کد خبر: ۱۰۲۲۳
۱۸ شهريور ۱۴۰۳ - ۱۰:۰۰

قابلی ندارد برای این آقای قصاب تعارف نیست!

برای محسن خردمندروشن قابلی ندارد، تعارف نیست. سررسید مقابلش، این را تأیید می‌کند. صفحات آن پر است از نام همسایه‌هایی که گوشت را به نسیه برده‌اند.

به چشم‌های نیمه‌باز بابا که به سقف خانه خیره‌مانده‌بود، نگاه کرد و این‌طور خیال‌بافت که تا صبح فردا حال بابا خوب می‌شود، برمی‌گردد به دکان قصابی‌اش و سایه سر می‌ماند برای خانواده دوازده‌نفره‌شان. چه می‌دانست که این نیمه‌شب، آخرین دیدار با پدری است که دور از چشم دیگران، بسته‌های گوشت را به خانه نیازمندان محله می‌رسانید؛ بی‌آنکه بداند، دارد بذر کار خیر را در ذهن فرزندش محسن می‌کارد.

با رفتن پدر، کودکی برای پسرک یازده‌ساله کوچه نوغان، تمام و ورود ناخواسته‌اش به دنیای پرتلاطم آدم‌بزرگ‌ها شروع شد. از آن شب تیره‌وتار تا سال‌های سال پس از آن بوی تند فقر، همراه همیشگی محسن بود؛ آن‌قدرکه همچنان خاطرات تلخ این هم‌نشینی، در ذهن خیراندیش و معتمد محله شهیدقربانی باقی است. 

رهاشدن زندگی او از بند نداری و هم‌آغوش‌شدن با غنا و مکنت، راز‌هایی دارد که با ساعتی مهمان‌شدن در مغازه قصابی‌اش، سخاوتمندانه بازگو می‌کند.

کودکی بدون پدر

اهالی طبرسی شمالی ۵۷ و ده‌متری شهیدعرفانی، او را نه به نام محسن خردمندروشن بلکه به «محسن قصاب» می‌شناسند؛ کامل‌مرد پنجاه‌ساله‌ای که به‌روشنی به یاد دارد روز‌های تاریک ترک تحصیل و کار اجباری برای کمک به معیشت خانواده را؛

به تجربه فهمیدم هر‌چه بیشتر به همسایه‌هایم کمک کنم، خدا بیشتر به من می‌دهد

«تا کلاس پنجم را که خواندم درس را رهاکردم. چاره‌ای نبود. پدرم مرده بود و ما حتی نان نداشتیم بخوریم. چهارتا از برادر‌ها و خواهرهایم ازدواج کرده بودند و شش‌تای دیگر مجرد بودیم. هر کداممان سر کاری می‌رفتیم بلکه باری از دوش خانواده برداریم. نزدیک حرم در یک دکان قصابی کار پیدا کردم. هنوز هوا روشن نشده بود که می‌رفتم دم مغازه و گوشت می‌دادم دست مشتری. ساعت ۸ می‌رفتیم بازار برای خرید گوسفند. باز برمی‌گشتیم دم مغازه تا شب. این همه کار برایم سخت بود، اما چاره‌ای نداشتم.»

چندسال بعد حقوق بسته‌بندی گوشت در سردخانه ثامن حوالی طرق هم آن‌قدر ناچیز بود که از پس نیاز‌های حداقلی محسن که حالا نوجوانی پانزده‌ساله شده بود برنمی‌آمد؛ «سالی یک بار هم نمی‌توانستم لباس بخرم. کفش‌هایم همه‌اش پاره می‌شد و خودم باید می‌دوختم. این وضعیت تا هفده‌سالگی که ازدواج کردم و حتی سال‌های بعد از آن ادامه داشت.»

 

قابل شما را ندارد

یکی مرغ می‌خواهد، یکی گوشت چرخ‌شده و دیگری آبگوشتی. آقامحسن کار مشتری‌ها را با چاشنی «عموجان» و «قابلی ندارد» گفتن‌هایش راه می‌اندازد.

برای او، قابلی ندارد تعارف نیست. سررسید مقابلش، این را تأیید می‌کند. صفحات آن پر است از نام همسایه‌هایی که گوشت را به نسیه برده‌اند.

برخی از آنها بدهی‌شان را برگردانده‌اند، مثل بانوی جوانی که از در دکان می‌آید داخل، اسکناس ۱۰ هزار تومانی را می‌گذرد روی دخل و می‌گوید: بفرمایید بقیه پولتان. برخی هم با گذشت چند‌سال، هنوز برای تسویه نیامده‌اند.

آقا‌محسن دفترش را تورقی کوتاه می‌کند و می‌گوید: طلبکاری‌ام شاید از ۲۰۰‌میلیون‌تومان هم بیشتر باشد؛ با‌این‌حال وقتی همسایه‌ای می‌آید و می‌گوید که آبرو دارد جلو مهمانش و گوشت نسیه می‌خواهد، دست رد به سینه‌اش نمی‌زنم.

تعجبمان را که می‌بیند، ماجرای ۲۴‌سال پیش را تعریف می‌کند که هرچند غرور مردانه‌اش را شکست، باعث شد برای همیشه یادش بماند کسی که تنگدست است، چه فشار روحی سنگینی را تحمل می‌کند.

 

تلخی و شیرینی یک روز پاییزی

«صبح یک روز سرد پاییزی می‌خواستم دخترم را بفرستم مدرسه و بروم سراغ کارگری روزمزدم در یک ساندویچی. خانه‌ام طبرسی شمالی بود و کارم، خیابان میرزاکوچک‌خان. توی جیبم ده‌تا یک‌تومانی داشتم فقط. نگه داشته بودم برای کرایه راه. از بقالی سر کوچه خواهش کردم یک کیک بدهد برای بچه‌ام تا در مدرسه گرسنه نماند. گفتم: همسایه، شب که از سرکار برگشتم، پولت را می‌دهم. قبول نکرد. اصرار کردم، باز هم قبول نکرد. دلم شکست.

بابت برگشت پول‌هایش نگرانی ندارد؛ چون خدا به او بی‌حساب‌وکتاب می‌بخشد و او هم بی‌حساب‌وکتاب در راه خدا خرج می‌کند

با همان ده‌تومانی یک کیک برای بچه‌ام گرفتم. بعد هم راه را پیاده گرفتم به‌سمت ساندویچی. نمی‌دانم از کجا سرو‌کله یک پراید پیدا شد و با بوق‌های چندباره، اصرار کرد سوارم کند. با بی‌حوصلگی گفتم پول ندارم. قرار شد شب بیاید دنبالم؛ هم من را بیاورد خانه و هم کرایه‌اش را بگیرد. شب سر ساعت آمد، من را به خانه رساند ولی هر‌چه اصرار کردم پولش را نگرفت. گفت صلواتی است.»

آقا‌محسن آن روز، هم شرمساری نسیه‌گرفتن و نه‌شنیدن را چشید، هم شیرینی دریافت احسان را. تجربیاتی از این دست باعث شده است با همسایه‌های نیازمندش مدارا کند. به قول خودش بابت برگشت پول‌هایش نگرانی ندارد؛ چون خدا به او بی‌حساب‌وکتاب می‌بخشد و او هم بی‌حساب‌وکتاب در راه خدا خرج می‌کند.

دستگیری از نیازمندان محله به نسیه‌دادن محدود نمی‌شود. گرفتن کرایه حداقلی از مستأجران چند‌در بند واحد مسکونی و تجاری‌اش، دادن قبض‌های عقب‌مانده مستمندان، پخت غذای گرم و رساندن به دست طردشدگان اجتماع، برخی کار‌هایی است که آقامحسن به شکرانه توانگری‌اش انجام می‌دهد.

برنامه پخت و توزیع غذا، روند منظم‌تری نسبت‌به سایر کار‌های خیر او دارد. هر‌دو‌هفته یک بار شب‌های جمعه با کمک چهار فرزند، دو داماد و همسرش، در خانه آشپزی می‌کند، غذا‌ها را بسته‌بندی می‌کند و به دست کسانی می‌رساند که از گوشه‌و‌کنار منطقه، در کوچه‌پس‌کوچه‌ها، حاشیه صدمتری و... یکی‌یکی پیدایشان کرده است.

 

قصابی که کمک به همسایه‌های نیازمند را از مرحوم پدرش به یادگار دارد

 

دستگیری از نیازمندان آبرومند

معتمد محله شهیدقربانی، مراجعان بسیاری دارد؛ کسانی که با او درددل می‌کنند و از مشکلاتشان می‌گویند، به‌ویژه مشکلات معیشتی که او خود در چشیدن آن، جزو سرآمدان روزگار است؛ «می‌گویند چرخ کارمان نمی‌چرخد. اولین چیزی که می‌پرسم، این است که نماز می‌خوانید؟

جواب همان است که حدس می‌زنم؛ گاهی می‌خوانند گاهی نمی‌خوانند. می‌پرسم حرم می‌روید؟ می‌بینم اهل زیارت هم نیستند. مشغله سر جای خود؛ ماهی یک‌بار که می‌شود به همسایه رئوفمان سر زد. من تمام این سال‌های سخت را صبر کردم، سمت خلافکاری نرفتم، شب و روز کار کردم، از دست‌فروشی بگیر تا بنّایی و‌...، نمازهایم را می‌خواندم. حرمم را هم می‌رفتم و با آقا صحبت می‌کردم. هر‌چه خواستم، امام‌رضا (ع) داد.»

دفتر نسیه‌اش را می‌بندد و رها می‌کند روی میز. بعد هم با اطمینان از شاه‌کلید دیگری می‌گوید که ارثیه پدر نیکوکارش است؛ «به تجربه فهمیدم هر‌چه بیشتر به همسایه‌هایم کمک کنم، خدا بیشتر به من می‌دهد. برای همین در اوج تنگدستی باز هم در حد توانم کمک کردم. این درس پدر مرحومم بود که ناگفته یادم داد، وقتی ماهی یک بار بسته‌های گوشت را می‌داد تا برسانم به خانه همسایه‌های آبرومند و نیازمندمان.»


* این گزارش یکشنبه ۱۸ شهریورماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۸۳ شهرآرامحله منطقه ۳ و ۴ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44