کد خبر: ۱۰۸۲۶
۲۶ آبان ۱۴۰۳ - ۱۳:۰۰

برادران فیلمساز سهیلی کارشان را از مسجد شروع کردند

سعید سهیلی شور و شر جوانی‌اش را با خود به میانسالی آورده و با وجود اینکه با آخرین فیلمش به جمع میلیاردر‌های سینما پیوسته، هنوز هم به فکر هم‌محله‌ای‌های قدیمش در محله امام خمینی(ره) هست.

آشنایی نزدیک من با سعید سهیلی و آثارش، نه از سینما و تئا‌تر که از دانشکده حقوق دانشگاه فردوسی شروع شد. دست روزگار، من را همکلاسی «مسعود» برادرزاده سعید کرده بود و مسعود که از معدود بچه‌های پر‌انرژی دانشکده بود، من را به سینمای سهیلی و سهیلی‌ها برد.

«سینما» و «سعید سهیلی» مهم‌ترین حرف مشترک من و مسعود در دیدار‌های هر‌از‌گاهی دوره فارغ‌التحصیلی بود تا شب خاطره مسجد مالک‌اشتر که هنرمندان محله امام خمینی(ره) را گرد هم آورد و از آن جمله خانواده سهیلی را. چند و، چون این پرونده را با مسعود در میان گذاشتم، امیر‌اطهر سهیلی فایل تصویری مراسم را به دستم رساند.

حمیدرضا سهیلی کمک کرد، شبانه مصاحبه‌ای ترتیب دهیم با سعید سهیلی و سعید، مثل همیشه، گفتگوی ما را به گرمی پذیرفت. خانواده حمیدرضا سهیلی علاوه بر پذیرایی گرم در یک شب بهاری، ما را در خاطرات خود شریک کردند و بقیه اعضای خانواده سهیلی هم، هر یک به نوعی کمک‌حال این پرونده شدند و نتیجه آن شد که پیش روی شما قرار گرفته است.

باغ دوازده‌هزار متری میرزا‌عباس بود که بچه‌ها را برد به «حسنی‌آباد علیا» و بازی با درخت‌ها و پرنده‌ها و بره‌ها. حمید‌رضا بیشتر با مسعود می‌جوشید و علیرضا با سعید، وقت تیله بازی و هفت‌سنگ، وقت کبدی و «استخوان مهتابک»، اما برادرها، انگشت‌های یک دست بودند که تیله‌ها را می‌انداختند و سنگ‌ها را می‌چیدند.

پدر، چشم‌هایش را در جوانی از دست داده بود، یک چشم را پای بیماری آبله داده بود و یکی دیگر را پای تابوت «حاجی مصوری» و حاجی مصوری کسی بود که سینما را به تربت‌حیدریه آورده بود. وقتی که حاجی مرد، کسی نبود زیر تابوتش را بگیرد، مقصر ظاهراً سینما بود. میرزا‌عباس بود که پادر‌میانی کرد و هیئتی‌ها را برد پای جنازه بابای سینمای تربت. چند مردی که تابوت را روی شانه گذاشته بودند، زیر سنگینی بار تابوت کمر خم کردند و خون ریخت به چشم میرزا عباس و چشم دیگرش هم با حاجی مصوری رفت.

پسرها، مکتبی مدرسه «نحوی» بودند که دست پدر را می‌گرفتند، می‌بردند دکان دوست قدیمی‌اش، خودشان می‌رفتند سینما و تا گپ پدر تمام شود، برگشته‌اند...

 

سینما، جمعه بود 

و سینما، جمعه است اگر پس‌انداز دو هفته بچه‌ها به ۱۵ قران رسیده باشد، وگرنه برادر بزرگ‌تر است که می‌رود سینما و بر‌می گردد تا قصه فیلم را برای برادر‌ها روایت کند و بچه‌ها کیف کنند از دیدن فیلم که نه، از شنیدن.

سال‌های آخر دبستان است که حمیدرضا و علیرضا هوای مشهد می‌کنند، زمین بزرگ پدر در میلان دهم مهتاب -محله امام خمینی(ره) این روزها- یک اتاقک نیمه‌کاره دارد. بچه‌ها می‌شوند صاحب این خانه کوچک و دو سال بعد است که بقیه هم به آنها می‌رسند. سعید، اما دیرتر از بقیه به مشهد می‌آید و تا یک سال بعد -سال ۵۱- مانده است نزد عمه پیرش در تربت. پدر، شاعر است و شعرهایش نقل محافل آئینی. علیرضا هم اهل شعر و شاعری می‌شود. حمید‌رضا می‌نویسد. سعید اهل هیچ‌هنری نیست. بیشتر اهل شوخ و شنگی است و بزن‌بهادری تا خواندن و نوشتن.

هنرستان صنعتی، دست حمید‌رضا را می‌گذارد در دست «میر‌خدیوی»، کلاس‌های تئاتر هنرستان به هنرآموز مکانیک، درس عشق می‌دهد. اولین نمایش‌های حمیدرضا با گروه تئاتر مدرسه اجرا می‌شود و اولین قصه‌اش از روزنامه‌دیواری مدرسه به صفحه ادبی روزنامه «آفتاب شرق» می‌رسد. هنرستان به پایان می‌رسد، حمیدرضا می‌رود سربازی.

نزدیکی‌های انقلاب، حمیدرضا در سلول انفرادی سربازخانه ارومیه است، علیرضا از سربازی فرار کرده، سعید انقلابی دو‌آتشه شده و مسعود هم، دوش به دوش سعید به خیابان می‌زند. انقلاب، بچه‌ها را از هنر و نوشتن دور می‌کند؛ بچه‌ها، اما با هم‌محله‌ای‌ها دست به دست هم می‌دهند و در خانه پدری، جشن‌های مذهبی برپا می‌کنند، نخستین مراسم در نوع خود، و این آغازی بر گرد هم آمدن بچه‌های محل برای اجرای هنری آیین بود.

 

مسجد، سنگر بود

حرف امام (ره) حجت است. می‌گوید مساجد سنگر است که بچه‌ها به مسجد «خیرخواه» می‌روند. قدیمی‌های مسجد، آمدن جوان‌ها را تاب نمی‌آورند. بچه‌ها می‌ایستند. مسجد که دست جوان‌ها می‌افتد، «خیرخواه» می‌شود «مالک‌اشتر». انجمن اسلامی مسجد تشکیل می‌شود. بسیجی‌ها اسم خودشان را می‌گذارند «رزمندگان اشتر». حمیدرضا می‌شود، مسئول تشکیلات هنری و سعید فرمانده بسیج.

بچه‌های مسجد، گروه سرود و نمایش تشکیل می‌دهند و کلاس قصه برگزار می‌کنند. اولین نمایش، «آرایشگاه شلوغ» است، با امکانات ابتدایی و بازیگر‌های جوان و بی‌تجربه.

نمایش سوم گروه را یکی از دانشجویان ایرانی خارج کشور کارگردانی می‌کند. او که برای انقلاب به ایران آمده، نقشی را هم به سعید پیشنهاد می‌دهد. سعید می‌گوید: «من اصلاً از نمایش خوشم نمی‌آید.»، اصرار کارگردان جوان، آقا سعید کمیته‌چی را بازیگر می‌کند. مدتی بعد، داوود کیانیان برای آموزش تئاتر به مسجد می‌آید. 


سعید، کمیته چی بود

در روز‌هایی که علیرضا کارمند جهاد سازندگی است و سعید کمیته‌چی گروه ضربت کمیته، حمیدرضا به تهران می‌رود و در حوزه اندیشه و هنر اسلامی با سلحشور و مجیدی و ... آشنا می‌شود. نتیجه این آشنایی، عزم جدی حمیدرضا است برای تکمیل حوزه هنری مشهد، سید‌آبادی پیشنهاد او را برای راه‌اندازی این نهاد در مشهد می‌پذیرد تا نتیجه نشست‌های پیاپی حمید و سعید سهیلی و جواد اردکانی با خوش‌بیان، سید آبادی و فیاضی - نمایندگان تبلیغات اسلامی- تدوین آیین‌نامه حوزه هنری خراسان شود.

حمید‌رضا که امور فرهنگی زندان مشهد را به عهده دارد، پیشنهاد ریاست حوزه را قبول نمی‌کند تا جواد اردکانی و سعید سهیلی برای یک‌سال، مسئولیت مشترک ریاست را به عهده بگیرند. سال بعد، سعید که از کمیته بیرون آمده، رئیس حوزه هنری می‌شود، ریاستی که ۹ سال ادامه می‌یابد.

فعالیت برادران سهیلی در مسجد و حوزه ادامه دارد، در روز‌هایی که حمیدرضا سهیلی و داوود کیانیان گروه‌های هنری زندان مشهد را سر و سامان می‌دهند. سعید، تئاتر را در حوزه پیش می‌برد، به عنوان نویسنده و کارگردان، در گروه تئاتر مسجد، بازی هم می‌کند. مسعود، نوجوان است، اما گروه‌های تئاتری را در محله‌های مختلف تشکیل می‌دهد، گروهی در سمزقند و گروهی دیگر در طلاب، در جایی که امروز «کانون شهید سهیلی» شده است.

فعالیت برادران سهیلی در مسجد و حوزه ادامه دارد، حمیدرضا گروه‌ هنری زندان مشهد را سر و سامان می‌دهد

 

بازی، ادامه داشت

بازی در صحنه تمام نمی‌شود. شروع جنگ، اول بازی است. جنگ، حمیدرضا و سعید را شیمیایی می‌کند، در ایلام، وقتی با هم بودند. جنگ، دست‌بردار نیست، ترکش می‌شود به تن سعید و سعید می‌رود تا مرز شهادت؛ جنازه‌ای که از جبهه به شیراز رسیده است، زنده از کار در می‌آید و می‌رود مشهد.

 سعید شهید نمی‌شود، اما مسعود را سه‌بار شهید می‌کنند. یک بار در کربلای ۴، بدن مجروحش را به بصره می‌رسانند، سه روز بعد شهید می‌شود. یک بار سال ۷۵، پلاک مسعود، جنازه کس دیگری را با خود آورده است. آخرین‌بار سال ۸۰، جنازه بی‌پلاک را مادر خانواده شناسایی می‌کند و بی‌بی سمانه، دختر عمه مسعودکه پزشک است. سمانه، استخوان‌ها را یکی‌یکی کنار هم می‌چیند و جای تیر را به مادر نشان می‌دهد. دل مادر، اما به این راحتی‌ها آرام نمی‌گیرد، حتی اگر روی خاک پسرش نوشته شده باشد: «مسعود- عباس- سهیلی»

 

زندگی، سینما بود

جنگ که تمام می‌شود، برادر‌ها «شرکت سینمایی گوهران» را راه می‌اندازند، سال ۱۳۸۴. اولین شرکت سینمایی مستقل مشهد که فیلم اولش «مردی شبیه باران» را در مشهد می‌سازد. سنگ‌اندازی‌ها، عوامل شرکت را برای ساختن «مردی از جنس بلور» به تهران می‌برد. تهران، زمزمه رفتن است. سهیلی‌ها به فیلم چهارم نرسیده‌اند که سعید، پاگیر تهران می‌شود و مدتی بعد، «گوهران» هم به تهران می‌رود. حمیدرضا، اما دلش با مشهد است، می‌ایستد و با سهیلی‌های جوان‌تر، «سیمیا فیلم» را راه می‌اندازد.

حالا، مسعود شهید شده، علیرضا دارد روی پژوهش گسترده «سینمای مذهبی جهان» کار می‌کند. حمیدرضا که «شفا یافتگان» را چاپ کرده، هنوز می‌نویسد و سعید خانواده سهیلی که می‌گفت «از تئاتر خوشش نمی‌آید» با سینما میلیاردر شده است. برادر‌های سهیلی علاوه بر حوزه هنری، خانه فیلم مشهد، انجمن فیلمنامه‌نویسان مشهد، انجمن قصه‌نویسان مشهد و نهاد‌های هنری دیگری را با دوستان خود بنیان گذاشته‌اند. نسل جوان خانواده سهیلی، فعالیت گسترده هنری در داخل و خارج کشور را دنبال می‌کنند و با این حال نه تنها دل از خاک محله «خرمشهر» نبریده‌اند که باور دارند به ریشه‌ای که در خاک این محله دارند.

روزی که در جشنواره فجر برای دیدن «گشت ارشاد» رفتم، آب سردی بود که سعید سهیلی روی سرم ریخت. تک و تنها و البته با عصبانیت، باید خودم را از میان جمعیت به شور آمده، بیرون می‌کشیدم و از این همه سطحی‌نگری فرار می‌کردم. بعد‌ها که نوشته‌ها و گفته‌های سعید سهیلی درباره گشت ارشاد را خواندم، با آدمی رو‌به‌رو شدم که نه تنها سطحی و سطحی‌نگر نبود که اتفاقاً اصولی فکر می‌کرد و اصولی به گفتگو می‌نشست.

این دو‌گانگی- از نظر من- بهانه‌ای شد که تلفن را بردارم و درباره فیلم‌هایش با او گپ بزنم؛ این مصاحبه، اما نتیجه آن گپ‌و‌گفت‌ها نیست زیرا از زمان اکران عمومی گشت ارشاد تا‌کنون، حرف‌های زیادی رد و بدل شده است و خوب و بد داستان حسابی لو رفته است! حرف‌های این‌بار سعید سهیلی، کارگردان هم‌محله‌ای ما، درباره خودش و دوست‌داشتن‌هایش است و البته جواب‌های صادقانه‌اش به کنجکاوی‌های ما.


سعید سهیلی در دهه ششم زندگی‌اش همچنان پرانرژی است و شور و شر جوانی‌اش را با خود به میانسالی آورده و با وجود اینکه با آخرین فیلمش به جمع میلیاردر‌های سینما پیوسته، هنوز هم به فکر هم‌محله‌ای‌های قدیمش هست. خودش می‌گوید «زیادی سیاسی است.» و با این حال، هنوز خواب گوسفند‌های بچگی‌اش را می‌بیند...

-چه شد که از تربت به مشهد آمدید؟ 

وقتی به مشهد آمدیم، سن کمی داشتم و مطیع خانواده بودم. 

-دلیل این مهاجرت چه بود؟

باید از پدرم بپرسیم که به او دسترسی نداریم. چون فوت کرده. خودم هم یادم نیست که درباره دلیل آمدنش به مشهد پرسیده باشم. 

- چند ساله بودید که به مشهد آمدید؟

پنجم دبستان بودم.

پرونده‌ای برای سهیلی‌ها؛ از سینما تا خاطرات محله امام خمینی(ره) مشهد
- اتفاق روشن کودکی‌تان را به خاطر دارید؟ تصویری که در خواب‌ها و خاطره‌هایتان تکرار شود...

صحنه‌ای از کودکی‌ام که همیشه به خاطر دارم و در خواب هم زیاد به سراغم می‌آید و خیلی هم دوستش دارم... ما هر سال هر کداممان یک گوسفند به اسم خودمان داشتیم، برادر‌ها و خواهر‌ها. هر کداممان هر سال یک گوسفند داشتیم که آنها را نوبتی به باغمان می‌بردیم و می‌چراندیم. بهترین لحظه‌ها، زمانی بود که این گوسفند‌ها را می‌بردم به چرا و گوشه‌ای می‌نشستم و به چریدن آنها نگاه می‌کردم. همیشه این را در خواب می‌بینم و از دیدنش در خواب لذت می‌برم.

- در کودکی، اصلاً به کارگردانی فکر می‌کردید؟ اینکه ممکن است روزی سراغ سینما بیایید؟

قطعاً. در کودکی مدام دنبال سینما بودم و هیچ‌وقت به هیچ شغل دیگر غیر فیلم‌سازی یا کار کردن در سینما فکر نکردم. 

- خانواده سنتی داشتید؟

دقیقاً. 

- چطور می‌شود که در خانواده‌ای سنتی، فرزندانی هنرمند و اهل سینما پرورش پیدا می‌کنند؟

با اینکه خانواده ما خیلی مذهبی و سنتی بود، بچه‌ها در خانواده بسیار آزاد پرورش پیدا کردند. پدر همه آزادی‌ها را به ما داده بود و به همین دلیل هیچ فیلمی نبود که در ایران ساخته شود و در شهر کوچک تربت حیدریه یا شهر بزرگ مشهد نمایش داده شود و ما نبینیم، به همین دلیل سینما برای ما جدی شده بود. 

- پدرتان هم اهل سینما رفتن بود؟

ایشان سینما نمی‌آمد ولی با حبیب‌ا... بلور که مربی آقای تختی و مربی تیم ملی کشتی بود و بعد هم بازیگر سینما شد دست برادری داده بودند و ما هم به حبیب‌ا... بلور می‌گفتیم عمو، به همین دلیل، پدرم هم به سینما فکر می‌کرد و سینما را دوست داشت.

- محله‌ای که در آن زندگی می‌کردید، آن وقت‌ها چه اسمی داشت؟

آدرسی که همیشه می‌دادیم و خیلی آن را دوست داشتم، حالا تغییر کرده. آدرسی که پشت پاکت نامه می‌نوشتیم این بود: خیابان بهار، میلان هشتم، بین خورشید و مهتاب. هم بهار داشتیم، هم خورشید، هم مهتاب و هم هشتم که متعلق به امام رضاست. 

- این آدرس، امروز محله امام خمینی(ره) شده است... 

بله.

- اوقات جوانی‌تان چه طور می‌گذشت؟

من عشق موتورسواری داشتم. موتور پرشی داشتم و بیشتر برای پرش به تپه‌های وکیل‌آباد می‌رفتم. 

- بچه محل‌هایتان را که فراموش نکرده‌اید؟ 

همه‌شان را می‌بینم غیر از کسانی که به هر دلیل نشانی از آنها ندارم. بقیه را لا‌اقل سالی یکی‌دو‌بار می‌بینم. 

- هر چند وقت یک‌بار سراغ محله قدیمی‌تان می‌آیید؟ 

سالی یک بار رو شاخشه! 

- بهترین رفیق دوره جوانی‌تان را به یاد دارید؟ هنوز سراغش را می‌گیرید؟

سید حسن حسینی. در شلمچه شهید شد. 

- چرا مشهد را ترک کردید؟

یکی اینکه مشهد از نظر کار‌های هنری، فضای خسته‌کننده و کسل‌کننده‌ای داشت و دیگر اینکه، چون می‌خواستم فیلم‌سازی را دنبال کنم، امکان آن در مشهد وجود نداشت. 

- فکر می‌کنید مردم، سعید سهیلی «مردی شبیه باران» و «سنگ، کاغذ، قیچی» را بیشتر دوست داشتند یا سعید سهیلی «چارچنگولی» و «گشت ارشاد» را؟

نمی‌دانم مردم کدام یکی را بیشتر دوست دارند، اما من مردمی را بیشتر دوست دارم که هم چارچنگولی را دوست دارند و هم گشت ارشاد را و هم مردی شبیه باران و مردی از جنس بلور را. اما تعدادی از مردم هستند که آن دو تا فیلم را بیشتر دوست دارند و تعداد دیگری هم هستند که این فیلم‌ها را بیشتر می‌پسندند و به‌خاطر اینها به من احترام می‌گذارند. 

چیزی که برای من مهم است، مخاطب است. گیشه یعنی پول ولی مخاطب یعنی تماشاچی

- خودتان کدام سعید سهیلی را بیشتر دوست دارید؟

سعید سهیلی «مردی شبیه باران» را بیشتر دوست دارم. 

- اگر کارگردان نمی‌شدید، چه‌کاره می‌شدید؟

چوپان.

- «ساعد» را بیشتر دوست دارید یا سینما را؟ 

قطعاً ساعد را.

- مهم‌ترین دلیل استقبال زیاد مردم از گشت ارشاد و فروش چشمگیر آن را چه می‌دانید؟ 

به این دلیل که سال‌ها بود نوجوان‌ها و جوان‌های ما با پدیده‌ای به نام «گشت ارشاد» درگیر بودند و هیچ‌وقت فیلمی درباره این نگرانی نوجوان‌ها و جوان‌ها به تصویر در نیامده بود و فکر می‌کردند این فیلم دارد حرف نوجوان‌ها و جوان‌هایی را می‌زند که در این ۳۰ سال، با این گروه رو‌به‌رو بودند.

-شما با فیلم‌هایتان مخاطب زیادی به دست آورده‌اید. نمی‌خواهید از این فرصت برای ارتقای ذهنیت و نگاه هنری جامعه استفاده کنید؟ 

من در همه فیلم‌هایم همین تلاش را دارم.

- دغدغه‌تان بیشتر هنر است یا گیشه؟

چیزی که برای من مهم است، مخاطب است. گیشه یعنی پول ولی مخاطب یعنی تماشاچی. پولی که از گیشه در می‌آید اصلاً برای من مهم نیست، اما مخاطبی که در سالن سینما به تماشای فیلم می‌نشیند برای من مهم است، حالا چه پول بدهد یا ندهد، دعوتی باشد یا در صف بلیت بایستد، بلیت ارزان یا گران بخرد، اینها برایم مهم نیست. مهم این است که سالن‌های سینما چه با خرید بلیت و یا بدون خرید بلیت پر شود.


- شما توانسته‌اید سالن‌های سینما را پر کنید، در کار‌های بعدی‌تان هم با سلیقه مخاطبانتان فیلم می‌سازید یا حرف تازه‌ای برایشان دارید؟

من به سلیقه مخاطب احترام می‌گذارم، اما برای سلیقه مخاطب فیلم نمی‌سازم. من فیلم خودم را می‌سازم و مشکلاتی که احساس می‌کنم مردم با آنها درگیر هستند را تبدیل به فیلم می‌کنم، اما فیلم را به‌گونه‌ای می‌سازم که مخاطب هم داشته باشد؛ یعنی حرف دلم و مشکلات مردم را می‌گویم، اما در ساخت آن، طوری عمل می‌کنم که تماشاچی زیادی هم داشته باشد. 

- چقدر اهل سیاست هستید؟ 

زیاد.

- چقدر برای بودن با خانواده‌تان وقت می‌گذارید؟ 

خیلی زیاد. 

- به گرفتن اسکار هم فکر می‌کنید؟

به هیچ وجه به گرفتن اسکار فکر نکرده‌ام. 

سهیلی‌ها؛ از سینما تا خاطرات محله امام خمینی(ره) مشهد

- برایتان مهم نیست؟ 

برای هر فیلم‌سازی مهم است، اما تا حالا هیچ‌وقت به گرفتنش فکر نکرده‌ام. 

- افق دید شما در فیلم‌سازی کجاست؟ 

من افق دور و درازی ندارم. افق‌هایم خیلی نزدیک به همدیگر است. در هر فیلمم سعی می‌کنم فیلم جدید نسبت به فیلم قبلی، هم بهتر باشد، هم جذاب‌تر و هم پر‌مخاطب‌تر.

- در اینکه فیلم به فیلم به مخاطب‌های سینمای شما افزوده شده تردیدی نیست، اما فکر می‌کنید، فیلم‌های جدیدتان بهتر از قبل ساخته شده؟

بیشتر مواقع بهتر شده، اما گاهی هم چند قدم پسرفت داشته‌ام که این در کارنامه هر فیلم‌سازی هم هست، اما قطعاً فیلم گشت ارشاد نسبت به همه فیلم‌های قبلی‌ام غنی‌تر است ولی ساختن چارچنگولی بعد از سنگ، کاغذ، قیچی یک پسرفت خیلی زیاد بود؛ هم از لحاظ قصه، هم از لحاظ فیلمنامه و هم از لحاظ ساختار، اما روند کلی، روند رو به رشدی است و سعی می‌کنم هر فیلم نسبت به فیلم قبلی بهتر شود که این مورد در ساخت فیلم بعدی‌ام-کلاشینکف- خیلی خودش را نشان خواهد داد. 

- اعضای خانواده‌تان هم گشت ارشاد را پسندیدند؟

بیشتر از خودم. 

- در مصاحبه با خبر آنلاین گفته بودید که خودتان از فیلم گشت ارشاد بدتان می‌آید...

من هنوز هم می‌گویم که از گشت ارشاد بدم می‌آید. 

- اگر کسی موقع دیدن گشت ارشاد، فیلمتان را نپسندد و فکر کند پولش را حرام کرده، حاضرید پولش را پس بدهید؟ 

نه.

*این گزارش در شماره ۵۲ شهرآرا محله منطقه ۸ مورخ ۱۷ اردیبهشتماه ۱۳۹۲ منتشر شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44