چادر مادرم بوسه زد. از هم‌رزمانش شنیده بودیم ‌که سردار بارها از برادرم با عنوان «گل فاطمیون» یاد کرده بود.

 

 رؤیای پیش از شهادت رضا

وقتی ‌برای تدریس به افغانستان رفته ‌بودم، برادرم یک ماه بعد به سوریه رفت. ‌یک روز در عالم رؤیا خرابه‌هایی را دیدم که جوانی سفید‌پوش در آنجا قدم می‌زد. نزدیک که شدم، دیدم رضاست. گفتم: رضا! تو اینجا چه می‌کنی؟ بدون اینکه حرفی بزند به‌سمت یکی از خرابه‌ها رفت. پشت سرش رفتم. وسط خرابه، زرهی افتاده بود با پَری سبز‌رنگ بالای آن. ‌‌چیزی شبیه آنچه در شبیه‌خوانی‌های امام‌حسین(ع) دیده بودم. رضا دور آن زره می‌چرخید. خوابی عجیب بود.‌ 

یک روز قبل‌از شهادتش هم خوابش را دیدم‌‌.‌ دستم را گرفت و با هم روی تپه بلندی رفتیم. آن طرف تپه، دیوار سیمانی طویلی کشیده شده بود. ما از ‌آن بلندی، پشت دیوار را می‌دیدیم. پشت دیوار میزهایی ‌‌چیده شده بود و مردانی مرتب و با کت و شلوار دور میزها نشسته بودند. گفتم: رضا، این‌ها چه کسی هستند. صدایش هنوز در گوشم است که گفت این‌ها اسرائیلی‌ها هستند. گفتم: داداش، من می‌ترسم. ‌خیلی به این‌ها نزدیک شدید، خطر ندارد؟! نگاهی به من کرد و گفت: ما هستیم. بعد هم دستم را گرفت و به‌سمت پایین تپه حرکت کردیم. فردای آن روز ساعت۴ بود که برادرم به‌همراه ابوحامد بر بلندهای درعا که مرز سوریه و اسرائیل‌ است، هدف موشک حرارتی اسرائیلی‌ها قرار گرفت و شهید شد.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44