قصه صبوری یک مادر
تابهحال با چند مادر شهید گفتگو کردهام. همگی در دو عنصر مشترک هستند؛ یکی اینکه به علت کهولت سن، معمولا بیمارند و تنی رنجور دارند و دیگر در عنصری به نام صبر.
آنها آنقدر صبورند که صبر را هم به زانو درآوردهاند. مادر شهید بایگی هم همینگونه است؛ مادری که نهتنها درد از دست دادن فرزندش را تحمل کرده، بلکه مصیبتهایی چندگانه را دیده و هنوز گاهی لبخند میزند و بیشتر از هر چیز میگوید که خدا را شکر.
«خدا را شکر» شاید جمله سادهای به نظر برسد، اما وقتی حجم و عمق دردهایش را از زبان دیگران میشنوی، حیران میمانی از اینهمه صبر و شکر که اگر یکدهم آن بر نویسنده این سطور و احتمالا بیشتر خوانندگان این متن نازل میشد، قالب تهی میکردیم.
گفتوگوی ما دقیقا بعد از روزی که خانم منافی، چشمشان را عمل کردهاند، در منزل شهید بایگی که درعین تمیزی کاملا فرسوده است، صورت گرفت.
از سالهای دور
بیبیفاطمه منافی، متولد تهران بوده که وقتی پنجساله شده، با خانوادهاش برای همیشه به پایتخت دلهای عاشق، مشهدالرضا کوچ کرده است. برایش از همین شهر شناسنامه گرفتهاند و خودش را بیشتر از اینکه به تبعیت از زادگاه پدرش که نجف اشرف است، نجفی بداند، بزرگشده و خوگرفته مهربانی امامرضا (ع) میداند و بس.
او میگوید ۲۰۰ تومان مهریهاش کردهاند و چهاردهساله بوده که پا به خانه شوهرش که سالهاست مرحوم شده، گذارده است. خانهای در منطقه طلاب مشهد و از آن زمان، سالهای سال است که در این حوالی زندگی کرده.
گاهی دو کوچه بالاتر و گاهی سه کوچه پایینتر. مرحوم اصغر بایگی، حصیرباف بوده و سپس در آستان قدس رضوی مشغول به کار شده است.
خانم منافی ۱۰ فرزند داشته است و توضیح میدهد: از میان فرزندانم، یک پسرم (علی اصغر) شهید شده است و فقط دو دخترم باقی هستند و یک پسر دائمالمریض هم دارم که سالهاست از او مراقبت میکنم.
ماجرای شهادت
وقتی نوبت به شهید شدن فرزند خانم منافی میرسد، ماجرا ساده است؛ از جنس سادگی و بیآلایشیای که در فرهنگ شهادت وجود داشته است. مادر شهید میگوید: در نوبت اولی که میخواست به جبهه برود یعنی سال ۶۱، مسئولان با اعزام او بهعلت کمی سن موافقت نمیکردند.
بعدها فهمیدم رفته از شناسنامهاش کپی گرفته است و تاریخ تولدش را تغییر داده و از آن کپی، نسخهای دیگر تهیه کرده است. او با این تدبیر توانسته بود به جبهه اعزام شود. علیاصغر در عملیاتی که شرکت کرده بود، بر اثر اصابت خمپاره و موج انفجار آن، قوه شنواییاش را از دست داده بود.
مادر علیاصغر ادامه میدهد: وقتی برگشت، خوشحال بودیم که اگرچه مشکل شنوایی پیدا کرده، لااقل زنده است و چهار ستون بدنش سالم است. پدرش گفت تو تکلیفت را انجام دادهای و به من گفت باید دست علیاصغر را بگذاریم در حنا.
یعنی برایش زن بگیریم تا پاگیر شود و دوباره میل جبهه نداشته باشد. برایش زن گرفتیم. حدود دو سال بعد، پدر دو بچه بود که پیش من آمد و گفت میخواهم به جبهه بروم.
این نوبت برای سربازی اقدام کرده و آنجا به مسئولان گفته بود که سابقه جبهه دارد و نیازی به آموزشهای نظامی ندارد و موافقت شده بود که مستقیم به جبهه اعزام شود.
او ادامه میدهد: سه روز پشتسر هم به پادگان میرفت و ما هم همراهش بودیم، ولی نوبت اعزامش نمیشد. روز سوم هم تصور کردیم اعزام نمیشود. خداحافظی کرد و با لباس سربازی از خانه رفت و دیگر هیچوقت برنگشت.
همان روزهای اعزام
مادر شهید میگوید: بارها به من گفته بود که به جدهات زهرا قسم، من به جبهه میروم و شهید میشوم. او کاملا شهادتش را باور داشت. انگار یک قدم آنطرفتر از خودش، شهادتش ایستاده بود و آن را با چشمانش میدید که اینقدر از سر یقین، خبر شهادتش را میداد.
او درباره رضایتش برای رفتن فرزندش به جبهه میگوید: من اهل صبرم. صبوری میکردم. فرزند مریضی هم در خانه دارم که رتقوفتق امورش، تمام روزم را پر میکرد. اصولا وقتی نداشتم که بخواهم بنشینم و فکر یا گریه کنم. گریههایم را در دلم میکردم و صبورانه زندگیام را ادامه میدادم.
خانم منافی میگوید: آخرین سخنان علیاصغرم با من این بود که مادر! این دو بچهام را به شما میسپارم و شما را به خدای بالاسر. همسرم هم بعد از من آزاد است که بماند یا برود. تا قیامت این دو جملهاش را فراموش نمیکنم.
بتول بایگی، خواهر شهید بایگی که در گفتوگوی شهرآرامحله با مادرش حضور دارد، در ادامه سخنان مادرش، اضافه میکند: برادرم در کربلای ۲ مفقود شدند و تا ۱۱ سال منتظر برگشتشان بودیم، اما بعد از ۱۱ سال پارههایی از اسکلتشان را به مشهد آوردند و دفن کردند.
روزی را به یاد دارم که گفتند برادرتان را آوردهاند. مادرم تصور کرده بودند که برادرم بهسلامت برگشته است. دویده بودند و پایشان گیر کرده بود در چاله کنتور آب و شکسته بود.
از خانم منافی میپرسم که وقتی خبر مفقود شدن پسرتان را شنیدید، چه حسی داشتید که وی در پاسخ میگوید: من صبر کردم، اما خدا این مصیبت را برای هیچ مادری نیاورد که تحملکردنی نیست.

صبوری از کودکی
صبوری تنها واژهای است که میتواند حال مادر شهید بایگی را توصیف کند. او میگوید: همیشه صبور بودهام. دنیایی از رویدادهای ناخوش برایم اتفاق افتاده است.
نمیگویم گاهی گریه نکردهام، اما اینگونه تربیت شدهام که صبور باشم. همسرم هم مردی صبور بود. همسرم همیشه به من میگفت تو بینهایت صبوری. چرا وقتی مشکلات زیاد میشود، صدایت را بلند نمیکنی و ناراحتیات را نمیگویی؟ من هم میگفتم من با صبر بر مشکلات پیروز میشوم.
او ادامه میدهد: دختر بزرگترم هم از خودش گذشته است و با صبوری از من و برادر مریضش نگهداری میکند و همه مشکلات را به دوش میکشد. دختر دیگرم هم دختر خوبی است و از من خبر میگیرد.
مادر شهید میگوید: از ما مادران شهید انتظار میرود که الگوی عملی باشیم. اگر خود را پیرو زینب کبری (س) میدانیم، باید عملا صبور باشیم. دیشب پسرم مثل مرغ سرکنده روی دستم بالبال میزد، اما من در همهحال صابرم و به درگاه خداوند، شاکر.
نمیگویم گاهی گریه نکردهام، اما اینگونه تربیت شدهام که صبور باشم. همسرم هم مردی صبور بود
کمکهای رسمی و دیدارهای دوستانه
همسر خانم منافی فوت کرده است و او که این سالها خانمی کهنسال است، بهعنوان یک مادر شهیدِ سرپرست خانوار، دارای فرزندی معلول است.
او درباره کمکها و پرداختیهایی که نهادهای مرتبط به خانوادهاش میدهند، توضیح میدهد: فقط مبلغی را بنیاد شهید میدهد و بخشی از حقوق شوهرم را هم برای اداره خانواده به من میدهند. هرچند ممکن بوده، اما از بهزیستی کمکی دریافت نمیکنم. گفتم هرچه را میخواهند به ما بدهند، بدهند به افرادی که نیاز دارند.
مادر شهید بایگی بهدلیل اخلاق نیکویی که دارد و همچنین شهادت فرزندش، اوایل مورد توجه بانوان محله بوده است. او برایم توضیح میدهد: اوایل، اهالی محل و معلمان مدارس این اطراف و خانمهای همسایه به ملاقاتم میآمدند و دلجویی میکردند، اما اکنون این ملاقاتها کمتر شده است.
همسایههای قدیمی اغلب از این محله رفتهاند و جدیدیها کمتر من را میشناسند و من هم اهل بیرون رفتن و سر کوچه با خانمها حرف زدن نیستم. شوهرم این کار را دوست نداشت و خودم هم از این کار احساس خوبی ندارم.
گاهی از بنیادشهید برای رسیدگی و دیدار با خانواده به منزل ما میآیند و واحد فرهنگی شهرداری هم گاهی در مناسبتها به ما سر میزند.
هرچه صبورتر، بهتر
مادر شهید درباره اهمیت صبر و پایداری در زندگی برای عموم بانوان میگوید: صبوری و ادامه دادن، بهترین اخلاق برای هر خانمی است. زندگی، داستانی خوشایند نبوده است و نیست، فقط با صبوری میتوان ادامه داد و بر مشکلات پیروز شد.
شوهرم همیشه به من میگفت: «بیبی! خوشا به حالت. بیبی! چقدر از صبر عمهات به تو دادهاند.» (نام حضرت زینب (س) که میآید، چشمانش مرطوب میشود).
درباره شهید
مادر شهید میگوید: پیش از تولد فرزندم، خواب دیدم که نام او را بزرگان دین انتخاب کردهاند. وقتی نامش را به من گفتند، فهمیدم که او سهم من نیست، بلکه سهم دین است.
او را آزاد گذاشته بودم. بچههای دیگر به بازی و شیطنت علاقه داشتند، اما او مدام به من میگفت مادر! من میخواهم به بهشت بروم. میگفتم پسرم! شوخی نکن. برو بازی کن. میرفت و برمیگشت، اما حرفش همان بود. از بچگی با مفاهیم دینی و بهشت و شهادت و نماندن، خو داشت.
خواهرش اضافه میکند: بچه بودیم و با برادرم در باغچهای که داشتیم، بازی میکردیم. من گوشهای را به شکل مزرعه درست کرده بودم. او، اما برای خودش قبرمانندی را درست کرده بود و درکنارش آیینه گذاشته بود. این تصویر هرگز از جلوی چشمم محو نمیشود.
خوابهای مادرانه
مادر شهید میگوید: چندی پیش پسر شهیدم را به خواب دیدم. میگفت مگر شبانهروز از خدا نمیخواهی که در قبرستان بقیع دفن شوی؟ اینجا قبر پیغمبر (ص) است. این هم قبر مادر شهیدمان است. این دو قبر دیگر هم یکی برای تو و یکی برای خودم است.
او به خوابی دیگر از فرزندش اشاره میکند و پیش از آن میگوید: روزی مادران شهدا به خانهام آمده بودند. بعضی از آنها گله میکردند که فرزند شهیدشان را در خواب نمیبینند.
من هم با اینکه پیش از آن بعضی اوقات خواب شهیدم را میدیدم، چند وقتی بود که افتخار دیدنش را نداشتم. من هم گله کردم. شبش او را در خواب دیدم و گفتم اکبرجان! چرا دیگر به خوابم نمیآیی؟ با من قهری؟ دیدم آمد و سلام کرد و کنارم نشست و به عادت کودکیاش، خودش را به من تکیه داد.
گفت مادر! آمدهام با هم حرف بزنیم. آنقدر با هم حرف بزنیم که هر دو خسته بشویم. در خواب حدود یک ساعتونیم با هم حرف زدیم. بیدار که شدم، تصور کردم ملاقاتم با او در بیداری بوده است.
حکمت مصیبتها
من از منابر روحانیون آموختهام که خدا دوست دارد بندهاش مخصوصا در بلاها به یاد او باشد، بنابراین اگر شب و صبح گرسنه بمانم، بازهم دستهایم را به درگاه خدا بلند میکنم و میگویم شکر.
اگر بدانم خدا با من در آن دنیا معامله خوبی میکند، چیز دیگری از او نخواهم خواست. صبر میکنم بر هرچه داده و هر چه از من گرفته است.
* این گزارش یکشنبه ۲۰ اسفند سال ۱۳۹۶ در شماره ۲۸۴ شهرآرامحله منطقه ۴ چاپ شده است.
