روزگار آرام حسن کافیان، تعمیرکار قدیمی دوچرخه
پیرمرد میان خرتوپرتهای مغازه گم شده است. گاه با پسزدن تایرهای آویختهشده از میخ روی دیوار و گاه از لابهلای جعبه پیچ و مهرههای رهاشده روی میز بهدنبال قطعهای برای سرهمکردن دوچرخه تعمیری پسرکی دهدوازدهساله است.
چند دوچرخه مستعمل که برای فروش گذاشته شده و چندجعبه پیچ و مهره و زین و تایر، تمام سرمایه کسی است که روزگاری برای خودش در موتور و دوچرخهفروشی، اسمی بوده است و بازاریها «عمو اِصی»، موتورفروش دهه ۴۰- ۵۰ و دوچرخهفروش قدیمی راسته بولوار معلم در اوایل دهه۷۰ را خوب میشناختند.
«منصف دوچرخه» یکی از چندنامی است که دوچرخهساز قدیمی محله سیدرضی برای مغازه خودش انتخاب کرده است و در روز چندساعتی برای مشتریهای احتمالی و کارراهاندازی خلق خدا در مغازه اش را باز نگه میدارد.
دزدیدن فوت و فن کار
دستان پینهبسته عمو، نشان از کارهای سختی دارد که به روزگار جوانی از آن دستها کشیده است. خودش را حسن کافیان معرفی میکند که در بازار، بیشتر او را به عمو اصی میشناسند؛ «متولد اواخر دهه۲۰ هستم و در کوچه جوادیه حوالی حرم امامرضا (ع) به دنیا آمدم. وقتی به دنیا آمدم، پدر و مادرم، اسم اصغر را برایم انتخاب کردند. اما چون میراثدار شناسنامه برادر مردهام بودم، اسم شناسنامهایام شد حسن. درحالیکه در خانه و بین همسنوسالها برای همه اصغر بودم.»
داستان موتورساز شدن عمو اصی برمیگردد به دلسوزی یکی از برادرهایش. او تعریف میکند: محمد، برادر بزرگترم، کارخانه نختابی داشت. او میخواست من را پیش خودش ببرد، اما برادر دیگرم که از سختی کار نختابی که به آن حمالی هم میگفتند خبر داشت، با گذاشتن من سر مغازه اکبر شعرباف، معروف به اکبر دهتن، از حمالی نجاتم داد.
اصغرآقا از زبر و زرنگیاش در کار تعمیر موتور میگوید و ریزهکاریهای این شغل که پنهانی از استاد یاد میگرفت؛ «آن زمان شاگردی یعنی بیگاری برای استادکار. جلو مغازه را آب و جارو و موتورها را برای کار استاد باز میکردیم و میشستیم. البته همین قسمت سخت و پرکار، بهترین فرصت برای یادگرفتن و آشنایی با لاشه موتور بود که امروزیها به آن آناتومی موتور میگویند.»
ازآنجاکه اصغر، نوجوان دهه۴۰، جنم کار داشت و دلش میخواست به استادکاری برسد، پنهانی کارهای استاد را زیر نظر داشت. او خیلی زود فوتوفنها را در همین دزدکی قاپیدن ریزهکاریهای موتورسازی یاد گرفت؛ «یادم است یک روز از سر کنجکاوی در نبود استاد، موتوری را که برای تعمیر آورده بودند، باز کردم و بعد تعمیر دوباره مثل اول بستم. اکبرآقا آن روز وقتی آمد و دید کارش را من انجام دادهام، خیلی خوشحال شد و تشویقم کرد.»
جمعکردن موتورفروشی به حکم سد معبر
کاربلدی اصغر چهاردهپانزدهساله، کار را به جایی رساند که اکبرآقا او را الگویی برای دیگر شاگردها قرار میداد و بقیه را شماتت میکرد که چرا با سابقه بیشتر باید کارشان لنگ بزند و استاد بالای سرشان باشد تا کار را بیعیب دربیاورند.
بعضی پدرها و پسرها مستقیم کارنامهبه دست به فروشگاه ما میآمدند تا پدر خانواده به قولی که داده بود، عمل کند
عمو که حالا گرد پیری به روی موهایش نشسته است و چینوچروک صورتش بهوضوح دیده میشود، تعریف میکند: جوان بودم و پرشروشور. خستگی حالیام نبود. از وقتی استادکار میرفت تا عصری که در مغازه را باز میکردیم، مشغول کار بودم. اوایل یکیدو برند موتور بیشتر نبود، اما به مرور موتورهای ایتالیایی و ژاپنی و آلمانی مثل سوزوکی، یاماها، تریل و... که آمد، استاد دیگر از پس آنها برنمیآمد و من که بلد کار بودم، در شانزدهسالگی، یک مغازه موتورسازی همان محدوده طلاب باز کردم و شدم نوکر خودم و آقای خودم.
شهریور۱۳۵۹ جنگ تحمیلی عراق علیه ایران و تحریمها، شروع دردسرهایی برای عمواصی و همصنفیهایش بود. ورود قطعات چینی بیکیفیت و نارضایتی مشتریها از دلایل تغییر شغل او از موتورسازی و موتورفروشی به فروش دوچرخه بود.
او تعریف میکند: وقتی تصمیم به جمعکردن مغازه موتورسازی گرفتم، همزمان شد با جابهجایی منزلم از محله طلاب به محله زیباشهر. مغازه بزرگی نبش معلم۱۳ خریدم و موتورها را به این محله منتقل کردم. تا یکیدوسالی کسی کار به کارم نداشت، اما با آسفالتشدن خیابان و پیادهروسازی، گیردادن مأموران شهرداری برای سد معبر شروع شد. مجبور شدم بهخاطر روغنریزی موتورها و کثیفی پیادهرو، موتورها را رد کنم و بزنم به کار فروش دوچرخه که کثیفکاری کمتری داشت.
حرف و قول قدیمیها سند بود
«قدیمها مثل الان اینقدر ماشین نبود. اصلا بیشتر مردهای قدیم دوست داشتند با دوچرخه رفتوآمد کنند تا هر جا خواستند، بایستند، خرید کنند و اگر آشنایی را دیدند، دسته ترمز را بکشند و خوشوبشی با او داشته باشند. برای همین کارخانههای دوچرخهسازی در مشهد مثل سهند، کوهستان و... بازارشان گرم بود.»
اینها را عمواصی میگوید تا ما را ببرد به تابستانهای پرشور دهههای ۵۰-۶۰ که خانوادهها برای تشویق به درسخواندن، وعده خرید دوچرخه را به آنها میدادند.
او تعریف میکند: با شروع تابستان، بازار دوچرخهفروشی حسابی داغ بود. بعضی پدرها و پسرها مستقیم کارنامهبه دست به فروشگاه ما میآمدند تا پدر خانواده به وعده و قولی که داده بود، عمل کند. معمولا تابستان به اندازه کل سال فروش داشتیم. البته که، چون تورم و گرانی مثل روزگار امروز نبود، با چک و نسیهدادن برای چند ماه بعد هم فروش داشتیم.
خاطرم هست پسر بابای کارگری، تمام نمرات ثلث آخرش بیست شده بود، اما پول پدر به ارزانترین دوچرخه هم نمیرسید. دلم سوخت. به خاطر دلخوشی پسر و اعتبار حرف مرد، دوچرخه را بدون هیچ ضمانتی دادم و قرار شد ماهبهماه قسطش را برایم بیاورد. تا آخرین قسط بدون یک روز تأخیر، پول دوچرخه داده شد.

نه تعمیر، نه فروش دوچرخه، نانی ندارد
دوچرخهساز قدیمی محله سیدرضی در هفتادوپنجسالگی هنوز مسیر مغازه تا خانه را با دوچرخه طی میکند. او از یک ورشکستگی بزرگ و برداشتهشدن کلاهش میگوید که امروز او را در مغازه کوچک تعمیراتی نشانده است و روزگارش به تعمیر دوچرخه و گاه موتور میگذرد؛ «زمانی مغازهام در بولوار معلم پر بود از انواع دوچرخه ایرانی و خارجی. از این طرف کامیونکامیون بار میزدیم برای سفارشها، از آن طرف دوباره باید سفارش ورودی کالا میگرفتیم. اما سر یک معامله با واسطهای که تجارت دوچرخه به کشور افغانستان داشت و برگشت چکهایش، اعتبار کاری و تجاریام از بین رفت و ورشکست شدم.
بعداز آن کلاهبرداری، دیگر نتوانستم کمر راست کنم. مدتی در همین راسته بولوار دانشآموز، دو نفر بودند که در پارکینگ خانهشان با لولههای صنعتی دوچرخه درست میکردند و کارهایشان را برای فروش در مغازه کوچک من میگذاشتند. تسویه حساب هم میماند برای بعد فروش تولیداتشان.
خاطرم هست یکی از آنها وقتی دوچرخههایش را برای فروش گذاشت، گفتم حالا حالاها ندارم پولش را بدهم. گفت: تو بگو تا قیامت؛ من صبر میکنم. آن زمان بانک تجارت روبهروی مغازهام بود. او چندماه بعد وقتی برای گرفتن چکش به بانک میرفت، به مغازه من رسید. پا سست کرد و بهشوخی گفت: دیدی عمواصی که روز قیامت من هم رسید؟ قدیم حرف آدمها هم اعتبار داشت. نمیگذاشتند حقی ناحق شود.»
وقتی به پایان گفتوگو میرسیم، اصغرآقا دستی روی پا میکوبد و آهی میکشد و میگوید: بهمرور با آمدن دوچرخههای رنگبهرنگ با تزئینات جذاب چینی، کار تولیدیها هم از رونق افتاد. الان روزی دوسهساعت صبح و چندساعتی عصر در مغازه را باز میکنم برای کارراهاندازی. همین و بس. این روزها نان در فروش دوچرخه نیست، چه برسد به تعمیر آن! این روزها فقط برای اینکه در خانه نمانیم، کرکره مغازه را بالا میدهیم.
* این گزارش پنجشنبه ۲۷ آذرماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۲۲ شهرآرامحله منطقه ۱۱ و ۱۲ چاپ شده است.
