کد خبر: ۱۶۲۲
۲۰ مهر ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

ماجرای یک کولبری متفاوت

کتاب‌هایی که سیداحمد حسینی- همان مردی که کسبه او را با نام «کولبر کتاب» می‌شناسند- بساط می‌کند برای فروش نیست، برای امانت است. کوله آقای حسینی در واقع یک کتابخانه سیار ویژه کسبه و قشری است که خودش می‌گوید هیچ‌کس در جامعه به فکرشان نیست. خودش کتاب‌ها را می‌آورد، خودش می‌آید پس می‌گیرد و البته هیچ پولی هم برای حق عضویت یا حتی حمل و نقل دریافت نمی‌کند. حالا همه کسبه او را می‌شناسند و خیلی‌هایشان عضو کتابخانه کوله‌ای‌اش شده‌اند، ولی اوایل به او مشکوک می‌شدند و با خودشان می‌گفتند مگر می‌شود کسی رایگان این همه وقت و انرژی بگذارد؟!

یک سالی هست که کسبه منطقه قاسم‌آباد- بیشتر کاسب‌های پاساژ ابریشم و اکسیر- گاهی شب‌ها مردی را می‌بینند که بعدازظهرها با یک کوله‌پشتی رنگ و رو رفته، یکی یکی مغازه‌های پاساژ ابریشم و اکسیر را دور می‌زند و داخل مغازه‌ها را نگاه می‌کند. اگر مشتری نباشد می‌آید داخل و بساطش را پهن می‌کند. منتها بساط این مرد، نه قهوه و نسکافه چمدانی است و نه ظرف و ظروفی که از چابهار رد کرده باشند. بساط او کتاب است. البته نه از آن کتاب‌هایی که ناشرهای ناشناس با ترجمه‌هایی وحشتناک از آثار کلاسیک و مشهور دنیا به دست دخترهای دانشجو می‌دهند تا این دخترها برای درآوردن خرج تحصیلشان سر کول بگیرند و به آدم‌ها برای خریدشان التماس کنند. 

کتاب‌هایی که آقای حسینی- همان مردی که کسبه او را با نام «کولبر کتاب» می‌شناسند- بساط می‌کند برای فروش نیست، برای امانت است. کوله آقای حسینی در واقع یک کتابخانه سیار ویژه کسبه و قشری است که خودش می‌گوید هیچ‌کس در جامعه به فکرشان نیست. خودش کتاب‌ها را می‌آورد، خودش می‌آید پس می‌گیرد و البته هیچ پولی هم برای حق عضویت یا حتی حمل و نقل دریافت نمی‌کند. حالا همه کسبه او را می‌شناسند و خیلی‌هایشان عضو کتابخانه کوله‌ای‌اش شده‌اند، ولی اوایل به او مشکوک می‌شدند و با خودشان می‌گفتند مگر می‌شود کسی رایگان این همه وقت و انرژی بگذارد؟! یکی از همین روزهای پر از هول و هراس کرونا، سیداحمد حسینی، همان کولبر فرهنگی قاسم‌آباد ما (من و عکاس روزنامه) را به خانه‌اش راه داد و ماجرای کولبری‌اش را تعریف کرد.

31سالش است و اصالتا بیرجندی است ولی از سال 94 ساکن مشهد شده است. کارشناسی حسابداری دارد و کارشناسی ارشد این رشته را هم به دلیل شرایط مالی و اینکه فکر می‌کرد به دردش نمی‌خورد نیمه‌کاره رها کرد. مدتی در شرکت‌های خصوصی کار حسابداری کرد و یک سال است که در کتابخانه مرکزی امام خمینی کار می‌کند. آقای حسینی به ما گفت که کارش در کتابخانه مرکزی امام خمینی نه حسابداری است و نه کتابداری، هرچند که خودش خیلی دوست داشته کتابدار شود و برای همین هم درخواست کار به این کتابخانه داده است. 

او سابقا کاسب بوده و با شرایط سخت کاری و محدودیت‌هایی که این قشر دارند، کاملا آگاه است. می‌داند که برای کاسب جماعت اینکه در مغازه‌اش بسته نباشد از نان شب هم واجب‌تر است بنابراین اگر فرصت هر کاری را داشته باشد، به طور قطع فرصت این را ندارد که برای کتاب خواندن یا کتاب قرض گرفتن بلند شود برود کتابخانه: «کسبه واقعا این فرصت را ندارند. مگر اینکه کسی خیلی عاشق کتاب خواندن باشد که بخواهد مغازه‌اش را ببندد و برود. ولی من همیشه فکر می‌کردم اینکه کشور ما در خیلی از زمینه‌ها مشکل دارد به کتاب نخواندن مردم برمی‌گردد. گاهی به مغازه‌دارهای اطرافم کتابی را می‌دادم که بخواند. بعد که می‌خواند می‌دیدم که چقدر اعتماد به نفس پیدا کرده‌اند. انگار شأن خود را بالاتر می‌دیدند. حتی اگر جنبه آگاهی‌بخشی کتاب‌خوانی را در نظر نگیریم به لحاظ روان‌شناسی می‌دیدم آدم‌هایی که کتاب می‌خوانند آرامش و اعتماد به نفس بیشتری دارند.»

آقای حسینی پیش از این هم از این دست کارها کرده است. مثلا در ساختمان خودشان بین همسایه‌ها، بین فامیل در هر جمعی که بود همیشه بقیه را تشویق می‌کرد که کتاب بخوانند و به هم کتاب قرض بدهند. با این حال همیشه فکر می‌کرد اغلب مردم کتاب‌خوان حرفه‌ای نیستند آن هم در این شرایط خاص اقتصادی که هرکس نان شبش را دربیاورد باید کلاهش را بیندازد هوا. اما از وقتی در کتابخانه مرکزی مشغول به کار شد نظرش تغییر کرد. یعنی باورش نمی‌شد که از ساعت8 که کتابخانه باز می‌شود تا ساعت8:30 ظرفیت تمام سالن‌های مطالعه پر شود و مردم برای ورود صف ببندند: «من واقعا بدبینانه به این موضوع نگاه می‌کردم. فکر می‌کردم کسی کتاب نمی‌خواند.»

 همیشه فکر می‌کرد بیشتر مردم کتاب‌خوان حرفه‌ای نیستند آن هم در این شرایط خاص اقتصادی که هرکس نان شبش را دربیاورد باید کلاهش را بیندازد هوا

ایده کولبری فرهنگی همان موقع در ذهن آقای حسینی شکل گرفت: «تعدادی از کتاب‌های خودم را که همه‌پسندتر بودند جمع کردم. تعدادی هم از اقوام گرفتم. نزدیک به 50 جلد کتاب شد و شروع کردم. اول مردم مشکوک بودند که از کجا آمدی و برای تو چه نفعی دارد. از پاساژ ابریشم که نزدیک خانه‌ام بود شروع کردم.»


چطور کتاب‌ها را به مردم معرفی می‌کردید؟

می‌گفتم: شما اگر وقتش را داشته باشید، کتاب می‌خوانید؟ 99 درصد می‌گفتند: نه . می‌گفتم: کار من رایگان است. خودم برایتان می‌آورم و خودم هم پس می‌گیرم. باز هم نمی‌خواهید؟! مشکوک می‌شدند و می‌گفتند: چرا این کار را می‌کنی؟ ما کتاب بخوانیم برای تو فرقی دارد؟ باب صحبت که باز می‌شد یخشان می‌شکست و کتاب‌ها را که باز می‌کردم یکی را حداقل انتخاب می‌کردند. بعضی وقت‌ها کتاب‌خوان‌های حرفه‌ای هم به تورم می‌خوردند و می‌گفتند: فلان کتاب را داری؟ خیلی وقت‌ها نداشتم ولی می‌گفتم: برایتان از کتابخانه می‌گیرم. بعد از یک مدت که دیدند واقعا رایگان است شکشان برطرف شد و کم‌کم در پاساژ شناخته شدم.


همه راحت قبول می‌کردند یا واکنش نشان می‌دادند؟

نه. گاهی واکنش‌هایی بود. مثلا می‌گفتند: برو فکر نان کن، حالا انگار همه چیز درست شده، من یکی کتاب بخوانم دنیا درست می‌شود؟ از این حرف‌ها می‌زدند. یا اینکه می‌گفتند: وقت نداریم. حالا طرف نشسته بود با گوشی‌اش ور می‌رفت. خیلی‌ها هم تحصیل‌کرده بودند. مثلا یکی کارشناسی ارشد داشت، تعویض روغن کار می‌کرد. ولی به لحاظ روانی برایم خیلی خوب بود. احساس می‌کردم خودم یک کتابخانه دارم که خودم هم رئیسش هستم. خودم ایده می‌دهم. مثلا به ذهنم رسید که از مطالعه کتاب‌ها بازخورد بگیرم. خیلی وقت‌ها ازم می‌پرسیدند: این کتاب درباره چی هست؟ کدام را انتخاب کنم؟ خب خودم خیلی از آن کتاب‌ها را نخوانده بودم. برای همین به هر کسی که کتاب می‌دادم می‌گفتم: بعد که خواندید یک برگه در پشت جلد آخر بچسبانید و نظرتان را بنویسید برای نفر بعدی که می‌خواهد کتاب را انتخاب کند. این خیلی به من انرژی می‌داد.

 

به شما کولبر کتاب می‌گویند، درست است؟!

کولبر فرهنگی. این هم اسمی بود که خودم انتخاب کردم. یک مدت هم روی کوله‌ام این عنوان را می‌زدم. با شنیدن «کولبر» همه یاد قاچاقچی‌های کالا می‌افتند. می‌خواستم بگویم کولبر همیشه قاچاقچی نیست. این را هم بگویم که همکاران من تا پیش از رسانه‌ای شدن موضوع از آن خبر نداشتند. من حتی از آن‌ها کمک هم نگرفتم. نمی‌خواستم فکر دیگری بکنند.

 

فعالیت دیگری هم دارید یا فقط همان کولبری است؟

یک بار در پاساژ ابریشم نشست کتاب‌خوان برگزار کردم. به خود کسبه گفتم تعداد زیادی تمایل داشتند. با هیئت مدیره صحبت کردم و استقبال کردند. اجازه گرفتم که در نمازخانه ساعتی را جلسه بگذاریم. البته خیلی کوتاه برگزار کردیم. در حد نیم ساعت. نمی‌خواستم دفعه آخری باشد که می‌آیند. چون می‌دانم که برای کسبه خیلی مهم است که در مغازه‌شان بسته نباشد. باز هم استقبال خوبی شد. در کتابخانه در تمام نشست‌های کتاب‌خوانی که برگزار می‌شد شرکت می‌کردم ولی نمی‌دانم چرا متأسفانه روابط عمومی اسم همه را به عنوان شرکت‌کننده می‌زد به جز من. 

شاید یکی از دلایلی که من ماجرا را به آن‌ها نگفتم همین بود که می‌دیدم اسم من را به عنوان شرکت‌کننده در نشست کتاب‌خوان ذکر نمی‌کنند. فکر می‌کردم اگر بفهمند چنین چیزی هست کمک نمی‌کنند و حتی شاید بخواهند چوبی لای چرخم بگذارند. مثلا بگویند: مجوز این کار را داری، چرا چنین کاری را می‌کنی، چه کتاب‌هایی را می‌بری، و بعد همین هم نشود. برای همین اصلا نگفتم.

ایده دیگری داشتم که بروم سر گذر و به کارگرانی که منتظر کار نشسته‌اند کتاب بدهم. بعضی‌ها چند ساعت، نصف روز و گاه تمام روز را منتظر می‌نشینند. می‌توانند همانجا کتاب بخوانند یا حتی ببرند خانه و خانواده‌شان کتاب بخوانند. وقتی یک مغازه‌دار که شاید سوادش فقط در حد خواندن و نوشتن است با خواندن یک کتاب آن‌قدر انگیزه و اعتماد به نفس پیدا می‌کرد که در موضوع‌های مختلف خیلی محکم صحبت می‌کرد، آن کارگری که سر گذر نشسته اگر شب برود خانه‌اش کتاب بخواند چقدر در نظر خانواده‌اش و در روحیه بچه‌اش تأثیر دارد.


این ایده را عملی هم کردید؟

تا حدی بله. الان چند نفر از اعضایم از همان کارگران هستند ولی کتاب‌هایی که برای آن قشر می‌خواهم کتاب‌های خاص‌تری هستند. هرچه افراد آگاهی کمتری داشته باشند بیشتر مشکوک می‌شوند. فکر می‌کنند برای این به آن‌ها نزدیک شده‌ام که کلاهشان را بردارم. بعضی‌هایشان هم به مسخره می‌گرفتند. بعد که کمی صحبت می‌کردم بهشان می‌گفتم: من هم مثل شما کارگرم. قرار نیست کسی برای ما کاری بکند. هیچ‌کس برایش مهم نیست تویی که سرگذر نشسته‌ای باید کتاب بخوانی که بچه‌ات ببیند، یا اینکه آیا تو بلدی با زنت چطور رفتار کنی، با بچه‌ات چطور رفتار کنی. اصلا برای کی مهم است که تو اینجا نشسته‌ای؟ 

هیچ‌کس برایش مهم نیست تویی که سرگذر نشسته‌ای باید کتاب بخوانی که بچه‌ات ببیند، یا اینکه آیا تو بلدی با زنت چطور رفتار کنی، با بچه‌ات چطور رفتار کنی

کمی که صحبت کردم نرم‌تر شدند ولی می‌گفتند ما اینجا که نشسته‌ایم نمی‌توانیم کتاب بخوانیم. درست است که بیکار نشسته‌ایم ولی همش دغدغه این را داریم که الان یک نفر برای کار می‌آید و اگر حواسمان نباشد کار از دستمان می‌رود. راست هم می‌گفتند. چند ساعتی هم کنارشان نشستم و کتابی از راندا برن که در حوزه انگیزشی است برایشان خواندم. کمی به این کار مایل شدند. به یکی دو نفر هم کتاب دادم. برنامه خودم این بود که سر هر گذری یک یا دو نفر بشوند رابط من که آن‌ها کتاب‌ها را جمع کنند. این اتفاق نیفتاد چون آن‌ها نمی‌توانستند کسی را متقاعد کنند یا خیلی برایشان مهم نبود.


کتاب‌ها همه مال خودتان است؟

بیشترش بله. تعدادی را هم خود کسبه اهدا کردند. یک نفر هم بود که می‌خواست برای پدر و مادرش خیرات کند چند کتاب خرید.


الان چند کتاب دارید؟

بیشتر از 100 کتاب. اولش حدود 50 عدد بود.

 

چرا اول رفتید سراغ کسبه؟ به دلیل این بود که قبلا خودتان کاسب بودید؟

نه واقعا این نبود. به نظر من کسبه تنها قشری هستند که هیچ‌کس به فکرشان نیست. هر سازمانی، اداره‌ای، حتی شرکت‌های خصوصی را که نگاه کنید، می‌بینید در بعضی موقعیت‌ها کارهای فرهنگی برای کارکنان خود انجام می‌دهند یا حداقل نشریه‌ای برای کارکنان خودشان دارند ولی کسبه تنها قشری هستند که واقعا کسی به فکر نیازهای آن‌ها نیست. من حتی به ذهنم رسید که بروم تاکسی‌رانی و به تاکسی‌دار‌ها کتاب بدهم ولی دیدم باز همان تاکسی‌رانی یک واحد فرهنگی دارد که به طور قطع بودجه‌ای دارد و کارهایی می‌کند. قشری که هیچ‌کس کاری برایشان نمی‌کنند و به نظرم خیلی مهم هستند همین کسبه‌اند. با اینکه خیلی مراوده دارند. 

فکر کنید یک مغازه‌دار توی مغازه‌اش که نشسته با چند نفر در طول روز صحبت می‌کند. کسبه شاید بیشترین مراودات را در مشهد که شهری زیارتی است با مردم داشته باشند. خیلی از آن‌ها روزانه با افراد زیادی از شهرها و حتی کشورهای دیگر صحبت می‌کنند. شاید من و شما این‌قدر مراوده نداشته باشیم. خب حالا اگر مردم رد شوند و ببینند که یک مغازه‌دار دارد کتاب می‌خواند، چقدر نگاهشان به او تغییر پیدا می‌کند؟ به لحاظ توریستی هم خیلی اهمیت دارد.


این کار چقدر وقتتان را می‌گیرد؟

تا ساعت 4 یا 5 معمولا سر کار هستم. از ساعت 6 یا 7 می‌روم و حداقل تا 10شب و گاهی هم تا 11 شب طول می‌کشد تا برمی‌گردم خانه. اصلا سخت نیست. کار خودم در کتابخانه بیشتر سخت است. خوش می‌گذرد. صحبت می‌کنیم، بگو و بخند داریم.


ترجیح نمی‌دهید بعدازظهرها دنبال شغل دومی باشید که درآمدتان بیشتر شود؟

اوایل کار پاره‌وقت حسابداری انجام می‌دادم ولی از وقتی دیدم این کار خیلی به من انگیزه می‌دهد دیگر دنبالش نرفتم. شاید اگر این کار را نمی‌کردم کار در کتابخانه را نمی‌توانستم ادامه بدهم. اینجا خودم کتابدار هستم. یعنی پاداش معنوی که من از این کار می‌گیرم آن‌قدر زیاد هست که بخواهم از درآمد بیشتر صرف‌نظر کنم.


یا مثلا فرصت فراغتی که به خودتان برسید؟

من با این کار واقعا دارم به خودم می‌رسم. اصلا بهم بد نمی‌گذرد. به عنوان کار به آن نگاه نمی‌کنم. چیزی است که دوستش دارم و منتظرم شب بشود که بروم دنبال آن.


همسرتان اعتراضی ندارد؟

یک وقت‌هایی چرا. گاهی ممکن است خودش خسته باشد و بگوید: چرا دیر آمدی؟ ولی در کلیت ماجرا مشکلی ندارد. شاید به این دلیل است که می‌بیند این کار در روحیه من تأثیر خوبی می‌گذارد و باعث می‌شود رفتار بهتری داشته باشم. برای همین مشکلی با اصل ماجرا ندارد. سعی می‌کنم خانواده را هم راضی نگه دارم. مثلا هرچه هم که خسته باشم باز می‌رویم چرخی در خیابان می‌زنیم.


خودتان کتاب‌خوان بودید؟

من از نوجوانی خیلی دوست داشتم سرکار بروم و پول دربیاورم. پدرم نمی‌خواست مستقیم بگوید، نه سرکار نرو، می‌گفت: بنشین خانه یک کتاب از کتابخانه بردار بخوان، خلاصه‌اش را برای من بنویس. این کار تو باشد و من برای هر کتابی که خلاصه‌اش را به من بدهی به تو پول می‌دهم. شاید از اینجا شروع شد ولی نمی‌توانم بگویم خودم خیلی کتاب‌خوان هستم. خیلی از روشنفکرها و تحصیل‌کرده‌ها هم به نظر من دغدغه‌شان کتاب نیست. هست؟! 

 قبلا فکر می‌کردم اگر در کتابخانه مشغول به کار شوم خیلی خوب است دیگر، قفسه‌‌ها پر از کتاب هست و هر کتابی بخواهی می‌توانی بخوانی

من فکر نمی‌کنم باشد! ولی قبلا فکر می‌کردم اگر در کتابخانه مشغول به کار شوم خیلی خوب است دیگر، قفسه‌‌ها پر از کتاب هست و هر کتابی بخواهی می‌توانی بخوانی. وقتی رفتم دیدم حجم کار آن‌قدر زیاد است که واقعا فرصت کتاب‌خوانی نمی‌شود. ولی خودم را مقید کرده‌ام که هرشب حداقل یک ربع کتاب بخوانم.


راستش خیلی متوجه نشدم چرا دنبال این کار افتادید؟ چون خودتان هم ظاهرا خوره کتاب نیستید!

ببینید برای من این کار بیشتر از اینکه به خاطر علاقه کتاب‌خوانی خودم باشد، یک دغدغه اجتماعی است. کتاب را دوست دارم ولی نه آن‌قدر که برایم آرمانی باشد و بگویم چون خیلی عاشق کتاب هستم دیگر سنگینی کوله کتاب‌ها را روی دوشم احساس نمی‌کنم! بیشتر دغدغه اجتماعی است. می‌دیدم بیشتر افرادی که به کتابخانه می‌آیند آدم‌های مرفهی هستند که افراد دیگری برایشان کار می‌کنند تا آن‌ها بیایند کتابخانه با فراغ بال بنشینند کتاب بخوانند یا در پاتوق‌های فرهنگی شرکت کنند. من به این فکر می‌کردم که خیلی‌های دیگر هستند که واقعا نمی‌توانند بیایند کتابخانه. حتی اگر بحث مالی‌اش را هم بگذاریم کنار، وقت نمی‌کردند. انگار کتابخانه فقط برای افراد پولدار جامعه است. بیشتر به این خاطر بود. یعنی من فکر می‌کنم بیشتر همین اهمیت دارد. خب من اگر کتاب را دوست داشته باشم برای خودم دوست دارم.


پس می‌خواستید پرچمدار کسانی باشید که در جامعه توجهی به آن‌ها نشده است؟

شاید. شاید هم این بود که از کاری که در کتابخانه داشتم راضی نبودم. همش این در ذهنم می‌آمد که تو درس خواندی و نباید چنین کاری داشته باشی. من قبلا هم کار اجتماعی زیاد کرده‌ام. مثلا آقای شهردار را از قبل می‌شناختم. در همه انتخابات‌ها فعال بودم. سیاسی نبودم، به دنبال تأثیر اجتماعی فعالیت‌هایم بودم. هرچند کار سیاسی هم خودش یک فعالیت مدنی است. شاید اینکه آن موقع این اتفاق افتاد دنبال این بودم که یک کاری برای خودم بکنم. فکر می‌کردم این‌طوری بیشتر مثمرثمر هستم. بعد که وارد شدم خیلی به من خوش گذشت. تصمیم گرفتم یک کاری را خودم بکنم. تا الان این همه جمعی کار کرده‌ایم چه اتفاقی افتاده است؟ کارهای تشکیلاتی توی مملکت ما خیلی تجربه موفقی نداشته‌اند. ما هر کار اجتماعی هم که می‌خواهیم بکنیم می‌شود سیاسی. معمولا در این کارها یک عده نردبان هستند و بقیه بالا می‌روند. همیشه همین‌طور بوده است.

 

پس از فعالیت تشکیلاتی ناامید شدید.

شاید ولی این یک علاقه است. یک کرمی است در درون من. فکر کردم بهتر است فردی جلو بروم. این موضوع هرچقدر که موفق‌تر شود بهش افتخار می‌کنم. بقیه هم می‌بینند. به راحتی هم می‌توان آن را گسترش داد. حتی اگر بابت آن هزینه شود. بیشتر به خاطر انگیزه درونی خودم است که این کار را ادامه می‌دهم. الان من واقعا یک کتابدار هستم. اینکه می‌بینم موفق بوده و دیده شده است خیلی خوش‌حالم. مردم راحت‌تر پذیرفته‌اند. انگار هرچقدر خودت تنها باشی و وابسته به جایی نباشی بیشتر به تو اعتماد می‌کنند. می‌بینند یک نفر واقعا پیدا شده که برایش مهم است.

اگر من در این شهر کاره‌ای بودم و مسئولیتی به من سپرده می‌شد به راحتی این کار را به طور سازمان یافته در شهر انجام می‌دادم. خیلی کار شاقی نیست. چون اگر ما به سمت مردم برویم مردم حتما کتاب می‌خوانند. مطمئن باشید به 5سال نرسیده بازخورد آن واضح در شهر دیده می‌شود.


فکر نمی‎کنید اگر کار را انتفاعی کنید بهتر پیش برود؟

فعلا نه. مردم ما خیلی از کتاب فاصله گرفته‎اند. واقعا شرایط گل و بلبل نیست. اگر 50 عضو دارم یعنی 500 جا رفته‎ام که این 50 نفر عضو شده‎‎اند. فکر می‎کنم یک یا دو سال باید با همین روال جلو برویم و مردم به کتاب خواندن عادت کنند و تأثیر آن را در زندگی‎شان ببینند. آن وقت دیگر اصلا نیاز نیست که ما دنبال آن‌ها برویم و به آن‌ها کتاب بدهیم. یک عده وقت این را دارند که بروند کتابخانه کتاب بخوانند ولی یک عده وقت این کار را ندارند. این عده هم حتما به کتاب نیاز دارند و حقشان است که کتاب برایشان فراهم شود. نمی‎دانم شاید در کشورهای دیگر برای این‌ها که افراد زیادی هستند فکری می‎کنند. درکشور ما برای این همه مخاطب نمی‎خواهند کاری بکنند؟! ولی الان اگر من به یک مغازه بروم به محض اینکه بگویم پول، ممکن است بگویند: نه، نمی‌خواهیم. 

برای من انتفاع کار همان انرژی مثبتی است که از این کار می‎گیرم ولی برای کسی که مسئولیتی دارد خیلی فرق می‎کند که مردم شهری که دارند آن را مدیریت می‎کنند، کتاب‌خوان باشند. حتی اگر دنبال رزومه هم باشد به نفعش است. وقتی مردم کتاب‌خوان باشند دعواهای شهری کمتر می‎شود. خیلی از بد رفتاری‌های اجتماعی کم می‎شود. خب این‌ها به نفع مدیریت شهری است. حتی اگر هدف دیده شدن باشد چه بهتر که کسی این‌طوری دیده شود. کاش افراد دیگری هم باشند که بخواهند این‌طوری دیده شوند. الان در فضای مجازی طرف دابسمش درست می‎کند که دیده شود. خیلی بیشتر از این هم دیده می‎شود. ولی من به این واسطه تا حالا امتیازی نگرفتم.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44