
مریم جباری ۲ سال سرمزار شهیدی رفت که گفتند همسرش است
پانزدهبار همسرش را از زیر قرآن و آینه رد کرده و پشت سرش آب ریخته بود. خدمت سربازی هادی دیگر تمام شده بود و این بارِ آخری بود که عازم خط مقدم میشد. زمان بازگشت رسید، اما از هادی خبری نشد تا اینکه یکماه بعد، پیکر شهیدی را تحویلشان دادند که سرانجام با نام «هادی» خاکسپاری شد. مریم، اما دلش هرگز راضی نشد که این پیکر باوجود همه شباهتهایش، همسرش است.
تقدیر انگار در زندگی مریم جباری طور دیگری رقم خورده بود. حکایت دلدادگیها و لحظات نفسگیر چشمانتظاریاش عجیب قلب آدم را فشرده میکند. او یکی از زنان غیرتمندی است که در سن کم و با داشتن دو فرزند پشتسرهم، رنج مقاومت را به جان خرید و دستکم دو سال چشمانش به درِ خانه خشک شد تا خبری از سرنوشت همسرش به او برسد.
گفتوگوی پیشرو داستان ایستادگی و ایثارگری مریم جباری، همسر آزادهشهید هادی جعفرینوزاد است که هر بار کم میآورد، تلنگر روزی را میخورد که خودش، هادی را با اصرار راهی خط مقدم کرده است.
ثمره زندگی او و همسر مرحومش، دو دختر و یک پسر است.
گفتم یا خودت جبهه میروی یا من!
نقطه شروع ایثار و فداکاری مریمخانم به چهلسال پیش در محله شهیدرستمی برمیگردد؛ وقتی هجدهسال سن بیشتر نداشت و پایش را در یک کفش کرد که اگر همسرش، هادی، راهی جبهه نشود، مسئولیت نگهداری بچههایشان را بپذیرد تا خودش خط مقدم برود!
آنزمان، دخترشان «راحله»، یکساله بود که فرزند پسرشان، «سعید» بهدنیا آمده بود و هادی یکلحظه طاقت دوریشان را نداشت؛ همین دلبستگیاش حتی مانع رفتنش به خدمت سربازی شده بود، اما اینبار انگار دیگر گریزی نداشت. هربار قصهاش به مریمش گره میخورد، تاب مقاومت نداشت. هادی خوب میدانست که مریم وقتی پای آرمانهایش درمیان باشد، دیگر هیچچیزجلودارش نیست.
مریم دختر همسایهشان، (معروف به یعقوب عطری) بود. هر خواستگاری برایش رفته بود، به بهانهای از سر باز کرده بود. آخرینبار به مادرش گفته بود دیگر کسی را به خانه راه ندهد. اما وقتی شنید مادر هادی پیشنهاد کرده است، بگومگو نکرد و خیلی زود پای سفره عقد نشستند؛ «هادی تعریف میکرد یکروز دیده که مادر و خواهرش آماده شدهاند که برای پسر دیگری از من خواستگاری کنند. هادی سراسیمه به آنها گفته بود که وقتی من هستم، چرا برای دیگری قدم برمیدارید؟ او به مادرش گفته بود: مریم را برای من خواستگاری کنید.»
سعید ششماهه بود که هادی رفت
مریمخانم هنگام ازدواج پانزدهسال بیشتر نداشت. دو سال بعد یعنی سال۶۳، با تولد راحله مادر شد و فرزند دومش، سعید هم یکسال و دو ماه بعد بهدنیا آمد. زندگیشان بهسختی میگذشت. کار هادی قالیبافی بود و منبع درآمد دیگری نداشتند. دلش میلرزید که اگر نباشد، بارِ زندگی با دو بچه به دوش مریم بیفتد. اما مریم با ایمان و توکل، دل مَردش را قرص کرد تا سرانجام هادی درحالیکه فرزند دومش تازه ششماهه شده بود، برای گذراندن دوره آموزشی خدمت سربازی به تربتحیدریه رفت و پس از اتمام دوره آموزشی، راهی خط مقدم شد.
حالا هردو ماه یکبار، دلتنگی و نگرانی از وضعیت مریم و بچهها امان هادی را میبُرید و خودش را به مشهد و خانهاش میرساند. در مدت ۱۰روز مرخصی، هادی هرکاری از دستش برمیآمد، دریغ نمیکرد تا بخشی از هزینههای زندگی را جمعوجور کند.
۱۵ بار پشت سرش آب ریختم
مریم در مدت دو سال و شش ماه خدمت هادی، نزدیک به پانزدهبار کاسه پُر آب را پشت سرش ریخت و رنج خداحافظی با او را در قلبش ثبت کرد، اما آخرینبار هادی گفته بود که اضافه خدمتش هم دیگر تمام است و وقتی برگردد، زندگیشان به روال عادی بازخواهد گشت.
سال۶۷، زمان بازگشت هادی رسیده بود و مریم خودش را برای برگ جدیدی از زندگی آماده میکرد. همه چیز برای آمدن هادیاش مهیا شده بود، اما انتظارشان به نتیجه نرسید. هرکس از همرزمهای هادی میرسید، پرسوجو میکردند تا شاید خبری از او بهدست آورند؛ یکی گفت دیده مجروح شده است، دیگری از شهادتش خبر داد. لابهلای حرفهای متناقض، رزمندهای گفت که هادی، نگهبان یک انبار مهمات بوده که در جریان پیشروی دشمنبعثی احتمالا اسیر شده است.
این خبر انگار سقف خانه قدیمی مریم را روی سرش خراب کرد. مریمخانم این خانهخرابی را تنها در یک جمله توصیف میکند: راحله از بس چشمانتظار آمدن پدرش بود که بهانه میگرفت درِ خانه همیشه باز باشد؛ حتی وقتی به سرویس بهداشتی میرفت، مدام چشمش به در بود که هادی بیاید.
هادی ۲ نشانه مهم در بدنش داشت
نزدیک به یکماه مریمخانم با دو بچه قدونیمقد بههمراه برادر بزرگتر همسرش، عکس هادی را به هر جایی که فکرش را میکردند، نشان دادند تا بلکه درباره سرنوشت او اطلاعی کسب کنند، اما تلاششان به درِ بسته خورد و ناامید و خسته از این بروبیاهای بینتیجه، خبردار شدند که پیکر هادی در معراج شهدای تهران مشاهده شده است.
راحله از بس چشمانتظار آمدن پدرش بود که بهانه میگرفت درِ خانه همیشه باز باشد
روایتگر این لحظات، غلامرضا جعفرینوزاد، برادر بزرگ هادی است که بار مسئولیت آن روزهای سخت و پراضطراب بر شانههایش هنوز هم سنگینی میکند.
تعریف میکند که پیشاز رفتن به تهران برای شناسایی پیکر هادی، سراغ ولینعمت خراسانیها علی بنموسیالرضا (ع) میرود؛ «زیارت که کردم، سیدی را دیدم که کتاب توضیحالمسائل دستش بود. خواستم استخارهای برایم باز کند. قرآن را باز کرد. تفسیرش این بود که رفتن در این مسیر بیفایده است.»
دلم راضی نبود که به تهران برویم، اما ازطرفی راهی هم جز این نبود. در معراج شهدای تهران، پیکری را نشانمان دادند که از هرنظر (چهره، قد و قامت، مدل مو و ...) شبیه هادی بود. هادی دو نشانه مهم در بدنش داشت؛ یکی آثار بخیه جراحیای که روی شکمش بود و دیگری چهاردندان عاریهای که هنگام خدمت سربازی گذاشته بود. اولین نشانه ازآنجاکه پوست شکم ترکیده و بهصورت آویزان روی رانپا خشکشده بود، قابل بررسی نبود و درباره دندانها هم، چون پیکرش یخزده بود، میگفتند برای تشخیص باید آب شود. فارغ از این، حسم میگفت این پیکر مربوط به هادی نیست.»
از راست به چپ؛ مریمخانم، زهراخانم جاری بزرگ و غلامرضا جباری برادر بزرگ مرحوم هادی
خوابی که به حقیقت پیوست
سرانجام پیکر شهید به مشهد رسید. مریمخانم در معراج شهدای مشهد چهره شهید را دید؛ با هادی مو نمیزد، اما مریم شب قبل خوابی دیده بود که نمیتوانست فراموش کند. او دیده بود هادی روی شانههای مردم محله خندان به سمت خانه میآید. دل تو دلش نبود؛ لحظات پرالتهابی را در معراج تجربه کرد؛ قلبش باور نمیکرد که هادی زنده نیست، اما انگار تقدیر طور دیگری رقم خورده بود.
آنروز اهالی محله در مراسم تشییع سنگتمام گذاشتند و پیکر شهید در صحن آرامگاه خواجهربیع به خاک سپرده شد. تا سه روز خانه پدریِ هادی پر و خالی میشد از جمعیت. گاهی شمار مهمانها از دستشان خارج میشد؛ زهراخانم، جاری بزرگ مریم، بههمراه دو تن از زنان همسایه، آشپزی مراسم را برعهده داشتند.
گفتم اگر «هادی» بیاید، چه!
بیش از دو سال مریم هرشب جمعه سر مزار شهید رفت، اما همچنان پیگیر سرنوشت اُسرا بود و اخبار مربوط به آزادهها را دنبال میکرد. تمام مدتی که مریم از دوران تلخ و سخت انتظار حرف میزند، انگار صحنههای فیلم «شیار۱۴۳» را دوباره به تماشا نشستهای.
اولین نشانه ازآنجاکه پوست شکم ترکیده و بهصورت آویزان روی رانپا خشکشده بود، قابل بررسی نبود
وقتی از او میخواهم روایتی از این زمان را برایمان بگوید، در شرایطیکه چهره مهربانش انگار با لبخندی همیشگی خو گرفته است، سکوت معناداری میکند، چادرش را محکم میگیرد، سرش را پایین میاندازد، نگاهی به من میکند، لبخندش بریدهبریده میشود و با بغض تلخی میگوید: همین را فقط بگویم که چند بار پیش آمد که از این کوچه و محله برویم، اما من گفتم اگر «هادی» بیاید، چه!
مریم برای ماندن در همان کوچه قدیمی که اولینبار هادی، او را هنگام برفروبی، آنجا دیده بود و یک دل نه، صددل عاشقش شده بود، ماند. کوچه حالا با نام «شهید هادی جعفری» مزین شده بود و از نگاه دیگران، مریم، همسر شهید بود، اما او همچنان رنج چشمانتظاری را به پذیرش این اتفاق، ترجیح میداد.
۷۸۰ روز انتظار طاقتفرسا
سال۶۹، آخرین گروه آزادهها به مشهد آمدند، اما از هادی خبری نشد. دخترش، راحله از بس برای استقبال پدرش رفته و ناامید برگشته بود، رنگورویش زرد شده بود. حالا مریم خانهای را در نقطه دیگری از شهر نشان کرده و قرار بود بهزودی از این کوچه بروند تا اینکه خبر رسید هادی را در قرنطینه ارتش دیدهاند!
ساعت ۶ صبح یکی از روزهای گرم شهریور۱۳۶۹ بود. مریم از خوشحالی حالش را نمیفهمید؛ به لحظه دیدار هادیاش فکر میکرد. همه زندگی اش شبیه فیلمی که روی دور تند افتاده بود، از نظرش میگذشت. هیچکس از رنج سالهای فراقش و فشارهایی که تحمل کرده بود، خبر نداشت. سر از پا نمیشناخت و بدون معطلی شروع به مرتبکردن دوروبر و شستن لباسها کرد.
همسایهها یکییکی خبردار شده بودند و اینبار کوچه را برای استقبال از هادی جعفری آماده میکردند. همه بهتزده اشک میریختند. تنها مریم بود که حالا باورش به نتیجه رسیده بود. پای ۷۸۰ روز انتظار جانکاه در میان بود.
به هادی گفته بودند همسرت ازدواج کرده است
مریمخانم از آن لحظات پرشور که صحبت میکند، چشمانش از ذوق برق میزند؛ «پیش از آمدن هادی، تابلویی را که با نام او سر کوچه نصب شده بود، اهالی محله کَندند. خبر زندهبودن هادی خیلی زود در محمدآباد پیچید و جمعیت زیادی برای دیدنش آمده بودند. بیشترشان همانهایی بودند که دو سال پیش در مراسم تشییع هم حاضر بودند.»
لابهلای جمعیت، چشمان مریم تنها به نقطهای دوخته شده بود که آخرینبار هادی را از زیر قرآن و آینه رد کرده و پشت سرش آب ریخته بود. سرانجام هادی را بالای شانههای مردم دید. لحظه وصال رسیده بود. هادی در حیاط خانه پدری رودررو با مریمش قرار گرفت. بوسهای بر پیشانیاش زد و راحله و سعید را در آغوش گرفت.
مریمخانم میگوید: هادی تعریف میکرد که یکی از شکنجههای اُسرا در اردوگاه این بود که به آنها القا میکردند کسی منتظر شما نیست و همسرانتان ازدواج کردهاند. هادی، اما هربار زیر بار این حرف نرفته و گفته بود من از همسرم خیالم راحت است.
از پلههای دادگاه بالا رفتم
قصه ایثارگری مریم جباری به همینجا ختم نمیشود. هادی، ۲۵ماه و ۲۰روز تجربه اسارت در بدترین اردوگاه دشمن بعثی یعنی زندان ابوغریب را داشت؛ وحشتناکترین شکنجهها در زمان صدامحسین در این زندان اتفاق میافتاد. حالا فصل دیگری از زندگی پررنج مریم قرار بود با مردی رقم بخورد که ۱۸هزار و ۷۲۰ساعت حضورش در زندان ابوغریب ثبت شده بود.
هادی، ۲۵ماه و ۲۰روز تجربه اسارت در بدترین اردوگاه دشمن بعثی یعنی زندان ابوغریب را داشت
از همان ماه اول و حتی روزهای نخست آمدن هادی، آرزوهای مریم نقش بر آب شد. هادی برای مریمخانم تعریف کرده بود لحظهای که بعثیها انبار مهمات را زدند، بالای سرش آمده بودند که تیرخلاص بزنند، اما او با نشاندادن عکس راحله و سعید، خودش را نجات داده و به اردوگاه منتقل شده بود.
اما هادی دیگر آن هادی پیش از اسارت نبود. دست خودش هم نبود. مریم و بچهها صحنههای دردناکی را تجربه میکردند. صبر مریم لبریز شد؛ او نگران سرنوشت دختر و پسرش بود که در همه سالهای تنهایی، آنها را به دندان گرفته و نگذاشته بود جز غم نبودِ پدر، آب از آب در دلشان تکان بخورد!
میگوید: «یکروز بالاخره از پلههای دادگاه بالا رفتم. یادم آمد از روزی که هادی را با اصرارهای خودم راهی جبهه کرده بودم. با خودم گفتم حقش نیست حالا که بهخاطر دین و مملکت به این روز افتاده است، تنهایش بگذارم. تنها از مشاوری که آنجا بود، راهنماییهایی گرفتم و به خانه برگشتم؛ اتفاقا نکاتی که ایشان گفته بودند، نتیجهبخش هم بود و تغییراتی در رفتار هادی بهوجود آمد.
باز همین زندگی را انتخاب خواهم کرد
«سال۸۹ بود که یک سفر زیارتی با هادی رفتیم به سوریه. آنجا هادی حال درستدرمانی نداشت. بیدلیل داد و فریاد راه میانداخت. مشهد که رسیدیم، از اداره تأمیناجتماعی بازنشسته شد. نگران بودم. گفتم حالا که خیالت از کارهای اداری راحت شد، برو چکاپ! سرطان حاد ریه در بدن هادی پیش رفته بود. از تشخیص تا لحظهای که دمودستگاهها را در بیمارستان از او جدا کردند، دوماه بیشتر طول نکشید.»
هادی جعفری، اما تا پایان عمرش هر هفته سر مزار آن شهیدگمنام میرفت و برایش خیرات میکرد. مریمخانم هم بارها تلاش کرد از خانواده شهیدی که با نام همسرش در خواجهربیع به خاک سپرده شده بود، ردی پیدا کند، اما همچنان به نتیجه نرسیده است.
در ستایش روحیه ایثار مریمخانم همین بس که او صحبتهایش را با این جمله طلایی تمام میکند: «اگر به گذشته برگردم، باز هم همین زندگی را و هادی را انتخاب خواهم کرد!»
درباره هادی جعفرینوزاد
- مدت اسارت۲۵ ماه و ۲۰روز
- تولد ۲۹ /۰۲ /۱۳۴۲
- اسارت۲۱ /۰۴ /۱۳۶۷
- آزادی۰۹ /۰۶ /۱۳۶۹
- وفات۲۹/ ۰۶/ ۸۹
* این گزارش دوشنبه ۳۱ شهریورماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۴۰ شهرآرامحله منطقه ۵ و ۶ چاپ شده است.