کد خبر: ۹۶۷۸
۱۶ تير ۱۴۰۳ - ۱۰:۳۹

۶۸ سال نوحه‌خوانی محمود عرفان

محمود عرفان می‌گوید: از پانزد‌ه‌سالگی مرحوم آذر اجازه داد نوحه بخوانم. اما از وقتی وارد نظام شدم، نباید کسی می‌فهمید نوحه‌خوانم. زمان شاه اگر می‌فهمیدند به جلسات عزاداری و هیئت رفت‌و‌آمد داریم، اذیتتمان می‌کردند.

بین هر‌چند کلمه، آب دهانش را قورت می‌دهد. گاه‌و‌بیگاه دستمال سفیدش را روی صورتش می‌کشد. حین گفتگو وقتی از حال‌و‌هوایش وقت نوحه‌خوانی حرف می‌زند، وقتی دوستان شهیدش را به خاطر می‌آورد، وقتی حرف از دل‌بستگی اش به امام‌رضا (ع) پیش می‌آید، نفس عمیقی می‌کشد. چشم‌هایش خیس می‌شود. صدایش می‌لرزد. بغضش را به‌سختی پایین می‌دهد. اما لحظاتی بعد دوباره حاج‌محمود عرفان است و خنده‌های ریزش.

حاج‌محمود تازگی سکته کرده است و مدام هیئتی این شهر برای عیادتش می‌آیند. وقتی برای گفتگو به خانه‌اش در محله شهید‌مطهری می‌روم، محمد ژیان، نوحه‌خوان قدیمی شهر و چند نفر از هیئتی‌های بالاخیابان، برای دیدنش آمده‌اند. دور‌و‌برشان حسابی شلوغ است. آنها با هم از قدیم حرف می‌زنند و سراغ آشنا‌ها را از هم می‌گیرند. 

محمود عرفان از هفتاد‌ونه‌سالی که از خدا عمر گرفته است، ۶۸ سال نوحه‌خوان بوده و حتی یک‌ریال از این راه درآمد کسب نکرده است.

 

حفظ کردن نوحه‌های مرحوم آذر

وقتی محمود‌آقا کوچک بود، همراه پدرش به هیئت جعفری‌ها می‌رفت. خودش می‌گوید: اولین خاطراتم از بچگی مربوط می‌شود به روضه‌خوانی و سینه‌زنی. پدرم هروقت به هیئت می‌رفت، من را با خودش می‌برد.

محمود کوچک هر هفته کنار پدر می‌نشست و با دقت به نوحه‌خوانی مرحوم آذر گوش می‌داد. یازده‌سالش بود که روز‌های جمعه در انجمن نوحه‌سرایان علیا که وابسته به هیئت‌جعفری‌ها بود و مرحوم آذر آن را اداره می‌کرد، شرکت می‌کرد؛ «این انجمن، تربیت نوجوانان و جوانان را برای نوحه‌خوانی به عهده داشت. خاطرم هست تا یکی‌دوسال فقط به نوحه‌ها گوش می‌دادیم. آن‌قدر با دقت به نوحه‌خوانی مرحوم آذر گوش می‌کردیم که همه را از بر بودیم.

جلسات انجمن جای مشخصی نداشت و مدام بین منازل هیئتی‌ها دور می‌زد؛ تعریف می‌کند: من همراه پسرعموی مادرم، حسن رستگار‌مقدم، به انجمن می‌رفتم. او نوحه‌خوان خوبی بود. یک روز مرحوم آذر جلو در، من را همراه حسن‌آقا دید. پرسید «این پسر را هر هفته با خودت می‌آوری چه کار؟» حسن‌آقا گفت «حاج‌آقا این پسر به نوحه‌خوانی علاقه دارد.»

آذر گفت «دو کلمه بخوان ببینم.» من فوری بلند و رسا خواندم «نوجوانم کشته شد/ نوجوانم کشته شد.» مرحوم آذر از گوشه چشم نگاهی به من انداخت و گفت «خوب است. این یک چیزی می‌شود.»

 

رزقی به نام عزت و آبرو

 

تأسیس هیئت علی‌اصغری‌ها

وقتی محمود‌آقا به هیئت جعفری‌ها رفت‌و‌آمد داشت، فهمید عده‌ای جوان هیئتی دلشان می‌خواهد به سبک جدید عزاداری کنند. این در‌حالی بود که جعفری‌ها هیئتی سنتی بود. این شد که محمود‌آقا و هفت‌نفر از دوستانش به فکر راه‌انداختن هیئتی با نام علی‌اصغری‌ها افتادند.

«من و اکبر علیزاده، محمد علیزاده، رضا ربانی و چند نفر دیگر برای جوان‌های کوچه زردی که بیشترشان نسل دوم هیئت جعفری‌ها بودند، هیئت دیگری راه انداختیم. البته من به هر‌دو هیئت می‌رفتم و برای هردویشان نوحه می‌خواندم، ولی وقت شهادت امام‌رضا (ع) و مواقعی که دسته به حرم می‌رفت، چون نوحه‌خوان دیگری نبود، با هیئت علی‌اصغری‌ها همراه می‌شدم.»


از بچگی به هیئت جعفری‌ها که هیئت پدری‌اش بوده، می‌رفته است، اما هیئت علی‌اصغری‌ها برایش حکم فرزند را پیدا می‌کند.

حاج‌محمود نوحه‌ها را از کتاب‌های مرحوم آذر و سراج از بر می‌کرد و می‌خواند. هیئتی‌های حاضر شهادت می‌دهند وقت نوحه‌خوانی او هیچ‌وقت کاغذ و کتاب به دست نمی‌گرفت.

از این نوحه‌خوان قدیمی می‌پرسم: هیئتی‌ها می‌گویند در تمام مدتی که نوحه خوانده‌اید، از این راه درآمدی نداشته‌اید؛ می‌توانید بگوید چرا؟ کمی ساکت می‌شود و بعد می‌گوید: ضرر نکردم. همین عزت و احترامی که مردم برایم قائل‌اند، کافی است.



چرا مجانی خدمت کنید؟

محمودآقا تا دوم دبیرستان درس خواند. بعدش کنار دست پدر در نجاری کار می‌کرد تا اینکه پاسبان محله‌شان سرنوشتش را تغییر داد؛ «من در کوچه‌زردی بزرگ شدم. یک شب با دوستان هم‌سن‌و‌سالم سر کوچه‌مان نشسته بودیم.

آقای شرقی، پاسبانی که همسایه‌مان بود، داشت رد می‌شد. به طرفمان آمد و گفت فردا صبح آماده باشید می‌رویم پاسگاه. همه با تعجب یکدیگر را نگاه کردیم. پرسیدم مگر مشمول شده‌ایم؟ گفت پس چرا می‌گویم فردا بیایید پاسگاه! ارتش استخدام دارد. فردایش من و دوستانم رفتیم و نامه گرفتیم. آزمایش‌ها و معاینات جسمانی را انجام دادیم. از آن جمع فقط من شرایط لازم را داشتم و وارد ارتش شدم.»

محمود‌آقا از وقتی وارد نظام شد، هر وقت فرصت داشت، خودش را به هیئتشان می‌رساند؛ «از پانزد‌ه‌سالگی مرحوم آذر اجازه داد نوحه بخوانم. اما از وقتی وارد نظام شدم، نباید کسی می‌فهمید نوحه‌خوانم. زمان شاه اگر می‌فهمیدند به جلسات عزاداری و هیئت رفت‌و‌آمد داریم، اذیتتمان می‌کردند. برای همین حتی دوستان نزدیکم در نظام خبر نداشتند نوحه می‌خوانم.»

پانزده‌سال طول کشید تا ستوان ۳ ارتش شود. طی این مدت در شهر‌های دزفول و شیراز خدمت کرد. وقتی به مشهد برگشت که جنبش‌های انقلابی در مشهد شروع شده بود.

 

انصراف از مسابقات دوچرخه‌سواری 

گوشه حیاط دوچرخه‌ای به دیوار تکیه داده شده است. عرفان با دست به بیرون اشاره می‌کند بعد هم ریز‌ریز می‌خندد؛ «قلبم ناراحت بود و رفتم دکتر. او غدغن کرد با دوچرخه بیرون بروم. سه روز فقط توانستم دوام بیاورم؛ از روز چهارم همه‌جا را با دوچرخه می‌رفتم.»‌

می‌پرسم: حاجی از کی این‌قدر به دوچرخه‌سواری علاقه‌مند شدی؟ می‌گوید: از بچگی مثل خیلی از هم‌سن‌هایم دوچرخه سوار می‌شدم، اما وقتی حرفه‌ای دنبال این رشته رفتم سال اولی بود که وارد ارتش شده بودم. یکی از دوستانم، مرحوم علی آراسته، پیشنهاد کرد با هم برویم دوچرخه‌سواری. او تشویقم کرد در باشگاه ارتش ثبت‌نام کنیم.

حرف‌هایش را این‌طور دنبال می‌کند: به هرکدام از ما بعد‌از نام‌نویسی، دوچرخه‌ای تحویل دادند که بسیار سبک بود. قطعاتش از هم جدا و توی یک کیف جا می‌شد. کل وزنش چهارکیلو بود.

مردم به رمضانی بدوبیراه می‌گفتند؛ او هم کلتش را کشید و به دل جمعیت زد

او و آراسته، آرام‌آرام با تمرین آن‌قدر حرفه‌ای شدند که ازطرف ارتش برای مسابقات به شهر‌های مختلف می‌رفتند؛ «برای شرکت در مسابقات به شهر‌های شیراز و تبریز و تهران رفتیم. در همه این مسابقات هم مقام آوردیم.

ما جزو پنج‌نفری بودیم که بنا بود در مسابقات دوچرخه‌سواری ارتش‌های جهان شرکت کنیم. برای این مسابقات باید چندماه تمرین می‌کردیم. راستش ما به این قسمتش فکر نکرده بودیم که اردوی ورزشی چند ماه طول می‌کشد و مجبوریم از زن و زندگی دور بمانیم.»

چشم‌های عرفان از خنده به اشک می‌نشیند؛ «این ماجرا مربوط می‌شود به سال ۴۷ یا ۴۸. یک هفته بیشتر طاقت نیاوردیم و هر‌دو به این نتیجه رسیدیم که طاقت دوری از زن و بچه را نداریم. به‌همین‌دلیل شبانه دوچرخه را زدیم زیر بغلمان، سوار قطار شدیم و به مشهد برگشتیم. فردایش خودمان را به حوزه معرفی کردیم. چندروز بعد، دوچرخه را هم تحویل دادیم تا مدیون نباشیم.»

 

کنارگذاشتن اسلحه در برابر مردم

یک سال قبل از انقلاب وقتی محمود‌آقا در مشهد هر روز یک غائله انقلابی را می‌خواباند، ۳۳ سالش تمام شده و درگیر زن و زندگی بود؛ «این‌جور مواقع هر بار که از ماشین ارتش پیاده می‌شدم، اسلحه‌ام را با خودم نمی‎‌بردم. علتش را که می‌پرسیدند، می‌گفتم توی آن شلوغی، اگر مردم، اسلحه را از من بگیرند، چه کار کنم؟ ولی علتش این بود که نکند درگیری پیش بیاید و من مجبور شوم از اسلحه استفاده کنم.»

او ماجرایی را به خاطر می‌آورد: یک روز من و سرگرد فریدون رمضانی، فرمانده گروهانمان، به‌عنوان پشتیبان به فلکه آب فرستاده شدیم تا مردم را که در ورودی بازار رضا (ع) در حال تظاهرات بودند، متفرق کنیم. سرگرد رمضانی زودتر از من به‌سمت جمعیت رفت تا متفرقشان کند. مردم به رمضانی بدوبیراه می‌گفتند؛ او هم کلتش را کشید و به دل جمعیت زد.

محمود متوجه شده بود ممکن است درگیری شود. هم نگران مافوقش بود و هم می‌ترسید رمضانی در عصبانیت به مردم تیراندازی کند؛ «بین جمعیت چشمم به چهارپنج‌نفر از بچه‌های هیئتمان افتاد. یکدیگر را شناختیم. به آنها اشاره کردم راه را برایم باز کنند تا مردم را از دست رمضانی خلاص کنم.

همین‌طور هم شد. فردایش من را خواستند و سین‌جیم کردند که چطور شد و ماجرا چه بود؛ چرا بی‌اسلحه رفته‌ام و با مردم چه آشنایی داشته‌ام. من هم گفتم، چون چند‌نفر آشنا را در جمعیت دیده‌ام، با کمک آنها رمضانی را از بین مردم بیرون کشیده‌ام.»

 

هفت سال و نیم درجبهه

جنگ که شروع شد، ارتش یک سر ماجرای دفاع از وطن بود. محمود عرفان هم ستوان ارتش. باید به جبهه می‌رفت. عرفان چایش را جرعه‌جرعه می‌نوشد و می‌گوید: هفت‌سال‌و‌نیم در جبهه گذشت. در بیشتر عملیات‌ها حاضر بودم. 

دستمال کرم‌رنگش را از جیب بیرون می‌آورد. نم اشک‌هایش را می‌گیرد. با صدایی که از بغض به خش نشسته است، می‌گوید: در منطقه عملیاتی فکه یک روز حدود ساعت ۳ عصر به سرم زد بروم و به ماشین‌های توی پارکینگ سر بزنم. سر راه سرگروهبان را دیدم. گفت «بیا برویم توی خاکریز چای بخوریم و گپ بزنیم.» 

هنوز دو دقیقه نگذشته بود که صدای گوش‌خراش هواپیما در آسمان پیچید. سرم را که از خاکریز درآوردم، با چشم‌های خودم دیدم تعداد زیادی بمب خوشه‌ای دارد روی سرمان می‌ریزد. فوری آژیر را زدند. آن روز در عرض چند دقیقه پنج‌شش‌نفر شهید شدند.

رزمنده‌ها شب‌های عملیات، دور عرفان جمع می‌شدند و او برایشان نوحه می‌خواند. عرفان هر‌وقت از جبهه برمی‌گشت، خودش را به اولین جلسه هیئت می‌رساند؛ «گاهی پیش می‌آمد همان شبی که می‌رسیدم، جلسه بود. معطل نمی‌کردم. خودم را به هیئت می‌رساندم.»

می‌پرسم: صدای حاج‌خانم در نمی‌آمد؟ نگاهی می‌اندازد به همسرش که گوشه اتاق، با چادری گل‌دار نشسته است و می‌گوید: از روز اول با حاج‌خانم طی کردم. ایشان هم خودشان اهل همین مجالس هستند. حرفی نداشتند.


لگد زدن به جعبه بمب

وقتی از نام عملیات و تاریخش می‌پرسم، می‌خندد و می‌گوید: دخترم! خودت یادت هست دیشب چه خورده‌ای؟ آن وقت از من پیرمرد با این سن‌و‌سال انتظار داری که یادم بیاید چه سالی کجا بوده‌ام؟ با این حال چند اتفاق و چهره در ذهن عرفان پررنگ است؛ «در آبادان در مدرسه‌ای مستقر بودیم. آن روز‌ها این‌طور بود که بچه‌های خط مقدم وقتی به عقب برمی‌گشتند، به این مدرسه منتقل می‌شدند.

سخت‌ترین روزی که در خاطر دارم، وقتی بود که ماه هفتم بارداری بودم و نیم‌متر برف روی پشت بام نشسته بود

یک بار عراقی‌ها بمبی را درست وسط مدرسه انداختند که منفجر نشد. سرش توی زمین فرو رفته، اما عمل نکرده بود. می‌ترسیدیم کار دستمان بدهد و یک دفعه منفجر شود. تا وقتی اهل فنش بیاید و آن را خنثی کند، یک جعبه گذاشته بودند رویش. هر‌کس هم که رد می‌شد، یک لگد به آن می‌زد» (می‌خندد).

 

روزهای سخت نبودن حاجی

تمام این مدت حاجیه‌خانم گوشه‌ای نشسته است. از معصومه حامد می‌پرسم: همسرتان تقریبا همه سال‌های جنگ در جبهه بوده است؛ شما هم زن جوانی بودید که بچه‌هایتان را‌تر و خشک می‌کردید. اوضاع و احوالتان آن وقت‌ها چطور بود؟

او نگاهی به همسرش می‌اندازد و لبخند می‌زند و می‌گوید: روز‌های سخت کم نداشتم، اما سخت‌ترین روزی که در خاطر دارم، وقتی بود که ماه هفتم بارداری بودم و نیم‌متر برف روی پشت بام نشسته بود. چاره‌ای نداشتم. اگر پارویشان نمی‌کردم، سقف پایین می‌آمد. به‌ناچار با بسم‌الله و صلوات از نردبان بالا رفتم. یکی از مرد‌های همسایه که غریبه هم نبود، پرسید «تو داری برف پارو می‌کنی؟» گفتم «چه اشکالی دارد؟» آن سرمای استخوان‌سوز زمستان در بالای پشت بام را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم.

او شبی را به خاطر می‌آورد که مریم هفت‌ساله از زور تب، هذیان می‌گفت؛ «قبل از انقلاب بود و حکومت نظامی. مانده بودم چه کنم. به در خانه یکی‌دو همسایه رفتم. دوتا از خانم‌ها به خانه ما آمدند تا تب دخترم را پایین بیاورند. نیم‌ساعتی گذشت. از کوچه صدای چند نفر به گوش می‌رسید. خوب که گوش دادیم، متوجه شدیم این دو خانم همسایه بی‌خبر بیرون آمده و همسرانشان نگران شده‌اند و دنبالشان می‌گردند. آنها فکر کرده بودند مأموران آنها را از کوچه برده‌اند.»

میهمان‌های محمود عرفان چایشان را خورده‌اند، از هر دری حرف زده‌اند و یکی‌یکی می‌روند. ژیان وقت خداحافظی به عرفان می‌گوید: زودتر روبه‌راه شو؛ هیئت علی‌اصغری‌ها نوحه‌خوانی مثل تو را لازم دارد.

* این گزارش شنبه ۱۶ تیرماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۶۳ شهرآرامحله منطقه ۱ و ۲ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44