کد خبر: ۱۱۱۲۳
۲۶ دی ۱۴۰۳ - ۱۴:۰۲
سمانه؛ دختر توانمند تئاتر معلولان

سمانه؛ دختر توانمند تئاتر معلولان

سمانه عطاران دارنده مقام دوم جشنواره تئاتر استانی است. او با وجود معلولیت یادگرفته ورزش کند، کلاس بازیگری برود، مربی تیراندازی باشد و البته کلی هنر دیگر.

یک اتاق پر از کتاب و عروسک، چشم‌های دختری را توی این سطرها زنده می‌کند که گلدان خیالش را پرکرده از رویاهای صورتیِ خوش‌عطر. 

رویاهایی که اگر خودش را نبینی و برایت تعریف کنند فکر می‌کنی مال آدمیست که بال دارد و می‌خواهد آسمان خدا را یک‌جا زیر پر بدهد اما وقتی جامی‌گیری روی صندلیِ پهلویی‌اش، تازه می‌فهمی، این رویا که نه، حقیقت آدم بزرگی‌است که دردهایش را کنار خودش روی ویلچر می‌نشاند و به خیابان می‌برد.

به مرکز بازتوانی معلولان. اما به قول فروغ، امید توی چشم‌هایش، خرگوش ناآرام شادیست که قرار است گریه نکند. قوی باشد و قله‌های بلند فردا را فتح کند.

 

کارگردان گفت: خودت باش

خودش می‌گوید: نقش یک دختر معلول بود. یک دختر معلول با همه آرزو‌ها و رنگ‌هایی که دارد و می‌بیند. غیر از من ۱۵ نفر دیگر هم بودند، شش‌نفر روی ویلچر و باقی سرپا.

با این جمله‌ها، حرف روزِ اول را پیش کشیده که می‌خواسته تست بازیگری بدهد.

عین لحظه لحظه را یادش هست؛ «به کارگردان گفتم فکرمی‌کنید من به دردتان بخورم؟ منی که لرزش مدام و پرش بدن دارم و سوای همه این‌ها لکنت زبانم اجازه نمی‌دهد راحت حرف بزنم. کارگردان گفت من چیز زیادی نمی‌خواهم. کافیست فقط خودت باشی. همین سمانه عطاران، هنرمند ساکن محله شریف مشهد با همه مشکلاتی که دارد و می‌داند، نه بیشتر.»

 

از طبق دوم پرت شد

مادرش می‌گوید: «زنگ که زدند فهمیدم باید اتفاقی افتاده باشد. تنها یادم هست چادرم را به سرم انداختم و تا شریف‌یک دویدم. چشمم که افتاد به آمبولانس، گفتم خدایا خودت رحم کن. شنیدم که مربی می‌گفت از طبقه دوم با ویلچر پرت شده پایین. سرو صورتش پُر خون بود و حالت دستش حالی‌ات می‌کرد که حتمی از چند‌جا شکسته.»

بغض می‌کند؛ «تقصیر خودش است. شنبه‌ها که کلاس یوگا تمام می‌شد فکر می‌کرد حالا می‌‌تواند خوب راه برود. دکترها توی بیمارستان گفتند علاوه بر دستش، پایش هم شکسته. حالا می‌توانید تصورکنید چند ماه تروخشکش کردم تا دوباره شد این که می‌بینید.»

 

سمانه عطاران دارنده مقام دوم جشنواره تئاتر استانی است

 

با پاهای ورم‌کرده از خواب می‌پرد

این که می‌بینیم ســمانه عطاران است. متولد یک شهریور ۱۳۵۸. کســی کــه به رغــم همه ناتوانی‌هــای جســمی توانسته مقام دوم جشنواره تئاتر اســتانی را به نــام خودش مهربزند.

ایــن که می‌بینیــم دختری ۳۴ سالهاســت که لرزش‌های مــداوم و پرش‌های بدنش ربطی به پرت‌شدنش از طبقه دوم مرکز توانیابان ندارد.

خیلی پیشتر از اینها، درست توی سال‌هایی که پهلو به هفت سالگی می‌زده، اتفاق اُفتاده. 

مادرش می‌گوید: «نمی‌دانم قبل آن ســال‌ها هم بوده یا نه. اما هفت ساله که شد صبح‌ها با پا‌های ورم‌کرده از خواب می‌پرید.دکتر‌ها چیزی تشخیص ندادند. دوسال بعد یک شب بی‌علت تشنج کرد و کمکم ناتوان شد. اوایل چند قدمی راه میرفت، اما هر چه سال‌ها پشت سر هم می‌اُفتند...»

دخترم دگر نمی‌تواند راه برود

مادر سمانه نمی‌گوید دخترم دیگر نمی‌تواند راه برود. نمی‌گوید که مبادا این دلتنگیِ کلمات، توی دل سمانه را خالی کند.

سمانه‌ای که از سال ۸۸ پس از آشنایی با مجتمع توانیابان شریف، یعنی همین مرکزی که درست سر کوچه‌شان قرارگرفته کمی حالِ روزهایش بهتر شده است.

مثلا یادگرفته ورزش کند، کلاس بازیگری برود، مربی تیراندازی باشد و کلی هنر دیگر که به دست‌آوردنشان برای آدمی با وضعیت او خبر از اراده و همت بلندی می‌دهد. 

تا سوم راهنمایی بیشتر درس نخوانده، وقتی هنوز می‌توانسته کمی راه برود و حرف بزند. توی یک مدرسه عادی، با بچه‌های عادی. اما از آن سال به بعد دیگر نشده.

از مادرش که بپرسید چرا؟ می‌گوید: «بی‌اطلاعی و شوکه‌شدنمان از وضعیت سمانه باعث شد پیگیر درسخواندنش نشویم.»

سال‌های پس از آن توی سکوت می‌گذرد. تا چهارسال پیش که همه چیز حال و هوای دیگری به خودش گرفت. یعنی از وقتی که به محله شریف آمدند و سمانه توانست کلاس‌های مختلف مر کز بازتوانی شرکت کند.

 

۴۰ دقیقه طول کشید تا زه کمان را بکشم

بـار اول تـوی مرکز توانیابـان چشـمش می‌اُفتـد بـه عـده‌ای که مشـغول تیرانـدازی بـا کمان هسـتند.

در مسـابقات تیراندازی بـا کمانِ سـال ۱۳۹۰ برگزار شـد، صاحـب مقـام اول کشـوری شدم

دل بـه دریـا می‌زند و بـه مربـی می‌گوید فکـر می‌کنید من هـم بتوانم مثـل اینها کمان بکشـم؟

مربـی گفت من چیـزی نمی‌گویـم.خـودت امتحان کـن.» بـار اول ۴۰ دقیقه طول کشـید تـا زه کمان را بکشـم، امـا بعدهـا هرچه می‌رفتـم انگار علاقه مرا پیـش می‌برد تـا بتوانـم یـک روز تیراندازی کنم.

آن‌قدر کـه توانسـتم در مسـابقات تیراندازی بـا کمانِ جـام رمضـان کـه در سـال ۱۳۹۰ برگزار شـد صاحـب مقـام اول کشـوری بشـوم.

 

از بوچیا تا حلالم کن مادر

بعد از تیروکمان تصمیم می‌گیرد رشته‌های دیگر را هم تجربه کند و با همین کنجکاوی‌ها سر از رشته بوچیا درمی‌آورد و بعد از مدت کمی می‌شود مربی بچه‌های کم‌سن‌وسال‌تر از خودش.

اما اصل همه این‌ها را که بخواهید باید بنویسیم که ورق زندگی‌اش با  تئاتر «حلالم کن مادر» برمی‌گردد.

وقتی که با استرس زیادی می‌رود پای تمرین اما بعد از مدت کوتاهی به قول خودمانی‌ها آن‌قدر با محیط کلاس تئاتر اخت می‌شود که هفته‌های بعد آن روز را چشم می‌کشد که چه وقت عقربه‌ها روی ساعت شنبه خواب می‌رود و او پا به کلاس تئاتر می‌گذارد.

می‌گوید: هفت‌ماه تمرین کردیم و هر روز بهتر می‌شدیم. تا اینکه بعد از اجرای اول که توی سالن مصلی‌نژاد برگزارشد، به جشنواره تئاتر سبزوار رفتیم و بعد از آن هم جشنواره‌های تئاتر تهران درهای تازه‌ای به رویمان باز کرد.

 

سمانه عطاران دارنده مقام دوم جشنواره تئاتر استانی است

 

دارم برای تهران برنامه می‌چینم

توی این سطرها شادی می‌دود توی لحن تک‌تک کلماتش که «اصلا فکرنمی‌کردم دوم شوم. لذتِ وقتی که اسم مرا خواندند مثل پردرآوردن بود. حالا هم که دارم برای اجرای توی تهران نقشه می‌کشم. می‌خواهم آ‌ن‌قدر تمرین کنم و مقام به دست بیاورم که پدرو مادرم به داشتنم افتخارکنند.»

 

ما هم می‌توانیم

اگر بپرسید که چه شد این همه سختی را تحمل کردی تا به اینجا برسی؟ می‌گوید: «می‌خواستم به مردم بگویم که ما هم می‌توانیم مثل همه آدم‌های عادی زندگی‌کنیم و فرقی نداشته باشیم.» اما اگر دوباره که کنجکاوی‌تان گل‌کند روی آرزوهایش، تنها یک کلمه می‌شنوید؛«سلامتی».

 

راه رفتن دلنشین بود

این پرسیدن‌ها ادامه حرف را تا سال سوم راهنمایی عقب می‌برد و کنار پرسشِ اینکه سمانه، آن سال آخری که می‌توانستی روی پای خودت راه بروی چطور بود؟ سکوت عمیقی می‌کند و می‌گوید:«خیلی دلنشین بود.

از توی دوست‌هایم تهمینه و آنا را خوب خاطرم هست وقتی با هم بازی می‌کردیم و درس می‌خواندیم. اما حالا چندسال است که ندیدمشان.»

توی آن روزها طناب‌بازی را خیلی دوست داشته و مثل خیلی از دختربچه‌ها وقتی با سوال می‌خواهید در آینده چه‌کاره شوید، مواجه می‌شده، جواب می‌داده که «معلم» اما از بازیگری هم ناراضی نیست و میان گفته‌هایش می‌فهمی برایش نقشه‌های زیادی کشیده و حتما موفق می‌شود.

 

فقط بگو یا علی(ع)

همیشه دیدن آدم‌های بزرگی مثل سمانه باعث می‌شود گاهی به خودمان نهیب بزنیم که هی تویی که چهارستون تنت سالم است. تویی که برداشتن چند قدم با پاهای خودت نیازی به این ندارد که یکی عصایت بشود.

تویی که راحت حرف می‌زنی، غذا می‌خوری و بدون قرص می‌خوابی، چقدر کوچکی اگر نتوانی خودت را به آرزوهایت برسانی. کافیست کمی همت کنی و یک یاعلی(ع) بگویی...

 

* این گزارش پنج شنبه، ۱۴ آذر ۹۲ در شماره ۷۹ شهرآرامحله منطقه ۱۱ چاپ شده است.

 

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44