کد خبر: ۱۳۵۱۲
۰۴ آذر ۱۴۰۴ - ۱۶:۰۰
حکایت ۲۷ سال دلدادگی حسن یعقوبی به سینماهای مشهد

حکایت ۲۷ سال دلدادگی حسن یعقوبی به سینماهای مشهد

حسن یعقوبی می‌گوید: سال ۵۲ فریدون ظهیری مرا به «هِراند مامنگاساریان» مالک سینما ایران معرفی کرد و از این سال کار من به‌عنوان مدیر سینما آغاز شد و این مدیریت تا سال ۷۹ که سینما‌های خیابان ارگ به علت ایمن نبودن تخریب شدند، ادامه داشت.

«خیال می‌کنی چی می‌شه؟ کسی از مردن ما ناراحت می‌شه؟ نه ننه، سه دفعه که آفتاب بیفته لب اون دیفال و سه دفعه که اذون مغربو بگن همه یادشون می‌ره که ما چی بودیم و واس چی مردیم، همین‌طور که ما یادمون رفته، دیگه توو این دوره‌زمونه کسی حوصله داستان گوش کردنو نداره.»

این یکی از دیالوگ‌های ماندگار تاریخ سینمای ایران است و یکی از ده‌ها دیالوگی که در پوشه‌ای به نام «صدا‌های ماندگار» در تلفن همراهش ذخیره کرده است و همیشه همراهش دارد.‌

می‌گوید: ۱۵ سال بیشتر نداشتم که مرتضی، یکی از دوستان محل کارم آمد، دستم را گرفت و گفت: «بریم سینما.»

این شاید همان معنای «عشق در نگاه اول» باشد، عشقی که سال ۴۵ در سینما «آسیا» جرقه خورد و ۴۷ سال است «حسن یعقوبی» را افسون خود کرده و باعث شده است از زمانی که تصویر پرده بزرگ نقره‌ای برای اولین بار به چشمانش افتاد، دیگر نتواند یک لحظه هم آن را از نظر دور نگه دارد.

خودش داستان این دلدادگی را این‌گونه به خاطر می‌آورد: فیلم که تمام شد از سالن سینما آمدم بیرون، اما دلم را آنجا جا گذاشتم. شاید اگر شما هم جای حسن یعقوبی بودید و ۴۷ سال پیش که از تلویزیون و اینترنت و ماهواره و چه و چه خبری نبود، برای اولین بار می‌رفتید و می‌نشستید روبه‌روی یک پرده بزرگ و داستان آدم‌ها و از خودگذشتگی قهرمان فیلم را می‌دیدید، نه یک دل که صد دل عاشق سینما می‌شدید.

 

قهر کردم، رفتم سینما

دو سال از اولین ملاقات یعقوبی و سینما می‌گذرد و بیشتر از دوسال از بوسیدن و کنار گذاشتن درس و مدرسه و آمدن توی بازار و افتادن دنبال کاسبی.‌

می‌گوید: در چوب‌فروشی مرحوم حاج سیداحمد میدان‌شاهی کار می‌کردم. میرزابنویس بودم. حساب و کتاب‌ها دست من بود. یه جور‌هایی کار حسابدار‌های امروزی را انجام می‌دادم. یک روز با صاحب‌کارم بحثم شد، قهر کردم و زدم بیرون و رفتم سینما، دلم آنجا گیر بود. رفتم پیش مدیر سینما «آسیا» که آقای احمد رحمانی بود و گفتم می‌خواهم اینجا کار کنم. گفت: چه کاری بلدی؟ گفتم هیچی، گفت: برو یه چراغ قوه تحویل بگیر و برو توی بالکن واسه کنترل.

چراغ قوه اولین چیزی است که یعقوبی را به سینما پیوند می‌دهد و پای او را به‌طور جدی به سالن سینما باز می‌کند. با یک چراغ قوه در دست می‌شود «کنترل»؛ همان کسی که در سینما تماشاچی را برای نشستن بر روی صندلی خود راهنمایی می‌کند.

دلدادگی یعقوبی آقایی که به عنوان مدیر تعدادی سینما معروف است

 

پله‌های پیشرفت

کار کردن در سینما مانند هر جای دیگری طبقه‌بندی دارد. در سینمای آن زمان، کسی که برای کار وارد سینما می‌شد، اول به عنوان کنترل در بالکن مشغول به‌کار می‌شد و پس از مدتی که تجربه به دست می‌آورد، برای کنترل به قسمت «لُژ» می‌رفت و پس از مدتی اگر مدیر سینما کارش را می‌پذیرفت، به سمت «سرکنترل» نائل می‌آمد و سر کنترل کسی بود که بعد از مدیر سینما، به اصطلاح همه‌کاره محسوب می‌شد.

یعقوبی پله‌های ترقی را دو تا یکی طی می‌کند و خیلی زود دیده می‌شود. خودش ماجرای کار در سینمایش را این‌گونه تعریف می‌کند: هنگام ورود به سینما، شدم کنترل بالکن، بعد از ۱۰ روز، سر اکران فیلم «دزد و پاسبان» بود که سینما خیلی شلوغ شد و مدیر سینما گفت: «تماشاچی‌ها رو مثه کتابِ توی کتابخونه بچین، منظم و تمیز.» و من هم همین کار را کردم و وقتی مدیر سینما آمد و وضعیت تماشاچی‌ها را دید، خوشش آمد.

او ادامه می‌د‌هد: بعد از آن جریان ارتقا گرفتم و شدم کنترل لُژ و یک ماه به عنوان کنترل لژ کار کردم و بعد از آن تا دوسال سر کنترل سینما آسیا بودم.

 

دنیایی با در‌های بسته!

سینما دنیایی است که خیلی‌ها دوست دارند وارد آن شوند و بعضی‌ها به‌اصطلاح آن‌قدر «عشق سینما» هستند که رفتن جلوی دوربین و بازیگری خوراک خواب و بیداری‌شان است و این آرزوی بیات شده و تازه نسل دیروز و امروز است.

یعقوبی درخصوص ورود به دنیای بازیگری در دوران پیش از انقلاب می‌گوید: آن زمان سینما تیپ‌های مخصوص به خودش را می‌طلبید و چند نفری هم در سینمای کشور «بت» شده بودند و کسی نمی‌توانست وارد دنیای آنان شود، مگر اینکه خود آنان کسی را معرفی می‌کردند و می‌گفتند با «ماست».

 

آغاز و پایان مدیریت سینما

یعقوبی ادامه می‌دهد: یکی از دوستانم به نام فریدون ظهیری مرا به مدیر سینما «دیاموند» معرفی کرد و حدود دوسال هم به‌عنوان سر کنترل، در این سینما کار کردم و در سال ۵۲ بود که دوباره فریدون ظهیری مرا به «هِراند مامنگاساریان» مالک سینما ایران معرفی کرد و از اینجا بود که کار من به‌عنوان مدیر سینما آغاز شد و این مدیریت تا سال ۷۹ که سینما‌های خیابان ارگ به علت ایمن نبودن تخریب شدند، ادامه داشت و در این مدت در سینما‌های ایران، آسیا، فردوسی، مولن‌روژ، سانترال، متروپل، و هما (استقلال) به‌عنوان مدیر به سینما خدمت کردم.

دلدادگی یعقوبی آقایی که به عنوان مدیر تعدادی سینما معروف است

۲۹ سال سابقه و حداقل دستمزد!‌

می‌گوید: ۲۹ سال سابقه بیمه داشتم، از این مدت ۲۷ سال آن را به‌عنوان مدیر در سینما کار کردم، اما در سال ۷۹ با تخریب سینما‌ها من هم بیکار شدم و چهار سال حق بیمه بیکاری گرفتم و با حداقل دستمزد بازنشسته شدم و این را یکی از ظلم‌هایی می‌دانم که در مدت عمرم به من شده است، چون من نباید با ۲۹ سال سابقه با حداقل دستمزد بازنشسته شوم.

 

بیداری رویا‌ها

از قدیم گفته‌اند جوینده یابنده است و این حکایت حسن یعقوبی است که توانست بر تن رویایی که از ۱۵ سالگی در سر داشت، جامه عمل بپوشاند.

می‌گوید: علاقه زیادم باعث شده بود که در هر جای شهر که تئاتر اجرا می‌شد، بروم و این رفتن‌ها باعث شد تا با مرحوم رضا سعیدی، مرحوم استاد ماشاا... وحیدی، استاد رضا صابری و مهدی صباغی آشنا شوم و این آشنایی باعث شد که کم‌کم از من درخواست کنند تا در تئاتر بازی کنم و من هم قبول کردم و در کنار مدیریت، بازیگری را هم تجربه کنم و این‌طور شد که به رویا‌های نوجوانی‌ام نزدیک شدم.

 

چی‌می‌خواستیم، چی شد!

شاید رویای دوران کودکی و نوجوانی همه کسانی که با فیلم و سینما به اندازه خودشان آشنا می‌شوند و قهرمانا‌نشان بر روی پرده نقره‌ای نقش می‌بندند و عکس و پوستر آنان را به در و دیوار اتاقشان می‌چسبانند، این باشد که روزی جای «آدم خوبۀ» داستان باشند، بازی کنند و بشنود سوپر استار سینما، بشوند ستاره و عکسشان برود روی سر در سینما‌ها و پشت جلد مجلات.

بی‌شک برای حسن یعقوبی هم که با اولین نگاه دل به سینما داد، رفتن جلوی دوربین به عنوان نقش اول و قهرمان داستان یک آرزو بوده است؛ آرزویی که به گفته خودش کار آسانی هم نبود.

او به یاد می‌آورد: همان زمان، در همان نوجوانی که به سینما می‌رفتم با خودم می‌گفتم که چرا من جای «فردین» نباشم؟ همیشه دوست داشتم نقش مثبت و قهرمان فیلم را به من بدهند؛ البته آرزوهایم تا حدودی برآورده شد و در دو فیلم سینمایی ۳۵ میلی‌متری که اکران عمومی هم داشت، بازی کردم؛ یکی فیلم «طائل» در کنار محمدعلی کشاورز و محمد برسوزیان و دیگری فیلم «فرار از شهر» در کنار مهدی صباغی، اما در هر دو فیلم نقش خلاف‌کار و منفی داشتم.‌

می‌خندد و می‌گوید: آرزوهایم برعکس از کار درآمد، چی می‌خواستیم و چی شد!

 

فیلم گنچ قارون را روی کاست ضبط کرده بودم و بار‌ها و بار‌ها دیالوگ‌های آن را در حال رانندگی گوش کردم

فیلم شنیدن

کاغذ و قلم را از کسی که درگیر نویسندگی است، هدفون را از کسی که دلش پی موسیقی است، کتاب را از کسی که دل‌بسته خواندن است و فیلم را از کسی که عاشق سینماست، نمی‌توان جدا کرد. برای حسن یعقوبی این علاقه به اندازه‌ای زیاد می‌شود و عطش او را زیاد می‌کند که هنگام رانندگی نه او از فیلم و نه فیلم از او دست بر‌می‌دارد؛ درست است که در حال رانندگی نمی‌تواند فیلم تماشا کند، اما به صدای فیلم و دیالوگ‌های آن که می‌تواند گوش کند!‌

می‌گوید: آن زمان فیلم‌های هندی طرفداران زیادی داشت، اما با اکران فیلم «قیصر» مسیر سینمای ایران و شاید به نوعی سبک فیلم دیدن مردم هم عوض شد و فیلم‌ها از شکل فیلم‌های گنج قارونی درآمد. این فیلم دیالوگ‌های بسیار زیبایی داشت که با صدای دوبلور‌های بنام کشور، تاثیرگذاری آن دو چندان شده بود. من هم صدای این فیلم را روی کاست ضبط کرده بودم و بار‌ها و بار‌ها دیالوگ‌های آن را در حال رانندگی گوش کردم، در واقع فیلم را می‌شنیدم.

 

یادگار‌ها برسد به عاشقان سینما

یعقوبی دو پسر و سه دختر دارد و همسری که در این سال‌ها همراه او بوده‌است و چند آلبوم عکس از پوستر‌های فیلم‌هایی که در زمان مدیریت او اکران شده است و عکس‌هایی یادگاری در کنار بزرگان سینما، چون مسعود کیمیایی، مرحوم ایرج قادری و... و تعداد زیادی فیلم.‌

می‌گوید: گاهی همسرم به من می‌گوید اگر یک روز تو نباشی این همه فیلم را چکار کنیم؟ و من به او می‌گویم به هرکسی خواستی فیلم‌ها را بده، فقط شرطش این است که عاشق سینما باشد.

آخر بازی

مدیر سابق سینما می‌گوید: زندگی یک‌طور‌هایی فیلم است و همه ما بازیگران آن هستیم.

مشکل می‌شود تار مویی سیاه در انبوه مو‌های سپید این مدیر سابق و باسابقه سینما پیدا کرد، اما گذشت زمان و بازنشسته شدن نتوانسته علاقه او را به فیلم و سینما کم کند. روی تلفن همراهش دو پوشه به نام «صدا‌های ماندگار» دارد که ده‌ها دیالوگ به‌یادماندنی با صدای بازیگران و دوبلور‌های خوب کشور را روی آن ذخیره کرده است. دیالوگ‌هایی که بیشتر آنها مربوط به فیلم‌های فارسی است، فیلم‌های قدیمی که بیشتر از صدای بازیگر یا دوبلور، این صدای هوا و خش است که به گوش می‌رسد، اما با این وجود در آخرین لحظات قبل از رفتنش، گوشی را که از جیبش درمی‌آورد، با ذوقی که انگار دفعه اولی است که می‌خواهد این دیالوگ‌ها را بشنود، یکی از آنها را پخش می‌کند؛ دیالوگی با صدای استاد منوچهر اسماعیلی در فیلم قیصر.

«خیال می‌کنی چی می‌شه؟ کسی از مردن ما ناراحت می‌شه؟ نه ننه، سه دفعه که آفتاب بیفته لب اون دیفال و سه دفعه که اذون مغربو بگن همه یادشون می‌ره که ما چی بودیم و واس چی مردیم، همین‌طور که ما یادمون رفته، دیگه توی این دوره‌زمونه کسی حوصله داستان گوش کردنو نداره.»

 

‌*این گزارش در شماره ۶۴ شهرارا محله منطقه ۶ مورخ ۲۱ مردادماه سال ۱۳۹۲ منتشر شده است.

کلمات کلیدی
آوا و نمــــــای شهر
03:04
03:44