کد خبر: ۱۳۱۸۳
۲۴ مهر ۱۴۰۴ - ۱۱:۰۰
زهراخانم مسجدی، محبوب اهالی هاتف است

زهراخانم مسجدی، محبوب اهالی هاتف است

زهرا دیده‌بان که عمرش را صرف خدمت به نمازگزاران کرده، می‌گوید: همسایه‌های قدیمی خیلی بامعرفت بودند؛ گاهی این‌قدر برایمان غذا می‌آوردند که برای چند روز شام و ناهار داشتیم.

از زمانی‌که احمد حسن البکر، ایرانی‌های مقیم عراق را اخراج کرد، صاحب‌خانه زهرا‌خانم از کربلا به ایران آمد و خانه‌اش را خواست و آنها ماندند کجا زندگی کنند. این‌طور شد که زهراخانم با کبل‌حسن ملیحی، چند‌تکه اسباب مختصرشان را جمع کردند و آمدند به اتاق کوچک مسجد.

یعنی از اول جوانی‌اش تا الان که جزو قدیمی‌های محل محسوب می‌شود، خادم همین مسجد بوده و عمرش را برای خدمت به نمازگزاران بالاخیابان گذاشته است. حاصل زندگی زهراخانم مسجدی، نه مال دنیاست و نه فرزندی، اما محبوب دل اهالی محله‌ای است که قدردان زحماتش هستند. با اینکه توان جسمی‌اش به اندازه‌ای نیست که کار‌های مسجد را به عهده داشته باشد، نظارت بر امور هنوز با زهراخانم است.

 

در مسجد ماندگار شدم

برای صحبت با او پله‌های باریک و قدیمی مسجد صاحب‌الزمان (عج) خیابان هاتف را بالا می‌رویم. اتاق کوچک زهراخانم رو به در مسجد است تا هر رفت‌وآمدی را زیرنظر داشته باشد. قبل از اذان ظهر به عصایش تکیه زده و منتظر نمازگزاران است.

با روی خوش از گذشته‌ها می‌گوید: قدیم مسجد کوچک بود ولی نمازگزار زیاد داشت. اتاق کوچکی هم جلو مسجد بود که من و شوهرم در آن زندگی می‌کردیم. قدیم که می‌گویم، منظور قبل از حکومت صدام بود. بعد‌ها یک خانه کنار مسجد بود که خریدند و به مسجد اضافه کردند و طبقه بالا را ساختند. ما هم اسبابمان را آوردیم اتاق بالا.

از روز‌هایی می‌گوید که با نیروی جوانی برای گذران زندگی تلاش می‌کرد و با پول زحمتکشی و از برکت خادمی در مسجد، هم به کربلا و سوریه رفت و هم سفر حج. اما یاد قدیم که می‌افتد، باز داغ نداشتن فرزند، دلش را می‌سوزاند و می‌گوید: هیچ‌وقت بچه‌دار نشدیم. کبل‌حسن خدابیامرز سه تا زن گرفت، ولی عیب از خودش بود. ۲۳‌سال قبل مرد و من ماندم تنها.

دستی روی زانویش می‌کشد و می‌گوید: زمانی‌که کبل‌حسن مُرد، خوردم زمین و پا و لگنم شکست. بعد از آن نمی‌توانستم کار کنم. چند نفر از هیئت‌امنای آن زمان مسجد که الان دیگر نیستند، گفتند که باید این اتاق را خالی کنم تا خادم جدید بیاید و کار مسجد به زمین نماند. اما چندنفر دیگرشان که الان هم جزو هیئت‌امنا هستند، نگذاشتند من را بیرون کنند. گفتند «این زن، بچه‌ای ندارد و بی‌سرپرست است. عمرش را در مسجد گذاشته است. حالا که زمین‌گیر شده کجا برود؟»

 

قدیمی‌ها بیشتر هوایم را دارند‌

نمی‌داند سن و سالش چقدر است، اما به پرونده پزشکی که هشت‌سال قبل در بیمارستان داشته است، استناد می‌کند و می‌گوید: گفتند زهرا دیده‌بان هشتاد‌سال دارد. تا آن موقع، کسی نام فامیلم را هم نمی‌دانست.

درست است که زهراخانم فرزندی ندارد، اما در این مسجد، همه او را مانند مادری مهربان دوست دارند

سر درد‌دلش باز شده است و از پیری و ناتوانی و هزار دردش می‌گوید. میانه صحبتمان هستیم که طاهره جعفرزاده با لبی خندان می‌آید. زهرا‌خانم بعد‌از سلام‌و احوالپرسی می‌گوید: هر‌روز چشم‌انتظار طاهره‌خانم هستم؛ به من سر می‌زند و کارهایم را انجام می‌دهد، داروهایم را می‌خرد و هروقت یارانه می‌ریزند برایم خرید می‌کند.

طاهره‌خانم با لبخند می‌گوید: هروقت غذایی را هوس می‌کند، می‌گوید برایش درست کنم. مثلا ماکارونی را خیلی دوست دارد. اما زهراخانم کارتش را می‌دهد و نمی‌گذارد من خریدهایش را حساب کنم.

زهراخانم با مهربانی مادرانه می‌گوید: پول زحمتکشی شوهرت را نباید برای من خرج کنی. خدا روزی من را می‌رساند.

تا طاهره‌خانم برود سر یخچال و فکر غذایی برای ظهر باشد، زهرا‌خانم می‌گوید: همسایه‌های قدیمی خیلی بامعرفت بودند؛ گاهی این‌قدر برایمان غذا می‌آوردند که برای چند روز شام و ناهار داشتیم. آن زمان یخچال که نبود؛ غذا‌ها را می‌بردم برای خانواده‌ای عیالوار که در دریادل زندگی می‌کردند.

هنوز تا اذان چند‌دقیقه‌ای مانده است که منصوره‌خانم با یک بغل غذا و میوه از پله‌ها بالا می‌آید. منصوره عسگری کلی پیغام سلام و دلتنگی از مادرش به زهرا‌خانم می‌رساند و می‌گوید: ما سال‌ها همسایه مسجد بودیم و حالا که عروس و داماد و نوه دارم، باز هم مادرم احوالپرس زهرا‌خانم است. چند روز قبل، سالگرد فوت پدرم بود و مادرم برای سهم غذا و خیرات، زهرا‌خانم را مثل همیشه به یاد داشت.

درست است که زهراخانم فرزندی ندارد، اما در این مسجد، همه او را مانند مادری مهربان دوست دارند.

 

* این گزارش پنج‌شنبه ۲۴ مهرماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۰۹ شهرآرامحله منطقه ثامن چاپ شده است.

کلمات کلیدی
آوا و نمــــــای شهر
03:04
03:44