کد خبر: ۴۷۹
۱۰ خرداد ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

ارثیه مادر برای دختر

دخترِ «حاج خانوم سادات» بعد از مادر عَلَم او را بر زمین نگذاشته و ادامه دهنده کارهای خیرش شده است. فاطمه دُرج‌ور، دکترای هنرهای تزئینی، دارد و عضو هیئت علمی دانشگاه آزاد است. او می‌گوید: «مادرم با مرگش زندگی من را به دنیای دیگری پیوند داد. دنیایی که از جنس مادرم بود و رنگ و بوی او را داشت.»

«سکته مغزی کرده بود و حافظه‌اش قطع و وصل می‌شد. روی مبل کنار من نشسته بود و با نگاهی سرشار از عشق و مهر مادری به من می‌گفت: «فاطمه؛ من مُرده‌ام... الان فقط به‌خاطر تو نفس می‎کشم که تو احساس تنهایی نکنی!» به او ‌می‌گفتم: «مادر، من چند سال خارج از کشور و دور از تو زندگی کرده‌ام و به تنهایی عادت کرده‌ام...» می‌گفت «فکر می‌کنی دخترم! اون تنهایی‌ها یک چیز هست، تنهایی بعد از من چیز دیگری...» هرگز عمق حرفش را درک نمی‌کردم. بعد از رفتنش فهمیدم که مادرم چه می‌گفت و چرا اینقدر نگران من بعد از مرگش بود، اما او با مرگش زندگی من را به دنیای دیگری پیوند داد. دنیایی که از جنس مادرم بود و رنگ و بوی او را داشت.»

به سراغ هنرمندی رفته‌ایم که اهالی محله رازی این روزها او را بیشتر از خودش به نام مادرش می‌شناسند: دخترِ «حاج خانوم سادات» که بعد از مادر علم او را بر زمین نگذاشته و ادامه دهنده کارهای خیر او شده است. فاطمه دُرج‌ور، دکترای هنرهای تزئینی، دارد و عضو هیئت علمی دانشگاه آزاد است. او که عضو فعال شورای اجتماعی محله رازی هم هست، چند هفته‌ای است باعث و بانی شکل‌گیری یک اتفاق خوب در منطقه10 شده است؛ اتفاقی که البته برای او که یک عمر در کنار حاج خانم سادات زندگی کرده است عجیب نیست.

او که هر هفته 200 ساندویچ گرم آماده می‌کند و با کمک و همراهی دیگر اعضای شورا در محله خاتم‌الانبیا در بین کارتن‌خواب‌ها، کارگران سرگذر و نیازمندان منطقه10 توزیع می‌کند، به دنبال گسترده کردن کارش در سطح مشهد است و می‌خواهد با کمک شهرداری و با ایجاد پویشی در این‌باره امکانات تهیه غذای گرم برای تعداد بیشتری از نیازمندان را فراهم کند. ما به همین بهانه سر صحبت را با او باز کردیم، اما او در این گفت‌وگو بیشتر از خودش، درباره حاج خانم سادات و سبک زندگی‌ او گفت که خلاصه‌اش این می‌شود: «تسخیر قلب‌ها کار خیلی ساده‌ای است. تنها کافی است با یکدیگر کمی مهربان باشیم و از دیگران هم طلب مهربانی کنیم.» روایت زندگی مادری که هر لحظه زندگی‌‌اش را با عشق به آدم‌های اطرافش و بی‌تفاوت نبودن به آن‌ها گذراند از زبان دختری بخوانید که می‌گوید هرچه دارد از مادرش یاد گرفته است. مادری که حتی با مرگش هم سعی کرد به او عشق ورزیدن را یاد بدهد.

 

نجواهای شبانه مادر

فاطمه‌ شش ساله بود که پدرش در سال 62 به شهادت رسید و مسئولیت زندگی 5 فرزند بر دوش مادرش افتاد. مادری که خودش در دو سالگی پدر و مادرش را از دست داده بود و به همراه خواهر بزرگ‌ترش آواره خانه فامیل شده بود و با داغ بی‌پناهی و یتیمی بیگانه نبود.

می‌گوید: «مادرم با پسرخاله‌اش ازدواج کرد و از همان ابتدا دوشادوش او در تأمین هزینه‌های خانه و فرزندان مشارکت می‌کرد. قالی بافی‌اش خوب بود طوری‌که با فروش دو قالی صاحب زمین و خانه شدند. در هر هنری سررشته‌ داشت و سرش پر بود از خلاقیت. مدام ایده می‌داد و لحظه‌ای از کار کردن غافل نمی‌شد. چرخ زندگی را با ذوق و هنر زنانه‌اش به حرکت وادار می‌کرد و جلو می‌راند. بعد از شهادت پدرم نیز با اتکا به توانمندی خود و بدون کمترین کمکی، نقش مادری خود را آنچنان تمام و کمال به منصه ظهور می‌رساند که هیچ یک از ما لحظه‌ای خلأ نبود پدر را احساس نمی‌کردیم و هرگز در شرایطی قرار نگرفتیم که حسرت بی‌پدری به جان و روحمان زخم بزند.»

فاطمه در خانواده‌‌ای مذهبی بزرگ شد. از وقتی بچه بود نجوای شبانه مادر در نمازهای شب بود که او را بیدار می‌کرد. هنوز هم ساعت بیداری‌اش روی همان حول و حوش کوک شده است. او همه عمر، مادرش را در حال کمک‌رسانی به این و آن و فعالیت‌های خیریه دیده بود، اما شاید به دلیل شخصیت درون‌گرا و گرفتاری‌های تحصیلی و هنری‌اش درک درستی از روحیه مادر نداشت، تا اینکه ناگهان مرگ ناگهانی مادر، او را وارد دنیای دیگری کرد. دنیایی که قانون آن این است که هر انسانی به عنوان اشرف مخلوقات باید سهم خود را نسبت به دیگران ایفا کند و بی‌تفاوت از کنار مخلوقات خداوند عبور نکند!

 

خیرات برای مجالس شادی

فاطمه روایتش را درباره معلم اصلی‌اش در زندگی این‌طور شروع می‌کند: «به‌صورت مستمر به افراد بی‌بضاعت کمک می‌کرد، اما برای اینکه روحیه اعتماد به نفس و تلاش را در آن‌ها تقویت کند، ترفندش قرض دادن بود و می‌گفت: هر زمان داشتی، پَس بده! سرمایه‌ای را که برای این منظور کنار گذاشته بود، در چرخش بود و دست به دست می‌شد.

در زلزله کرمانشاه، هر چه لباس نو و مجلسی داشت راهی مناطق زلزله زده کرد. وقتی به او می‌گفتند این اقلام جزو نیازها نیست، می‌گفت: بالاخره برای برنامه‌های شادی و عروسی‌های احتمالی‌شان به درد می‌خورد. ممکن است دلشان شاد شود.»او ادامه می‌دهد: «هرگز کسی را نفرین نمی‌کرد. همیشه می‌گفت: زبان و روحتان را به نفرین کسانی که آزارتان داده‌اند، آلوده نکنید که انرژی منفی آن به زندگی خودتان هم برمی‌گردد، اما اگر دلش از دست و زبان کسی می‌شکست، بی‌برو برگرد آن فرد نتیجه‌اش را می‌دید و برای حلالیت و عذرخواهی دست به دامنش می‌شد.

خوش‌حال کردن بچه‌ها برایش یک اولویت بود. همیشه می‌گفت: اگر لبخندی را بر لبان کودکی بنشانید، رضایت خدا را جلب کرده‌اید. به همین دلیل هر بار جیب لباس‌ها و کیف‌هایش را خالی می‌کردیم، پُر از انواع شکلات بود که به محض بیرون رفتن از خانه به هر کودکی که در مسیرش بود، می‌داد. روی ویلچر که می‌نشست، شاید لحظه به لحظه وادار به توقف می‌شدیم که مبادا بچه‌ای بدون شکلات از کنارش عبور کند. وقتی خبر فوتش در روستا پیچید، همه بچه‌ها اشک می‌ریختند که: «یعنی حاج بی‌بی دیگر نیست که به ما شکلات بدهد؟!» تا جایی که همان روزهای اول با وجود رفت‌و‌آمد زیاد مجبور شدیم بسته‌های شکلات آماده کنیم و در میان بچه‌های ده توزیع کنیم که دلشان شاد شود.

سفر زیارتی که می‌رفت، گاهی 4 جین روسری و لباس می‌خرید و به همه زن‌های روستا سوغاتی می‌داد. اعتقاد عجیبی به این نکات ظریف داشت و همواره در پی شاد کردن دل دیگران بود.»

 

ارثیه مادر برای دختر

فاطمه ادامه می‌دهد: «همه اتفاقات مهم زندگی را پیش از وقوع در خواب می‌دید. دیگ آشش از پسِ این خواب‌ها به راه بود. به‌طوری که همه دور و بری‌ها و دوست و آشناها داستان نذری‌های وقت و بی‌وقت سادات خانم را می‌دانستند. از 10 سال پیش که بر اثر سرخوردن لگنش شکست، خانه‌نشین شد. جراحی لگن و گذاشتن پروتز زمینه زخم بستر و دیابت را در بدنش فراهم کرد تا جایی که بوی چرک و خون ناشی از عفونت مانع از رفت و آمد بسیاری از افراد در خانه او شده بود. هر پرستاری فقط یک روز می‌آمد و دیگر خبری از او نمی‌شد تا اینکه خانمی که مشکل نازایی داشت پرستاری سادات خانم را قبول کرد.

پاداشش را هم بعد از 3 ماه از خدا گرفت و باردار شد.»فاطمه که بعد از فوت ناباورانه مادرش زمین و زمان برایش تیره و تار شده بود، شبی خواب دید که همان دیگ معروف مادرش به سمت مزار او سرازیر شده است. بیدار که ‌شد سراغ همان دیگ رفت و برای اولین بار مقدمات آشی که سالیان سال مادر خدابیامرزش می‌پخت فراهم و به کمک برخی دوستان و اعضای خانواده، آن را میان کارتن‌خواب‌ها و کارگران سر گذر توزیع کرد. همین اتفاق چنان آرامشی را به قلب و جانش ‌نشاند که جرقه ورودش به دنیای کارهای خیرخواهانه مادرش را زد.

 

به جای ظرف یک بار مصرف

او بعد از مدتی با حساب و کتاب هزینه‌هایش متوجه ‌شد با هزینه هر ظرف یک‌بار مصرف می‌تواند 2نفر دیگر را هم غذا بدهد. به این ترتیب به‌جای غذای گرم، تهیه ساندویچ‌ از انواع کوکو و تخم‌مرغ را در برنامه قرار داد. به‌تدریج با همراه شدن برخی اطرافیان و مشارکت در اطعام بی‌خانمان‌ها و کارگران حالا چند هفته‌ای است که ساندویچ گوشت و سیب‌زمینی تهیه و توزیع می‌کند.

او می‌گوید: «هر چه کیفیت غذاها بهتر و هزینه آن بیشتر شده، برکت آن زندگی من و همراهانم را تحت تأثیر قرار داده است، به‌طوری که اگر پیش از این هر ماه تنها چند روز بعد از واریز حقوق جیبم به دلیل تهیه و توزیع ساندویچ‌ها خالی بود، حالا چنین نگرانی‌ای ندارم. آن‌قدر خیالم راحت شده که تصمیم گرفته‌ام دیگر حسابم را کنترل نکنم. نیت هر کاری را که کرده‌ام، الباقی را به لطف و کرامت خدا وامی‌گذارم. خدا خودش پولش را می‌رساند.»

می‌گوید: «همیشه به مادرم می‌گفتم من هم حقوق می‌گیرم، شما هم حقوق می‌گیرید. شما با این‌همه بذل و بخشش و خیرات و اطعام، هیچ‌وقت کم نمی‌آورید، اما حقوق من به هفته دوم نمی‌رسد و همیشه سر سفره شما هستم. حالا علت این مسئله را درک کرده‌ام و دیگر نگران چیزی نیستم.»

 

میهمان سفره کارتن‌خواب‌ها

او شبی خواب مادرش را دید که داشت نحوه قرائت صحیح «والضالین» را در سوره حمد به او آموزش می‌داد و سوره‌هایی از قرآن که درباره «اطعام مساکین» و تشویق دیگران به این امر است می‌خواند. می‌گوید: «صبح روز جمعه بود که کاملا اتفاقی 2 سوره از قرآن که با همین مضامین در ختمی که برداشته بودم، پیش رویم قرار گرفت.

برایم سخت بود که بخواهم دیگران را توصیه به همراهی کنم. از بعضی حرف و حدیث‌ها واهمه داشتم، بنابراین موضوع را فقط با دوست صمیمی‌ام درمیان گذاشتم. بقیه افرادی هستند که هر از گاهی کمک می‌کنند و خیلی پای ثابت نیستند، اما خدا را شکر کم و کسری نیست و هر بار برکتش بیشتر از قبل می‌شود. نگاهم این است که سفره‌ای به لطف و کرم پروردگار باز شده است که همه باید از آن بهره‌مند شوند. هیچ‌وقت فکر نکرده‌ام کارتن‌خواب‌ها سر سفره من هستند، بلکه برعکس، حس می‌کنم این من هستم که میهمان سفره آن‌ها شده‌ام و از این بابت سپاسگزار خداوندم.»

او روند آماده‌سازی و خرید مواد لازم برای تهیه ساندویچ‌ها را از سه‌شنبه هر هفته آغاز می‌کند و در نهایت پایان هفته آن‌ها را توزیع می‌کند. چندهفته اول خودش به سختی کار توزیع را انجام می‌داد، اما از آنجا که برخی مواقع کسی را برای همراهی در رساندن لقمه‌ها به نیازمندان پیدا نمی‌کرد، موضوع را با شهرداری درمیان گذاشت. با هماهنگی انجام شده قرار بر این شد که بانوی خیر دیگری از اعضای شورای اجتماعی محله خاتم‌الانبیا که در این مسیر دستی بر آتش دارد، غذاهای آماده شده را به افراد بی‌بضاعت و بی‌خانمان برساند.

 

فاطمه بی‌تاب مادر

او حالا بیش از روزها و هفته‌های اول بعد از فوت مادرش سبکبار و آرام‌تر شده است با این حال می‌گوید: «هنوز وقت رفتنش نبود. دلم برای نگاه پرمهرش و نوازش‌های عاشقانه‌اش تنگ شده است.

انگار غم نبود مادرم هر روز سنگین‌تر می‌شود. گوشه گوشه خانه حسش می‌کنم و با او درددل می‌کنم. گاهی هم حتی به او غُر می‌زنم. وقتی فضای خانه شاد است، می‌فهمم که مادرم آمده و روح پاکش کنارم حضور دارد، چون مادرم به‌شدت انرژی مثبت بود.»با بغض می‌گوید: «از بعد از فوت مادرم، هفته پیش اولین باری بود که بدون بدرقه مادر عازم دانشگاه شدم.

او دیگر نبود که برایم آیت‌الکرسی بخواند و آرزوی سلامتی کند. مواقعی که مجبور به ترکش می‌شدم، هیچ پرستاری را قبول نمی‌کرد و می‌گفت نمی‌خواهد شب کسی پیشش بماند.چون تا صبح که من به مقصد برسم، بیدار می‌ماند و قرآن و دعا می‌خواند و صدقه می‌داد. نمی‌خواست پرستار یا هر کس دیگری که کنارش بود بدخواب شود. من به شوق دیدار مادرم برمی‌گشتم.

آنجا که بودم همیشه نگران حال و روزش و قرص و داروهایش بودم. گاهی به دوستم سفارش می‌کردم برود ازش خبر بگیرد و صبحانه‌اش را سر موقع بدهد. حتی خواهش می‌کردم کاری کند کمی شاد شود و لطیفه برایش بگوید تا لبخند روی لبانش جاری شود.»

 

هنرمند خودآموخته

فاطمه درج‌ور از همان کودکی در سایه مادر هنرمندش به هنر اشتیاق پیدا کرد. زمان انتخاب رشته کنکور سراسری هم تنها 2 رشته هنری را انتخاب کرد. رشته اولش نقاشی دانشگاه تهران بود که در همان پذیرفته ‌شد.

مقطع ارشد همین رشته را در دانشگاه تربیت مدرس به پایان ‌برد و برای ادامه تحصیل راهی ارمنستان شد تا دکترایش را در رشته هنرهای تجسمی بگیرد. سال 93 که به ایران بازگشت، مشغول تدریس در دانشگاه فردوس شد، اما طاقت مادر به‌دلیل سال‌ها دوری طاق شده بود. به ذهنش رسید که مادر را با ایده طراحی‌های خلاقانه دوران جوانی‎اش مشغول کند. از او خواست برای یک کار تحقیقی دانشگاهی، یاری‌اش کند و گل‌هایی که روی قالی‌هایش می‌بافت را بازطراحی کند.

می‌گوید: «مادرم ابتدا امتناع می‌کرد. می‌گفت نه دست‌هایم کشش دارند و نه چشم‌هایم می‌بینند، اما وقتی سماجت مرا دید، مقاومتش شکست و شروع به کار کرد. همواره به او القا می‌کردم که به طرح‌های او نیاز دارم و تشویقش می‌کردم که کنار نکشد. وقتی احساس می‌کرد محتاجش هستم، عاشقانه نقاشی می‌کرد. مدتی با خجالت و بدون اعتماد به نفس کار می‌کرد، اما بعدها که دیدم خوب پیش می‌رود، بوم و رنگ برایش گرفتم. جالب اینکه هر طرحش با دیگری فرق داشت. قوه خلاقیتش دوباره شکوفا شده بود.

به همه می‌گفت: من ماهی 100 نقاشی می‌کشم، اما دخترم، 6 ماه روی یک کار متمرکز می‌شود. به شوخی می‌گفت: نمی‌دانم چه کسی به فاطمه دکترا داده! افسردگی‌اش برطرف شده بود. به دوستانش هم توصیه می‌کرد بیایند بهشان آموزش بدهد و به اتفاق این کار را انجام بدهند تا نمایشگاهی برگزار کنند و عواید فروشش را برای بیماران بالینی بهزیستی هزینه کنند.»

او ادامه می‌دهد: «مادرم سرانجام یک‌صد اثر از خود به جا گذاشت که هیچ یک شبیه دیگری نبود. بعدها که موضوع نقاشی‌ها را با استادهایم در تهران درمیان گذاشتم به من گفتند این افراد، هنرمندان خودآموخته هستند و هنرشان «نائیف» به معنای خلاقانه است. این افراد به هیچ وجه نباید در معرض آموزش قرار بگیرند، زیرا ارتباطشان با ناخودآگاه و منبع الهامشان قطع می‌شود.»

 

مرغ آمین همان حوالی بود!

به روایت دختر، سادات خانم حتی در سخت‌ترین شرایط بیماری‌اش هم به فکر بیماران دیگر و کمک برای تأمین هزینه‌های درمانی آن‌ها بوده است. فاطمه می‌گوید: «چون خودش درد زمین‌گیر شدن را چشیده بود، گاهی حتی توالت فرنگی به افراد نیازمند هدیه می‌داد و می‌گفت برای کسی که از درد پا و کمر در رنج است، این بهترین هدیه است.» حالا یکی از برنامه‌های تنها دختر این بانوی خیّر اجرایی کردن این ایده مادر است.

فاطمه درج‌ور از اینکه مرگ مادر پرده چشمان او را کنار زده و فهمیده است که هدف از خلقت انسان آن چیزی نبوده که او تاکنون می‌اندیشیده، شکرگزار است، اما افسوسش برای تاوانی است که داده و آن چیزی نیست جز مرگ عزیزترین و گرانبهاترین جواهر زندگی‌اش. او تعریف می‌کند: «کمی قبل از مرگ مادرم با برادر کوچکم وارد مباحث عرفانی شده بودم. داشتم بهش می‌گفتم: من نماز شب خوان و بسیار مقید بودم، اما بعضی آدم‌های به ظاهر دین‌مدار وارد زندگی‌ام شدند و چنان آسیبی به من زدند که دیگر از نزدیک شدن به خدا به‌شدت می‌ترسیدم. حالا یک دل لطیف از خدا طلب دارم و روزی باید این بدهی را با من تسویه کند. انگار مرغ آمین همان‌ حوالی بود و آرزوی مرا شنید و اجابت کرد، اما به بهای از دست دادن مادرم! کل زندگی‌ام را در روز عید غدیر از من گرفت و آن دلی که در حسرتش بودم بخشید. حالا برای تمام عذابی که در نبود مادرم می‌کشم نمی‌توانم ناشکری کنم.»

 

دنیا یک طرف، فاطمه یک طرف!

بعد از فوت مادر و در شرایطی که احساس تنهایی به‌شدت بر فاطمه غلبه کرده بود، یکی از دوستان فاطمه به او توصیه کرد که ارتباط معنوی‌اش را با پدر شهیدش تقویت کند و از او بخواهد که دلش را آرام و در مصائب یاری‌اش کند. اما او که یک عمر پشتش به مادری قوی و با اراده گرم بود و هرگز طعم داشتن پدر را نچشیده بود، خیلی آن را جدی نمی‌گرفت.

می‌گوید: «من هر بار واژه «دخترم» را از کلام پدری می‌شنیدم، برایم تازگی داشت و درکی نسبت به آن نداشتم، هر چند کمبودی نداشتم و تنها برایم عجیب بود و حسرتی نداشتم. اما یکی از روزها که احساس دلتنگی‌ام لبریز شده بود به اتاقی که با وسائل مادر چیدمان شده و بوی خاطرات او را می‌داد رفتم و سر درددلم را با پدرم باز کردم. گفتم: یا بقیه پدرها، پدرند یا من دختر خوبی برایت نیستم، اما یادت باشد که من بچه بودم تو رفتی و مسئولیتی در قبالت ندارم. در حالی که تو مسئولی و مجبوری پدری‌ات را به من ثابت کنی! عصر همان‌روز با برادرزاده‌ام در اتوبان می‌رفتیم که تماسی با تلفن‌همراهم گرفته شد.

آقایی از پشت خط پرسید: شما فلانی هستید؟ گفتم بله! گفت: شهید سیدمحسن درج‌ور را می‌شناسید؟ گفتم: پدرم بوده‌اند! با تعجب گفت: شما واقعا دخترشان هستید؟ من از روی تشابه اسمی تماس گرفتم. من هم‌رزم و رفیق صمیمی شهید بودم. خلاصه او به دیدنم آمد و کلی درباره پدرم با من حرف زد. ارتباطی که من با پدرم گرفتم، به 4 ساعت نرسیده، این‌گونه پاسخ داده شد. مادرم همیشه از پدرم نقل می‌کرد که می‌گفته: همه دنیا یک‌طرف، دخترم فاطمه یک‌طرف. هر بار در جبهه روضه حضرت فاطمه(س) می‌خوانند، بی‌اختیار اشک می‌ریزم و دلم برای فاطمه جانم تنگ می‌شود. حتی در وصیتش به همه بزرگ‌ترها سپرده بود که مراقبم باشند.»

 

یک ساندویچ اضافه‌تر بردار!

فاطمه درباره ارتباطش با دانشجوها و تغییر رویکردش بعد از فوت مادر می‌گوید: «آنچه در این ماه‌ها تجربه کرده‌ام را با آن‌ها به اشتراک می‌گذارم. آخر وقت کلاس به آن‌ها تفهیم می‌کنم که گاهی خیلی زود، دیر می‌شود و اعتراف می‌کنم که من هم دیر فهمیدم که باید رحم داشته باشیم، نه فقط به خودمان و خانواده‌مان، بلکه به همه بشریت و جانداران. نباید نسبت به هم بی‌تفاوت باشیم.

به آن‌ها می‌گویم هر وقت می‌خواهند دعایی برای مُرده یا زنده‌ای کنند، با دل گشاده و برای همه انسان‌ها، از آدم تا خاتم(ص) رحمت طلب کنند. نگاهشان کوتاه و کم نباشد و دریغ نکنند. به آن‌ها می‌گویم فقط کافی است هر کدامشان تنها یک کیک یا ساندویچ اضافه‌تر در کیفشان بگذارند و گرسنه‌ای را سیر کنند. حتی اگر نان و پنیر و سبزی ساده باشد. آن‌وقت ترویج این روحیه، همین دنیا را برایمان همان بهشتی می‌کند که خداوند وعده داده است.»

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44