کد خبر: ۷۵۱۲
۱۸ شهريور ۱۴۰۴ - ۱۵:۰۰
سید چایی‌فروش رضائیه

سید چایی‌فروش رضائیه

کمتر کسی هست که ساکن بولوار وحدت و رضائیه باشد و سیدباقر عزیزی را نشناسد. شاید نه به اسم و فامیل و بیشتر به‌عنوان سید چایی‌فروش.

کمتر کسی هست که ساکن بولوار وحدت و رضائیه باشد و سیدباقر عزیزی را نشناسد. شاید نه به اسم و فامیل و بیشتر به‌عنوان سید چایی‌فروش. یادم می‌آید که تقریبا ۲۰ سال پیش مادرم من را پیش او می‌فرستاد تا چایی بخرم. مغازه‌اش از همان زمان‌های قدیم همین‌طور ساده و بی‌آلایش بود. نبش چهارراه اول وحدت ۱۲، می‌شود میلان مسجد رضائیه.

همیشه عبا هم روی دوشش بود و هست. کلاه سبز سیدی‌اش هم روی سرش است. باید این آدم را از نزدیک ببینید تا متوجه شوید که چیزی در وجودش هست، در چهره‌اش. یک‌جور گیرایی معنوی خاص که باعث می‌شود شیفته‌اش شوید. او پدر شهید سیدمحمد عزیزی است.

 

از الک‌سازی تا چایی‌فروشی

بالای در مغازه‌اش بنری با چهره شهید سیدمحمد عزیزی از طرف شورای اجتماعی رضائیه نصب شده است. می‌روم داخل روی صندلی قدیمی پشت نرده‌ها نشسته است و ذکر می‌گوید، رادیو روشن است، بالای آن قاب عکس شهید است. چند جعبه چوبی چایی، چندتا کیسه که تصور نمی‌کنم چایی باشد، ترازو و میز کهنه آهنی.

همین، کل مغازه همین است. سلام می‌کنم و کنارش روی چهارپایه پلاستیکی می‌نشینم. پاسخم را می‌دهد. در ابتدا محو تغییر چهره‌اش می‌شوم. سال‌ها بود ندیده بودمش. دو طرف سرش دقیق روی گیجگاهش گود رفته است و در مجموع خیلی شکسته شده است. خودم را معرفی می‌کنم و می‌گویم آمده‌ام احوالتان را بپرسم.

به‌خاطر آشنایی بیشتر می‌گویم پدرم وقتی خردسال بوده و آن‌زمان که شما الک‌سازی داشتید شاگردتان بوده است. آقا متولد ۱۳۱۲ است و قبلا در وحدت ۲۱ نزدیک بیت آقای مصباح الک‌سازی داشته است. البته پدرم می‌گوید هرآنچه می‌توانست می‌ساخت، حتی گهواره بچه.

اسم و فامیل پدرم را می‌پرسد و یادش نمی‌آید. مهم نیست، دیگر اعتماد کرده و از نشانی شغل قبلی‌اش مطمئن می‌شود بچه همین محل هستم. از او می‌خواهم خودش را معرفی کند. می‌گوید: «سیدباقر عزیزی هستم که در اصل عُزیری است نه عزیزی، ولی راحت‌تر بودند که بنویسند و بگویند عزیزی. متولد روستای سرغایه هستم، سرغایه ۱۲ فرسخی مشهد سمت باغچه است.»

سیدباقر ادامه می‌دهد: «دوتا پسر داشتم که یکی به جبهه رفت و جنازه‌اش برگشت، اکنون ۴ دختر دارم و یک پسر» می‌پرسم چه زمانی به مشهد آمده‌اید که مکثی می‌کند و یادش نمی‌آید. در این لحظه هنوز خبر نداشتم که سال گذشته توموری در سرش عمل کرده است.

می‌گوید: «۲ سال سربازی بودم و وقتی برگشتم دیدم مادر و پدرم فوت کرده‌اند، از غم دوری من فوت کرده بودند، چون خیلی من را دوست داشتند. من هم همانجا ازدواج کردم و بعدش طولی نکشید که به مشهد آمدم.»

از همسرشان می‌پرسم، می‌گوید: «به رحمت خدا رفت، از غم همین سیدمحمدمان که شهید شد، اوایل جنگ بود که سیدمحمد به جبهه رفت و طولی نکشید که جنازه‌اش را آوردند.

ابتدایی که به مشهد آمدم یکی از اقوام الک‌سازی داشت، آمدم پیش او و الک‌سازی می‌کردم. سال‌ها بعد آمدم رضائیه و این خانه را خریدم و ساختم.

در همین مغازه الک‌سازی زدم. چند سال بعد برادرم سیدمحمد که چایی‌فروشی داشت به من گفت که چایی‌فروشی باز کنم و من هم این مغازه را باز کردم. خانه‌ام در طلاب بود، ولی اینجا خانه گرفتم که نزدیک به حرم باشد.»

حوزه علمیه نرفته، ولی اهل معنویت و روحانیت است. می‌گوید: «خیلی روضه داشتم و روزی حداقل ۴، ۵ تا روضه می‌خواندم که همه را ترک کردم.   دیگر توانی برایم نمانده» می‌گویم خودم از شما چایی می‌خریدم، بیشتر از ۲۰ سال قبل، آن موقع چایی شمال می‌آوردید.

می‌گوید: «دیگر مثل قدیم نیست، الان هرچی چایی دارم ایرانی نیست.» صبح‌ها پیش‌نماز مسجد امام رضا (ع) است. می‌گوید: «همه نمازهایم را در مسجد می‌خوانم، صبح‌ها خودم پیش‌نماز هستم، ولی عصر و شب نه. باز هم اگر پیش‌نماز نباشد آن‌ها را هم می‌خوانم»

از سیدمحمد می‌پرسم، می‌گوید: «برگه اعزام به جبهه گرفته‌ام که به من گفت شما بمانید بالای سر بچه‌ها و خانه، من می‌روم، رفت و جنازه‌اش را یک ماه بعد آوردند. جنازه‌اش را که به خاک سپردیم خودم به جبهه رفتم، به‌عنوان مبلغ رفتم و سعادت نداشتم که شهید بشوم.»

سید چایی‌فروش رضائیه

 

رفیق قدیمی سیدباقر

بعد از گفتگو با سیدباقر، سراغ آقای عابدی می‌روم. سیدمحمد عابدی می‌شود پدر زن سیدحسن، فرزند کوچک آقا. از او درباره شهید می‌پرسم، از کودکی سیدمحمد را می‌شناسد و می‌گوید: «با اینکه سیدمحمد سن زیادی نداشت، ولی برای دفاع از کشورمان رفت. حدود ۱۷ سال بیشتر نداشت.

همان سال‌های اول جنگ بود که به جبهه رفت و شهید شد. از ۲ پسر حاج آقا سیدمحمد شهید شد و برادرش سیدحسن داماد من شد. حاج آقا الان هم سنش رفته بالا و حواس جمعی ندارد. هرچند حافظه قرآنی‌اش خیلی خوب است و نماز‌ها و دعاهایش قطع نمی‌شود. صبح‌ها پیش‌نماز مسجد محله است، اما در مواقع دیگر ذهنش یاری نمی‌کند.

دخترهایش را می‌شناسد، ولی اسم‌هایشان را اشتباه می‌گوید. خیلی از خاطرات مشترکی که با هم داشتیم به یاد نمی‌آورد.»

ادامه می‌دهد: «سیدمحمد از همان دوران نوجوانی انقلابی بود. حاج آقا هم خودشان انقلابی بودند و به سید محمد می‌گفتند: «اگر تو نمی‌روی من بروم»، ولی همان سری اول که رفت شهید شد. بعد از او خود حاج آقا به جبهه رفت. دامادم آن موقع کودک بود و سنی نداشت. حاج آقا خانه اینجا را اوایل انقلاب خریدند.

قبل از آن کوچه آیت‌ا... مصباح بودند. از فراموشی گرفتن آقا همین را برایتان بگویم که چند سال پیش با حاج آقا مغازه‌ای مشارکتی خریدیم. ۳ دانگ برای پسر من و ۳ دانگ برای پسر حاج آقا.

حالا که به او می‌گویم یادش نمی‌آید که برای خرید مغازه پول داده است. چند سال پیش حاج آقا عمل داشت و از آنجا به بعد کم کم شکسته‌تر شد. داخل سرش یک غده آب آورده بود و مجبور شدند عملش کنند. فوت حاج خانم هم در روحیه آقا تأثیر زیادی داشت. پنج سالی می‌شود که حاج خانم فوت کرده است.»

هنوز به ۳ ماه هم نرسیده بود که خبر شهادتش را آوردند. سیدمحمد بسیار مهربان بود

 

مادرم شبی نبود گریه نکند

بی‌بی معصومه، خواهر دوم شهید سیدمحمد، هم می‌گوید: «پدرم فراموشی گرفته است و چیز زیادی به یاد ندارد. حتی اسم‌های ما را به یاد نمی‌آورد. فقط چهره‌ها را می‌شناسد. اسم نوه‌ها را نمی‌داند. زمانی که سیدمحمد شهید شد من ۱۰ سال داشتم و برادرم ۱۷ سال داشت.

سال ۶۱ همان اوایل انقلاب بود که برای رفتن به جبهه اقدام کرد و در عملیات مسلم بن عقیل به شهادت رسید. هنوز به ۳ ماه هم نرسیده بود که خبر شهادتش را آوردند. سیدمحمد بسیار مهربان بود و همیشه طرف کوچک‌تر‌ها را می‌گرفت و حواسش به آن‌ها بود.

هر وقت دعوایی بین بچه‌های فامیل یا دوستانش در محله می‌شد طرف بچه‌های کوچک‌تر را داشت و می‌گفت: «کوچک‌تر‌ها دفاعی ندارند و ما بزرگ‌تر‌ها باید حواسمان به آن‌ها باشد».

خیلی مظلوم بود. قبل از شهادت دو نامه داد، ولی متأسفانه الان آن‌ها را نداریم. مادرم تا وقتی زنده بودند یاد و خاطرات برادرم را فراموش نکرد و از زمان شهادت او شکسته شد. تا قبل از آن خیلی جوان و شاد بود. بعد از شنیدن خبر شهادت سیدمحمد در خانه راه می‌رفت و برایش شعر می‌خواند. در فراغش شبی نبود گریه نکند و شعر‌های فایز را نخواند.

باورش نمی‌شد پسرش به شهادت رسیده است. آن موقع که سید محمد به جبهه رفت هر روز کنار مادرم برایش دعا می‌کردیم.

با اینکه سنم کم بود، ولی به خاطر دارم سرنماز‌های مادر کنارش می‌نشستیم و هر چه تکرار می‌کرد می‌گفتیم. مادرم تا همین اواخر نمازهایش قضا نشد و علاوه‌برآن نماز‌های مستحب و نافله را هم می‌خواند. حتی روزه‌های مستحبی را هم می‌گرفتند.

تنها کاری که می‌توانستیم برای مادر انجام دهیم این بود که دلداری‌اش بدهیم. به او می‌گفتیم «خداوند خودش سیدمحمد را به شما بخشیده، حالا هم دوست داشته این هدیه را از شما بگیرد. نباید بی‌تابی کنید و باید صبور باشید.»

 

فکر می‌کردیم خوابیده

می‌پرسم بین نوه‌ها کسی اسمش محمد است؟ می‌گوید: «بله ۴ تا از نوه‌ها محمد نام دارند. مادرم خیلی دوست داشت بچه‌ها یاد محمد را زنده نگه دارند اول هم اسم پسر خواهر بزرگم را محمد گذاشتند، بعد پسر برادر کوچکم شد محمد.

دوتا از پسر‌های خودم محمد دارند یکی محمدباقر یکی هم محمدطاها. آن زمان که سیدمحمد می‌خواست به جبهه برود پدر هم داوطلب شده بود.

وقتی برادرم دوره آموزشی را دید پدرم به او گفت: «تو می‌خواهی بروی یا من بروم یکی از ما باید کنار خانواده باشد. البته پدرم قبل آن به‌عنوان روحانی مدت کوتاهی رفت وقتی برگشت برادرم گفت که شما کنار خانواده باش الان من آمادگی رفتن دارم، سوم راهنمایی بود. سه ماهی بیشتر نگذشته بود که خبر شهادتش را آوردند.»

‌می‌پرسم مادرتان جلو سیدمحمد را نمی‌گرفت؟ می‌گوید: «نه مادرم خوشحال بود پسرش می‌تواند از کشور و انقلاب دفاع کند. زمانی که خبر شهادت را به ما دادند برای شناسایی رفتیم. همه اعضای خانواده را بردند و به چند بیمارستان رفتیم تا سیدمحمد را شناسایی کردیم.

تعداد شهید زیادی را آورده بودند و خانواده‌های دیگر مثل ما برای شناسایی عزیزانشان به بیمارستان‌ها آمده بودند. با اینکه سنم کم بود، ولی به یاد دارم. وقتی سیدمحمد را دیدیم فکر می‌کردیم خوابیده است اصلا باورمان نمی‌شد شهید شده است. هیچ اثری دیده نمی‌شد.»

حاج آقا بعد از سکوتی طولانی می‌گوید: «ترکش‌های زیادی به سرش خورده بود و باعث شهیدشدنش شده بود.» معصومه خانم می‌گوید: «هیچ اثری در صورتش دیده نمی‌شد. الان به خاطر نمی‌آورم کدام بیمارستان بود که پیدایش کردیم.»

حاج آقا عابدی می‌گوید: «شهدا را به میدان معراج می‌آوردند و خانواده‌ها برای شناسایی به آنجا می‌رفتند. اگر اشتباه نکنم سیدمحمد را هم به همان میدان برده بودند.»

از معصومه خانم می‌پرسم که شهید را کجا به خاک سپرده‌اند؟ می‌گوید: «سیدمحمد را در قطعه شهدا، بهشت رضا به خاک سپردیم عکسش روی سنگ قبر حک شده، ولی قطعه و نشانی دقیق را نمی‌دانم چشمی و ذهنی می‌دانم کجاست، ولی نشانی نمی‌توانم بدهم.

با اینکه خودمان همیشه می‌رویم. می‌دانم نزدیک به حوض خونین است. شهید علیمردانی و شیخ علی تهرانی هم آنجا به خاک سپرده شده‌اند. نزدیک پرچم‌های بزرگ.»

 معصومه خانم زمان شهادت برادرش سن کمی داشته و خاطرات زنده‌ای از آن دوران به یاد ندارد، ولی می‌گوید: «تا جایی که یادم هست درس‌هایش خوب بود و نمرات خوبی هم داشت. با همان سن کم در تظاهرات و راهپیمایی‌های دوران انقلاب شرکت می‌کرد.

همیشه همراه پدرم بود. به آن صورت دوستی نداشت. همه آن‌هایی که با هم عازم جبهه شدند شهید شدند تعداد معدودی از هم‌رزم‌هایش برگشتند که الان در این محله هم نیستند.»

درباره کار و درآمد حاج آقا از معصومه خانم می‌پرسم می‌گوید: «خرج زندگی را در تمام این سال‌ها از همین مغازه تأمین کرده‌اند و خدا را شکر مشکلی هم نداشتند و تاکنون زندگی‌شان از همین مغازه چرخیده است. خداوند همیشه برکتش را داده است. 

البته در این یکی و دوسال اخیر که پدر کمی افتاده شده و آلزایمر هم گرفته است چند باری از او دزدی کرده‌اند. با موتور در مغازه می‌ایستند و از او می‌خواهند برایشان تراول خرد کند، به محض اینکه پدر پول‌هایش را در‌می‌آورد از دستش چنگ می‌زنند و فرار می‌کنند.

پدر هم تا به خودش بجنبد آن‌ها رفته‌اند. خود ما یا دیگر بچه‌ها هم آن‌قدر درگیریم که مدت طولانی نمی‌توانیم اینجا در مغازه بمانیم. همه دلخوشی پدرم همین مغازه و خواندن قرآن است.»



* این گزارش دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷ در شماره ۳۲۹ شهرآرامحله منطقه ۵ چاپ شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:04
03:44