کد خبر: ۲۰۳۱
۱۴ آذر ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

فرمانده «محبوب» رزمندگان

سه روز، روزه گرفت. از او پرسیدم: چه شده؟ چرا غذا نمی‌خوری؟ گفت: دارم خودم را تنبیه می‌کنم. گفتم: مگر چه‌کار کردی که خودت را تنبیه می‌کنی؟ گفت: یادت است آن روزی که بچه‌های تبلیغات لشکر، با دوربین، به گردان ما آمده بودند؛ وقتی دوربین سمت من آمد، مرتب نشستم و موهایم را مرتب کردم. گفتم: خب، اشکالی دارد؟ آهی کشید و گفت: بعد از مصاحبه فکر کردم، با خودم گفتم: ابراهیم! این مصاحبه‌ها را مگر چه کسی می‌بیند؟ آدم‌هایی مثل خودت. ولی بااین‌حال، تو خودت را مرتب کردی و درست نشستی و مواظب رفتارت بودی، اما می‌دانی که سال‌هاست درمقابل دوربین خدا قرار داری و هرطور که می‌خواهی زندگی می‌کنی و هیچ‌وقت هم خودت را جمع‌وجور نکرده‌ای؟ این فکر مرا اذیت می‌کند که چرا بنده‌های خدا را به خدا ترجیح دادم؛ بنابراین خودم را تنبیه می‌کنم.

 ابراهیم محبوب، یکم تیر1332 در روستای حسن‌آباد چناران به دنیا آمد و در شش‌سالگی به همراه خانواده به مشهد مقدس نقل‌مکان کرد. در سال 1348 وارد هنرستان کشاورزی شد و پس از پایان تحصیلات، چون دیپلم کشاورزی داشت، خدمت سربازی خود را به‌عنوان سپاهی ترویج در روستا سپری کرد. پس از آن در آزمون ورودی دانشسرای راهنمایی شرکت کرد و در رشته زبان انگلیسی پذیرفته شد، ولی به‌دلیل شرایط نامساعد آن زمان، از ادامه تحصیل انصراف داد.
سال1355 به استخدام شرکت ملی گاز ایران درآمد. در سال انقلاب با خانم فاطمه روغنگران‌خیابانی ازدواج کرد که حاصل هشت سال زندگی مشترک آن‌ها، سه فرزند به نام‌های ادریس(1360)، زینب(1363)و زهرا(1364) است. در همین سال در تظاهرات به‌صورت فعال شرکت می‌کرد و یک‌بار هم در حین تظاهرات در شاهرود دستگیر و زندانی شد که با میانجیگری کارکنان شرکت گاز شاهرود آزاد شد. او همچنین مدتی را به‌عنوان بازیکن تیم ابومسلم خراسان، فوتبال بازی کرد. پس از شروع جنگ تحمیلی، در سی‌سالگی به‌عنوان بسیجی داوطلب عازم جبهه شده و در واحد اطلاعات و عملیات لشکر 5 نصر، مشغول به خدمت شد.
 پس از مدتی به سمت فرماندهی گردان حزب‌الله منصوب شد تا اینکه روز چهارم دی1365 در عملیات کربلای4 در جزیره بوارین به درجه رفیع شهادت نائل آمد. سه سال بعد، پیکرش در منطقه عملیات پیدا شد و پس از تشییع، در تاریخ 21مرداد1368 در بهشت رضای مشهد به خاک سپرده شد.

 

دعا کن اسیر نشم، دعا کن

گفت: مادر برایم دعا می‌کنی؟
گفتم: چرا نکنم پسرم؟
گفت: دعا کن اسیر نشوم.
با خوشحالی گفتم: الهی آمین پسرم!
گفت: دعا کن مجروح هم نشوم.
با خوشحالی بیشتر گفتم: الهی آمین، الهی آمین! 
بعد گفت: اگر اسیر بشوم اذیتم می‌کنند و اگر مجروح بشوم، خانواده‌ام اذیت می‌شوند؛ پس دعا کن شهید شوم.
هروقت هم به جبهه می‌رفت، آش پشت‌ پا درست می‌کردم. آخرین دفعه که می‌خواست به منطقه برود، گفت: مادر جان، عرض کوچکی دارم. گفتم: بگو مادر جان.
گفت: از شما می‌خواهم آش درست نکنی. این دفعه برو شمال دیدن خواهرم؛ من خرج سفر شما را می‌دهم. فقط وقتی دخترت را دیدی و دلت شاد شد، بگو خدایا! پسرم را به مراد دلش برسان. شمال رفتم. بعد از سه روز، زنگ زدند و گفتند هرچه سریع‌تر خودتان را به مشهد برسانید. آنجا فهمیدم مراد دل او چه بود.
مادر شهید

 

سنگینی جنازه

دوشنبه‌ها و پنجشنبه‌ها تشییع‌جنازه شهدا برگزار می‌شد. با هم رفتیم تشییع جنازه شهدا. به شهدا غبطه می‌خورد. به من نگاه کرد و گفت: دوست دارم وقتی شهید شدم، بدنم پودر بشود.
گفتم: برای چه؟ گفت: دوست ندارم سنگینی جنازه‌ام، مردم را اذیت کند. وقتی شهید شد، عراقی‌ها بعد از آنکه جنازه‌اش را با ماشین در شهر بصره چرخانده بودند، همان‌جا هم دفنش کرده بودند. بعد از جنگ پیکرش به کشور برگشت.
محمد عاملی، هم‌رزم

 

استعفای «کارمند شماره ۶۵۸۱۹»

کارمند پالایشگاه بود و چندبار برای اعزام به جبهه به‌طور شفاهی با مدیرش صحبت کرده بود. پس از بی‌نتیجه بودن همه تلاش‌ها و موافق‌نبودن مسئولان با تصمیمش برای حضور در دفاع مقدس، از پست و مقام و کار و زندگی دست شست و با این متن از پست سازمانی خود استعفا کرد: «ازآنجایی‌که عمر جنگ تحمیلی ثابت کرده فضای مصفای روحانی جبهه طریق نزدیک‌تر انسان به معبودش است، خواهشمند است با استعفای «کارمند شماره ۶۵۸۱۹» موافقت فرمایید.»

منبع : پرونده فرهنگی شاهد 

کتاب چشمان فرمانده، خاطرات شهیدان واحد اطلاعات عملیات یگان‌های رزم خراسان، سیدتقی شکری

 

محبوب رزمندگان

کتاب «حمله‌ای دیگر» پژوهشی در شخصیت، کردار و اندیشه‌های سردار ابراهیم محبوب است که به قلم دوست و هم‌رزمش، غلامرضا سالم، به رشته تحریر درآمده است. نویسنده ابتدا توضیح کوتاهی درباره نحوه عزیمت خود به جبهه ارائه می‌کند. سپس، از آشنایی‌اش با ابراهیم محبوب می‌گوید و به توصیف شخصیت، رفتار، دوستی و همچنین نحوه شهادت او می‌پردازد. در بخش ششم کتاب، راوی برای مأموریت جدیدش با جوانی همراه می‌شود که پیش‌تر او را به حیرت آورده بود. این جوان که راوی را شیفته اخلاق و رفتار خود کرده، «ابراهیم محبوب» است. در بخش‌های بعدی کتاب، نویسنده به‌دلیل مأموریت و موقعیت کاری خود، برخورد نزدیک‌تری با ابراهیم دارد. این کتاب درنهایت با بیان نحوه شهادت ابراهیم به پایان می‌رسد. خاطرات زیر از این کتاب انتخاب شده است:

 

مناجات‌های شبانه

فاصله ما با دشمن، رودخانه پرتلاطم اروند است با عرض حدود هزار و پانصد متر. در ساحل دشمن، بعد از نیزارها، موانع خورشیدی هشت‌پر، با سیم‌خاردار حلقوی و تله‌های انفجاری و بعد هم دو ردیف سیم‌خاردار قرار دارد.
هر شب سه گروه شناسایی به آب می‌زنند و تا ساحل دشمن پیش می‌روند و صبح‌ها برمی‌گردند. گروه‌ها به مسئولیت مسعود توکلی، مهدی شوشتری، داوود گریوانی به گشت می‌روند؛ (هر سه از فرماندهان گروهان غواصی بودند که شهید شدند). ابراهیم محبوب با مسعود به گشت می‌رود...
دیشب حدود ساعت چهار و نیم بچه‌ها از گشت آمدند. سروصورت گلی خود را شستند و هرکدام خسته‌وکوفته، گوشه‌ای افتادند تا استراحت کنند. ابراهیم را دیدم که نخوابید. رنگ صورتش از سرما مثل مرده‌ها سفید شده بود. چشم‌هایش را به‌زحمت باز نگه می‌داشت. ولی با همین حال، نشسته نماز شب می‌خواند، چراکه سقف سنگرش کوتاه بود.
او رازونیاز می‌کرد. پس از لحظه‌ای خواب بر من غالب شد و حال او را نفهمیدم.
به‌راستی خداوند در کجای این زمین پهناور خاکی چنین بندگانی دارد که از یک سو ساعت‌ها تا قلب دشمن در رودخانه وحشی اروند غواصی می‌کنند، آن هم در زمستان و از سوی دیگر چنین نیازمندانه و عاشقانه، می‌نشینند و مناجات می‌کنند؟ 

حاشیه اروندرود، 18 دی‌ماه 1364

 

دوربین خدا

سه روز، روزه گرفت. از او پرسیدم: چه شده؟ چرا غذا نمی‌خوری؟
گفت: دارم خودم را تنبیه می‌کنم. گفتم: مگر چه‌کار کردی که خودت را تنبیه می‌کنی؟
گفت: یادت است آن روزی که بچه‌های تبلیغات لشکر، با دوربین، به گردان ما آمده بودند؛ وقتی دوربین سمت من آمد، مرتب نشستم و موهایم را مرتب کردم. گفتم: خب، اشکالی دارد؟ آهی کشید و گفت: بعد از مصاحبه فکر کردم، با خودم گفتم: ابراهیم! این مصاحبه‌ها را مگر چه کسی می‌بیند؟ آدم‌هایی مثل خودت. ولی بااین‌حال، تو خودت را مرتب کردی و درست نشستی و مواظب رفتارت بودی، اما می‌دانی که سال‌هاست درمقابل دوربین خدا قرار داری و هرطور که می‌خواهی زندگی می‌کنی و هیچ‌وقت هم خودت را جمع‌وجور نکرده‌ای؟ این فکر مرا اذیت می‌کند که چرا بنده‌های خدا را به خدا ترجیح دادم؛ بنابراین خودم را تنبیه می‌کنم.

 

روحیه رزمندگان بود

تعداد کسانی که ازطریق رفتار پیغمبر اسلام(ص) به اسلام گرویدند، از کسانی که از راه‌های استدلالی اسلام آوردند، بیشتر بود.
خلق‌وخوی حضرت رسول(ص) در شهدای ما همچون محبوب، مهاجر، لوایی و ایمان‌پرست و... تجلی پیدا کرده بود. شهیدمحبوب به نیروهای تحت امر خود بسیار اهمیت می‌داد. او به گروهان‌ها و دسته‌های زیرمجموعه گردان حزب‌الله سر می‌زد و با آن‌ها از نزدیک صحبت می‌کرد و بعضی مواقع با آن‌ها هم‌سفره می‌شد.

 در یکی از سرکشی‌هایش از یکی از دسته‌ها، جوانی بود که دست و صورتش به‌علت سوختگی دچار مجروحیت شده بود و در ظاهر جلوه خوبی نداشت. در آن زمان معمولا ظرف‌های غذا دونفری بود و چون این جوان رزمنده چنین وضعیتی داشت کسی حاضر نمی‌شد در غذاخوردن با او شریک شود، ولی شهیدمحبوب با روی باز نزد آن جوان رفت و غذایش را با او خورد. حتی شهیدمحبوب در روزهای دیگر به بهانه‌های مختلف به آن دسته سر می‌زد و غذایش را با آن جوان می‌خورد.
در عملیات کربلای4 پشت نهر خین، گردان‌های حزب‌الله، نصرالله و ثارالله استقرار داشتند که از سه طرف روی نیروها آتش ریخته می‌شد و حجم آتش نیز بالا بود. در این زمان که شهیدمحبوب نیز فرماندهی گردان را برعهده داشت، دستگاه آرپی‌جی‌زن را بر دوش گرفته و گلوله شلیک کرده بود که در همین لحظه سر او مورد اصابت کالیبر دشمن قرار گرفته و خودش به زمین افتاده بود. 

شهید علی آزمایش می‌گفت «بالای سر ابراهیم که رفتم، چند بار صدایش زدم ولی جوابی نشنیدم. بعد از چند لحظه صدای ضعیف او را شنیدم که مرا صدا می‌زد. وقتی بالای سرش رفتم، گفت علی چفیه‌ام را روی صورتم قرار بده تا وضعیت من باعث تضعیف روحیه نیروها نشود. در همان حین، پیکر نیمه‌جانش به‌علت غلتیدن با یک مین برخورد کرد و بعد از مجروحیت از ناحیه پا به شهادت رسید.» 
شهید ابراهیم محبوب قبل از عملیات در جمع نیروها سخنرانی کرد. وی گفت: این عملیات را طوری که تصمیم گرفته شده است، باید به‌پیش ببریم و حتی اگر نیمی از نیروها به شهادت رسیدند، نیروهای باقی‌مانده باید دوباره بازسازی و سازمان‌دهی شوند و به ادامه عملیات بپردازند. 

با علم به این مطلب اگر کسی در خود این توانایی و آمادگی را نمی‌بیند، بلند شود و برود. از آن جمع حتی یک نفر هم بلند نشد. بعد دوباره شهیدابراهیم نیروها را خطاب قرار داد و گفت: شما درس‌گرفتگان از مکتب سید و سالار شهیدان هستید و این عملیات حسینی است. با شنیدن این کلام همه گریه کردند.
حجت‌الاسلام صادق ابراهیمی 
روحانی گردان حزب‌الله

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44