کد خبر: ۲۶۰۶
۰۷ اسفند ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

زندگی با مرحوم آیت‌الله عبادی سخت، اما شیرین بود

بانو وحیده کفعمی خراسانی می‌گوید: زندگی با حاج‌آقا را دوست داشتم و برایم سخت نبود. درست است که مسئولیت‌های زندگی و بچه‌ها روی دوش من بود ولی ایشان بسیار همراهی می‌کرد. با همه گرفتاری‌ها همیشه پیگیر کارهای بچه‌ها بود و آن زمان که دخترم، فهیمه، قم زندگی می‌کرد و راه دور بود، مدام با تماس تلفنی جویای احوالش بود. زندگی ما متشکل بود از من، حاج‌آقا، بچه‌ها و گروه حفاظت که همیشه همراه حاج‌آقا بود. حتی بیرون هم که می‌رفتیم حاج‌آقا با خودرو دیگری همراه تیم حفاظت می‌آمد.

قرار می‌شود به گفت‌وگو با زنی بنشینیم که زندگی دینی، اسلامی و مبارزاتی با خونش عجین است. پدربزرگش در ماجرای مسجد گوهرشاد در دوران حکومت رضاشاه علیه پهلوی نقش داشته است، پدرش از مبارزان انقلابی و همسرش یک آیت‌الله خوش‌نام و خوش‌آوازه در مشهد بوده است. علاوه بر این‌ها مادر دو شهید هم است. هردو فرزند پسر خود را به فاصله یک سال در راه همان اعتقاداتی که در او ریشه دوانده‌اند از دست می‌دهد. 

آرام است و نجیب ولی نگاهی نافذ دارد و صدایش در هفتادسالگی هم‌چنان محکم است از این جهت که نه می‌لرزد نه زیر و پایین دارد. رسا و قوی است. قرار می‌شود حوالی هفدهمین سالگرد درگذشت همسر خوش‌نامش با او درباره پدر و همسرش و فراز و نشیب‌هایی که خود همراه با فداکاری‌های زنانه تجربه کرده است گفت‌وگو کنیم. 

قابل‌ذکر است که رهبر‌معظم انقلاب در پیامی بعد از درگذشت آیت‌الله عبادی فرمودند: ایشان از دیرباز در شمار مبارزان راه اسلام و خدمتگزاران به ملت بود و سال‌های متمادی پرچم ارشاد و هدایت مردم و جوانان را در سنگر امامت جمعه در مشهد و زاهدان بر دوش داشتند. خدمات باارزش این روحانی پرتلاش فراموش‌نشدنی است.

 

همین‌جا بمانید و از مراجع تقلید شوید

حاج‌خانم کفعمی، دختر آیت‌الله محمد‌کفعمی خراسانی، امام‌جمعه زاهدان است. اصالت آن‌ها خراسانی است و در ماجرای سخنرانی پدربزرگش در مسجد گوهرشاد به زاهدان تبعید می‌شوند. «بعد از اینکه پدربزرگم، معروف به شیخ محدثی، در مسجد گوهرشاد سخنرانی می‌کند به زاهدان تبعید می‌شود و همان‌جا زندگی می‌کند. پدرم نام خانوادگی ما را از محدثی به کفعمی تغییر داده بود. 

ایشان که به شیخ‌محمد کفعمی معروف بود، برای ادامه تحصیل نجف می‌رود و زاهدان نمی‌ماند. از مادرم شنیده بودم که آقا سید ابوالحسن شیرازی به ایشان گفته بود همین‌جا بمان و از مراجع تقلید شو اما به درخواست مادربزرگم، به ایران برمی‌گردد و ازدواج می‌کند.»


هردوی ما را حلق‌آویز می‌کند!

آن‌ها به شهرهای زابل و زاهدان تبعید می‌شوند. فعالیت‌های انقلابی پدر هم‌چنان ادامه می‌یابد تا جایی که خانه‌شان پناهگاهی می‌شود برای مبارزانی که آن زمان به این شهر تبعید می‌شدند. «در خانه ما همیشه باز بود و آقایان تبعیدی رفت‌وآمد داشتند. حتی یادم هست رهبر معظم انقلاب را هم که تبعید کرده بودند به خانه پدرم آمدند. آن زمان رئیس شهربانی به پدرم گفته بود: اگر تهران بفهمد که من اجازه می‌دهم این آقایان را به خانه ببرید، هردوی ما را حلق‌آویز می‌کند. 

رئیس شهربانی به پدرم گفته بود: اگر تهران بفهمد که من اجازه می‌دهم این آقایان را به خانه ببرید، هردوی ما را حلق‌آویز می‌کند

پدرم هم گفته بود: خب، گزارش نده کجا رفته‌اند! چه‌کار داری به این کارها! چه آن زمان که در خانه پدر بودم چه بعد از اینکه با مرحوم آیت‌الله عبادی ازدواج کردم، به یاد ندارم پدرم یا حاج‌آقا بدون مهمان خانه آمده باشند. همیشه چند نفر همراهشان بودند. چون می‌دانستیم هرروز مهمان داریم، غذای بیشتری درست می‌کردیم.»

 


این دختر باید عروس ما بشود

حرف از مرحوم آیت‌الله عبادی که می‌شود، به خانم کفعمی می‌گویم: شما زاهدان و حاج‌آقا اهل خوسف بیرجند. چه شد که با هم ازدواج کردید؟ هنوز هم یاد و خاطرات جوانی حالش را خوب می‌کند که لبخند می‌زند و می‌گوید: آن زمان علما به شهر زاهدان رفت‌وآمد داشتند. پدر حاج‌آقا که حاج سید حیدر عبادی نام داشت، به خانه ما رفت‌وآمد می‌کرد و هروقت زاهدان می‌آمد، مهمان خانه ما بود. 

زمانی که هنوز دختربچه‌ای بودم، یک روز من را در حیاط دیده و به پدرم گفته بود این دختر باید عروس ما بشود. از این ماجرا چند سال می‌گذرد تا اینکه یک روز که حاج‌آقا (آیت‌الله عبادی) برای سخنرانی به زاهدان می‌آید. مادرم که پای منبر ایشان می‌نشیند، از سخنرانی حسابی حظ می‌برد و از فن بیان حاج‌آقا خوشش می‌آید. پیگیری می‌کند این سخنران که بوده که متوجه می‌شود پسر سید حیدر بوده است. این سخنرانی و آن ماجرای گذشته هم باعث ازدواج ما شد.


حکایت ازدواج

مرحوم عبادی متولد 1315 و خانم کفعمی متولد 1329 است. آن‌ها به رسم گذشتگان که عروس و داماد یکدیگر را نمی‌دیدند و پدرها و مادرها می‌بریدند و می‌دوختند با هم ازدواج می‌کنند. حاصل این ازدواج هشت فرزند است. «این را هم بگویم که حاج‌آقا بعد از اینکه در مسجد زاهدان سخنرانی کرد، برگشته بود نجف و ایران نبود که مادرشان من را خواستگاری کرد. 

آن زمان حاج‌آقا حدود 30 سال سن داشت و به بهانه ادامه تحصیل و درس، نمی‌خواست ازدواج کند اما مادرش شرط رضایت از ایشان را ازدواج می‌گذارد. با نامه‌نگاری، کارهای ابتدایی انجام گرفت و قرار شد من را به نجف بفرستند که مادرم درخواست کرد داماد به ایران بیاید. حاج‌آقا هم به زابل آمد و ما ازدواج کردیم. ازدواج ما همان سالی بود که طبس زلزله شد.»

 


نامه‌های عاشقانه، قصه‌ای که آن روزها را شیرین‌تر کرد

یک هفته بعد از عقد، آیت‌الله عبادی به عراق برمی‌گردد و عروس او تنها در زاهدان می‌ماند. در این ایام، با نامه‌های عاشقانه‌اش احوال معشوق را جویا می‌شود. این نامه‌نگاری‌ها در سراسر ایامی که حاج‌آقا به سفر تبلیغی می‌رفته ادامه داشته و دلتنگی‌ها دستخط‌هایی خواندنی می‌شده است. 

وقتی از خانم کفعمی درباره نامه‌ها می‌پرسم، لبخندی می‌زند و می‌گوید: آن زمان هیچ راه دیگری برای اینکه جویای احوال حاج‌آقا بشوم نبود. بالأخره نامه‌هایی سرشار از مهر بینمان رد و بدل می‌شد. الان نمی‌دانم نامه‌ها کجاست وگرنه می‌آوردم شما هم بخوانید. بچه‌ها همه را خوانده‌اند. مدتی در عقد بودیم. بعد از ازدواج هم این‌طور نبود که حاج‌آقا همیشه خانه باشد. برای تبلیغات به کویت می‌رفت. یک روز مانده به محرم می‌رفت و یک روز بعد از صفر برمی‌گشت.»


محکم به سینه من کوبید و فرار کرد

چهار ماه و نیم بعد از عقد، هردو به نجف می‌روند و زندگی‌شان را به صورت رسمی آغاز می‌کنند اما اقامت در نجف بیش از 5 ماه به طول نمی‌انجامد زیرا با روی کار آمدن صدام، دیگر اوضاع برای زندگی در آنجا مناسب نیست. هم‌زمان می‌شود با روزهایی که صدام ایرانی‌ها را از عراق اخراج می‌کند. «علی‌آقا را که شهید اول ماست همان‌جا باردار شدم. سال 48 بود. صدام ایرانی‌ها را بیرون می‌کرد و ما مجبور بودیم به ایران برگردیم. 

آن زمان، رابطه عراقی‌ها با ایرانی‌ها چندان خوب نبود. یادم هست در عراق چند همسایه ایرانی داشتیم که همیشه به من می‌گفتند تنها در خانه نمانم. روزها با خانم‌ها بیرون می‌ماندیم تا تنها نباشیم. آنجا چادر ایرانی می‌پوشیدم. یادم هست یکی از خانم‌ها گفت چادر عربی بپوشم. گفتم: چه تفاوتی دارد؟ و چادرم را عوض نکردم. یادم می‌آید در مراسمی چند دختر عرب که به سر می‌کوبیدند و در حال عزاداری بودند از کوچه ما رد شدند و یکی از آن‌ها محکم به سینه من کوبید و فرار کرد. 

آن‌قدر محکم زد که به عقب افتادم. خانم همسایه گفت: دیدی گفتم این‌ها با ایرانی‌ها مشکل دارند؟ صدام که روی کار آمد، حاج‌آقا گفت اینجا دیگر جای ما نیست. وسایل را جمع کردیم و از قصرشیرین به ایران آمدیم. وسایل زیادی هم نداشتیم. همه را بار یک ماشین کردیم و راهی ایران شدیم. از عراق که برگشتیم، ساکن قم شدیم. 

حاج‌آقا برای تبلیغات به کشورهای عربی و کویت می‌رفت و من با خواهرم آنجا زندگی می‌کردیم. علی، محسن و میثم هرسه در قم متولد شدند. سال‌هایی که قم ساکن بودیم، همزمان با سال‌های انقلاب بود.


هرروز صبح با سه پسرم از خانه می‌زدیم بیرون

از او می‌خواهم از قم در سال‌های انقلاب و فعالیت‌هایی که به عنوان همسر یک مبارز انقلابی داشته است بگوید، سال‌های هراس و ترس. «آن زمان هرروز صبح ناشتا نخورده با سه پسرم از خانه می‌زدیم بیرون و در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کردیم. تا برمی‌گشتیم خانه، دیگر غروب بود. آن زمان در جلسات و سخنرانی‌های سیاسی هم شرکت می‌کردم. خدا رحمت کند آیت‌الله خزعلی را. 

جلسه می‌گذاشت و به ما زمان و مکان آن را اعلام می‌کرد و ما می‌رفتیم. همه می‌گفتند: تو بچه‌ها را چه‌کار می‌کنی وقتی به جلسات می‌آیی؟! آن زمان، برادرم هم قم بود و با پسرم علی‌آقا که پسربچه‌ای هشت‌ساله بود در راهپیمایی‌ها و تظاهرات شرکت می‌کرد. شده بود که حتی تا ساعت4صبح هم خانه نیایند. 

در همین خیابان چهارمردان قم همه تظاهرات‌ها برگزار می‌شد. علی‌آقای خودمان یکی از کارهایی که می‌کرد این بود که تایرها را جمع می‌کرد و روی هم می‌گذاشت و کبریت می‌کشید. این تایرها می‌سوخت و می‌ترکید و نیروهای گاردی بودند که از سر تا ته چهارمردان می‌آمد.


چهار ماه 13 سال شد

زندگی در قم با پایان مبارزات و شروع انقلاب به پایان می‌رسد. خانواده عبادی به دلیل بیماری مرحوم آیت‌الله کفعمی، پدر خانم کفعمی که بعد از انقلاب امام جمعه زاهدان شده بود و آن زمان دیگر توان اقامه نماز را نداشت، به زاهدان می‌رود. «سال 59 پدرم که امام‌جمعه زاهدان بود در پی بیماری دیگر نتوانست نماز جمعه را بخواند و از حاج‌آقا عبادی خواست فردی را معرفی کند و به آنجا بفرستد. 

مادرم می‌گفت خود حاج‌آقا عبادی آنجا برود ولی من راضی به برگشت به زاهدان نبودم. زندگی در این شهر بسیار سخت بود و من قم را برای موقعیت زیارتی‌ای که دارد واقعا دوست داشتم. حاج‌آقا به خیلی‌ها گفته بود که زاهدان بروند ولی هیچ‌کس قبول نکرده بود. در نهایت، قرار شد تا زمان بهبودی پدرم ما آنجا برویم. 

برنامه این بود که فقط چهار ماه زاهدان بمانیم ولی با فوت پدرم در سال 61 این 4 ماه به 13 سال تبدیل شد. پدرم را در «صحن آزادی» در حرم امام رضا(ع) دفن کردند. عکس‌ ایشان هم اکنون روی یکی از پایه‌ها نصب است.»

زمانی که به زاهدان برمی‌گردند سه فرزند پسر به نام‌های علی، محسن و میثم دارند. دو پسر اول برای همیشه در این شهر می‌مانند و بهشت مصطفی(ص) شهر زاهدان محل تدفین آن‌ها می‌شود. «علی متولد مهر 1348 بود و 19 دی 1365 در عملیات کربلای 5 به شهادت رسید. 

محسن هم اول دی 1350 به دنیا آمده بود و 6 اسفند 1366 در حلبچه به شهادت رسید. کنار آمدن با شهادت علی برایم راحت‌تر بود اما شهادت محسن یک سال بعد از علی خیلی سخت گذشت. جنازه محسن شب عملیات گم شده بود. 16 روز زیر برف مانده و سیاه و کبود شده بود. سال‌ها قبل از اینکه ازدواج کنم، در دوازده‌سالگی خوابی عجیب دیده بودم که در زمان شهادت پسرها به معنی آن پی بردم. 

آن زمان خواب دیدم در اتاقی وارد شدم که پرده‌ای سبز جلو آن آویزان بود. داخل اتاق دو صورت قبر بود که روی آن‌ها چراغ توری گذاشته بودند. آنجا پرسیدم: من برای چه اینجا هستم؟ جواب دادند: این دو قبر مال شماست. این خواب از ذهنم رفته بود تا زمانی که بچه‌ها شهید شدند.»


خواب دامادی علی آقا

مادر به خواب‌هایش اعتقاد دارد. گویی این خواب‌ها راهی برای بیان مصیبت از دست دادن فرزندان بوده‌اند و او را برای شنیدن خبر شهادت آماده می‌کنند. با گذشت سال‌های بسیار، هنوز هم خبر شهادت چشمان او را تر می‌کند، شهادت پسری که به یاد ندارم در طول مصاحبه بدون گفتن کلمه «آقا» بعد از نامش از او یاد کرده باشد: علی‌آقا. «شب شهادت علی‌آقا در خواب دیدم که سقف اتاق باز شد و چیزی شبیه به کشتی پایین آمد. 

آن زمان مقداد، میثم و فهیمه را داشتم و در خانه زیر کرسی خواب بودند. برای سفری زیارتی به قم رفته بودیم. کشتی پایین آمد و بین زمین و آسمان ایستاد. خانم‌هایی اطراف خانه بودند که صورتشان دیده نمی‌شد. فقط دست‌هایشان را می‌دیدم که در حال غذا خوردن بودند. در خواب دیدم که علی‌آقا دم در ایستاده و درحالی که یکی از دست‌هایش را به کمرش گرفته است، با دست دیگر کشتی را نشانم می‌دهد. پرسیدم: علی‌آقا، چه خبر است؟ گفت: چیزی نیست مامان. می‌فهمی. تا این حرف را زد، از جلو چشم ناپدید شد و دیگر او را ندیدم. 

شب شهادت علی‌آقا در خواب دیدم که سقف اتاق باز شد و چیزی شبیه به کشتی پایین آمد

صدایی از درون کشتی آمد که گفت: عروسی علی‌آقاست. شک کردم. دوباره صدا آمد و گفت: شک کردی! دامادی علی‌آقاست! در عالم خواب، با خودم گفتم دامادی چه ربطی به شکافتن سقف دارد! بیدار شدم و حدس زدم علی‌آقا شهید شده است. دیگر نخوابیدم و خودم را سرگرم کردم. یکدفعه برادرم و شوهرخواهرم در خانه را زدند. در را باز کردم. گفتم: این موقع شب اینجا چه‌کار می‌کنید؟ گفتند: آمده‌ایم احوالپرسی. گفتم: چرا دروغ می‌گویید؟! بگویید علی‌آقا شهید شده است. 

آن‌ها گفتند علی‌آقا تیر خورده است ولی من باور نکردم چون این خواب من را برای شهادت علی‌آقا آماده کرده بود. ولی برای شهادت محسن واقعا آمادگی نداشتم و یک سال بعد از شهادت علی‌آقا، شهادت او برایم خیلی سخت بود. علی‌آقا هفده‌سالگی به شهادت رسید و محسن در شانزده‌سالگی. از اول معلوم بود علی‌آقا آدم این دنیا نیست و باید برود. زمان شهادت او اصلا بی‌تابی نمی‌کردم. به همه می‌گفتم که علی شهید نشده و جدش او را داماد کرده است. 

در وصیت‌نامه‌اش هم نوشته بود که برایش گریه و بی‌تابی نکنیم. آن‌قدر محکم بودم که برای او میز عقد چیدم و دیوارها را شرشره زدم و سر مزارش سخنرانی کردم. این قدرت را خدا به من داده بود وگرنه که ما چیزی از خودمان نداریم. همان روز تدفین، پدر حاج‌آقا عبادی را دیدم که با کمر خمیده راه می‌رفت. بلافاصله گفتم: حاج‌آقا، چرا دولادولا راه می‌روید؟ علی‌آقا جای خوبی رفته است. 

ایشان همان‌جا کمرش را راست کرد و تا عمر داشت می‌گفت: کمر خم من را عروسم صاف کرد. اما برای محسن‌آقا خیلی نتوانستم آرام باشم. علی‌آقا از اول معلوم بود که قرار است شهید شود و خوابی که دیده بودم من را آماده کرده بود.»


نامه‌ای از طرف محسن نوشته بود

هردو پسر ارشد را که یادگار اولین سال‌های زندگی مشترک با مرحوم آیت‌الله عبادی هستند در عرض یک سال از دست می‌دهد. پسرهایی که دردانه مادرند در راه ارزش‌ها و ریشه‌هایی که از دوران کودکی با آن‌ها پرورانده شده‌اند می‌روند و مادر حتی از خواسته قلبی خود درباره محل دفن پسرها می‌گذرد تا مردم رضایت داشته باشند. «خبر شهادت محسن را بین دو نماز برای حاج‌آقا می‌آورند. ایشان می‌گوید باشد نماز تمام شود، بعد صحبت می‌کنیم. 

جنازه‌ای از محسن نیاورده بودند. شب عملیات، پیکرش میان برف‌ها گم شده بود. 16 روز بعد جنازه را در حالی که از سرما سیاه شده و ورم کرده بود آوردند. حاج‌آقا برای اینکه من نگران نشوم به خط خودشان نامه‌ای از طرف محسن نوشته بود که می‌گفت حالش خوب است و به‌زودی برمی‌گردد. نامه را که خانه آوردند، مشکوک شدم. گفتم: چه‌طور شده است که به دفتر نامه نوشته است؟ اگر نامه برای من بود، باید به خانه می‌فرستاد. ناآرامی می‌کردم و نگران بودم. 

حاج‌آقا برای اینکه من نگران نشوم به خط خودشان نامه‌ای از طرف محسن نوشته بود که می‌گفت حالش خوب است و به‌زودی برمی‌گردد

برای اینکه کمتر بی‌تابی کنم و زمان بگذرد، تا جنازه پیدا شود، حاج‌آقا من و بچه‌ها را به سفری در چابهار فرستاد اما سفر را نیمه رها کردم و برگشتم. می‌دانستم اتفاقی افتاده است. برگشتیم و یکی دو روز بعد جنازه پیدا شد. هنوز به من چیزی نگفته بودند و در کل، خبر شهادت را به من نداده بودند تا اینکه یکدفعه یکی از بچه‌های دفتر با لباس سیاه داخل خانه آمد و تسلیت گفت. همین که تسلیت گفت، توی سرم زدم و از حال رفتم. هیچ آمادگی این اتفاق را نداشتم.»


به خاطر مردم در زاهدان دفن شدند

سید علی و سید محسن عبادی را بعد از شهادت، در بهشت مصطفی (ص) زاهدان دفن می‌کنند زیرا مرحوم آیت‌الله عبادی معتقد بود این دو شهید از این شهر به جبهه رفته‌اند، متعلق به همین شهر هستند و باید همین‌جا دفن شوند. مادر اصرار دارد که پسرهای شهیدش در قم که زادگاه آن‌هاست دفن شوند اما به خواسته همسرش و مردم زاهدان احترام می‌گذارد و از حق خودش می‌گذرد. 

«بعد از اینکه علی‌آقا را در زاهدان دفن کردیم، از حاج‌آقا خواستم که محسن را قم دفن کنیم ولی باز هم قبول نکردند. می‌دانستیم که قرار نیست در زاهدان بمانیم ولی حاج‌آقا می‌گفت این بچه‌ها متعلق به آنجا هستند. مردم زاهدان هم خواسته بودند که شهدا همان‌جا دفن شوند. هردو را در بهشت مصطفی (ص) زاهدان دفن کردیم. آن زمان حاج‌آقا امام‌جمعه زاهدان بود.»

 

زندگی با حاج‌آقا را دوست داشتم

خانواده مرحوم عبادی تا سال 72 که حکم امامت جمعه مشهد برای او می‌آید به همراه او در زاهدان می‌مانند. بعد از آن، به مشهد می‌آیند و ساکن این شهر می‌شوند در حالی که دو فرزند از این خانواده در زاهدان ماندگار می‌شوند. «سال 72 به دستور رهبر معظم انقلاب، حاج‌آقا امام‌جمعه مشهد معرفی شد و ما به مشهد آمدیم. حاج‌آقا 12 سال امام‌جمعه مشهد بود تا اینکه سال 83 فوت کرد و اکنون 17 سال است ایشان را از دست داده‌ایم.»

به اینجای صحبت‌ها که می‌رسیم، خانم کفعمی سرش را پایین می‌اندازد و به گوشه‌ای خیره می‌شود. سکوت می‌کند. آهی می‌کشد ولی چیزی نمی‌گوید. می‌دانم که زیادی او را به گذشته برده‌ام و غم‌های دیروز را برایش زنده کرده‌ام. از او می‌خواهم برای پاسخ به آخرین پرسش، کمی از روزهای زندگی با حاج‌آقا و اخلاق و منش‌ ایشان بگوید، رفتارهای که او را مردی از جنس مردم کرده بود. «حاج‌آقا به‌هیچ وجه اهل پارتی‌بازی نبود و برایش فرقی نمی‌کرد چه کسی باشد. 

باید همه‌چیز با روند قانونی انجام می‌شد. زمانی که زاهدان بودیم، فرزند یکی از مسئولان تصادف کرده و کسی را زیر گرفته بود. برای اینکه حق مردم ناحق نشود، حاج‌آقا خودش موضوع را پیگیری می‌کرد. مردم‌دار بود و هیچ چیز را برای خودش نمی‌خواست. حتی وصیت کرده بود بین مردم دفن شود و جای ویژه‌ای به ایشان اختصاص ندهند. حرف درست را از هر فردی بیان می‌شد می‌پذیرفت و اگر نزدیک‌ترین فرد در زندگی به ایشان حرف اشتباهی می‌زد، اصلا قبول نمی‌کرد. 

زندگی با حاج‌آقا را دوست داشتم و برایم سخت نبود. درست است که مسئولیت‌های زندگی و بچه‌ها روی دوش من بود ولی ایشان بسیار همراهی می‌کرد. با همه گرفتاری‌ها همیشه پیگیر کارهای بچه‌ها بود و آن زمان که دخترم، فهیمه، قم زندگی می‌کرد و راه دور بود، مدام با تماس تلفنی جویای احوالش بود. زندگی ما متشکل بود از من، حاج‌آقا، بچه‌ها و گروه حفاظت که همیشه همراه حاج‌آقا بود. حتی بیرون هم که می‌رفتیم حاج‌آقا با خودرو دیگری همراه تیم حفاظت می‌آمد. 

زندگی با حاج‌آقا را با همه سختی‌هایش دوست داشتم

این چندان خوشایند نبود ولی در کل، من این زندگی را دوست داشتم و از ذات من و گذشته‌ای که در آن بزرگ شده بودم دور نبود. به یاد نمی‌آورم ایشان از من به عنوان زن خانه مطالبه‌ای کرده باشد. حتی نشده بود که یک لیوان چای از من بخواهد. می‌گفت: شما وظیفه‌ای برای انجام کارها نداری. زندگی با حاج‌آقا را با همه سختی‌هایش دوست داشتم.»

 

پرچم‌دار هدایت جوانان

آیت‌الله ‌سید مهدی‌ عبادی‌ در سال‌ ۱۳۱۵ هجری شمسی در شهر خوسف‌، از توابع‌ بیرجند، در خانواده‌‌ای‌ روحانی‌ به‌ دنیا آمد. پدرش‌ حجت‌ الاسلام‌ آقا سید حیدر در سراسر دوران‌ تحصیل‌ به‌ تبلیغ‌ پرداخت‌ و‌ برای‌ امرار معاش‌ به‌ شغل‌ کشاورزی‌ مشغول‌ بود. هم‌چنین حوزه‌ علمیه‌ خوسف‌ را تأسیس‌ کرد. مادرش‌ نیز نوه‌ مرحوم‌ آیت‌الله ‌حاج‌ میرزا علی‌ خوسفی‌ بود. آیت‌الله عبادی‌ دوران‌ ابتدایی‌ را در دبستان‌ ابن‌حسام‌ خوسفی گذراند و پس‌ از دوران‌ ابتدایی،‌ وارد حوزه‌ علمیه‌ خوسف‌ شد. 

بعد از دو سال‌، به‌ بیرجند رفت‌ و در مدرسه‌ معصومیه به‌ تحصیل‌ پرداخت‌. پس از دو سال‌ اقامت‌ در این‌ شهر، به‌ مشهد مقدس‌ عزیمت‌ کرد. ۱۳ سال‌ در حوزه‌ علمیه‌ این‌ شهر به‌ تحصیل‌ پرداخت‌ و از محضر ادبا و استادان فراوانی‌ از جمله‌ آیات‌ میلانی‌، مجتبی‌ قزوینی‌، وحید خراسانی‌، میرزا جوادآقا تهرانی‌، مدرس‌ یزدی‌ و شیخ‌ هاشم‌ قزوینی‌ کسب‌ فیض‌ کرد. او در سال‌ ۱۳۴۴‌ به‌ نجف ‌اشرف‌ مشرف‌ شد و در مدرسه‌‌ حضرت‌ آیت‌الله ابوالقاسم‌ خویی‌ به‌ تحصیل‌ پرداخت‌. 

در آن‌ شهر هم‌چنین از محضر آیت‌الله ‌وحید خراسانی‌ و امام‌ خمینی‌ بهره‌ برد. هم‌زمان‌ با تحصیل‌ در نجف‌ و پس‌ از آن،‌ به‌ نمایندگی‌ از آیت‌الله ‌وحید خراسانی‌ به‌ کشور کویت‌ رفت‌ و به‌ رتق‌ و فتق‌ امور شیعیان‌ آنجا پرداخت‌. آیت‌الله عبادی‌ هم‌زمان‌ با آغاز نهضت‌ امام‌ خمینی‌(ره) به‌ صف‌ مبارزان‌ پیوست‌. در صحنه‌‌های‌ مختلف‌ انقلاب‌ حاضر بود و در وقایع‌ نقاط‌ مختلف‌ کشور، به‌ویژه‌ سیستان‌‌وبلوچستان‌ سهم‌ مهمی‌ داشت‌. 

او‌ در آن‌ هنگام‌ که‌ برخی‌ روحانیون‌ سیاسی‌ ممنوع منبر و ممنوع‌‌خروج‌ بودند، به‌ دستور رهبر معظم انقلاب‌ به‌ ایراد سخنرانی‌ در مسجد گوهرشاد مشهد پرداخت‌ و زمینه‌ را برای‌ فعالیت‌ دیگر خطبا و سخنرانان‌ در آنجا آماده‌ کرد. بعد از انقلاب‌، در سال‌ ۱۳۵۹ از طرف‌ امام‌‌خمینی(ره)‌ به‌ امامت‌ جمعه‌ زاهدان‌ و نمایندگی‌ ایشان‌ در سیستان‌ و بلوچستان‌ منصوب‌ شد. وی‌ در آن‌ خطه‌ به‌ وحدت‌ شیعه‌ و سنی‌ همت‌ گماشت‌ و به‌ مبارزه‌ با ضدانقلابیون‌ پرداخت‌. 

آیت‌الله ‌سید مهدی‌ عبادی‌ از سوی مردم‌ استان‌ سیستان‌‌وبلوچستان‌ در دوره‌های‌ اول‌ و دوم‌ مجلس‌ خبرگان‌ رهبری‌ حضور داشت‌ و سرانجام‌ در سال‌ ۱۳۷۲ از سوی رهبر معظم انقلاب به‌ عنوان‌ امام‌‌جمعه‌ مشهد مقدس‌ منصوب‌ شد. هم‌چنین به‌ عنوان‌ نماینده‌ مردم‌ استان‌ خراسان‌ در سومین‌ دوره‌ مجلس‌ خبرگان‌ رهبری‌ حضور یافت‌. 

او‌ در اسفند ۱۳۸۳ در مسیر بیرجند به مشهد در فیض‌‌آباد دچار سانحه‌ رانندگی‌ و به‌ علت‌ شدت‌ جراحات،‌ در بیمارستان‌ بستری‌ شد. هرچند‌ حال ایشان‌ رو به‌ بهبودی‌ بود، در همان‌ بیمارستان،‌ دچار حمله‌ قلبی‌ شد و در شصت‌ونه‌سالگی‌ دار فانی‌ را وداع‌ گفت.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44