کد خبر: ۱۳۲۵۸
۰۳ آبان ۱۴۰۴ - ۰۸:۰۰
روایت حضور شش «شیشه‌چی» در جبهه

روایت حضور شش «شیشه‌چی» در جبهه

در طول هشت سال دفاع مقدس، پنج تا از پسران خانواده شیشه‌چی و حتی پدر میان‌سال آنها، دفاع از تمامیت ارضی و کیان جمهوری اسلامی را ترک نکردند و تا روز‌های پایانی در سنگر مبارزه با دشمن باقی ماندند.

با شروع جنگ، جواد، پسر بزرگ خانواده، در همان روز‌های نخست، راهی جبهه و اولین شهید خانواده شد. پس از شهادت او، دیگر کسی طاقت ماندن در خانه را نداشت. پسران بزرگ خانواده، حتی کاظم که کوچک‌تر از همه بود، هوایی جبهه شدند. شهادت هاشم، برادر دوم، اتفاقی دردناک و کمرشکن برای پدر و مادر بود که در میانه‌های جنگ اتفاق افتاد.

در طول هشت سال دفاع مقدس، پنج تا از پسران خانواده شیشه‌چی و حتی پدر میان‌سال آنها، دفاع از تمامیت ارضی و کیان جمهوری اسلامی را ترک نکردند و تا روز‌های پایانی در سنگر مبارزه با دشمن باقی ماندند. گاهی پیش می‌آمد که همه برادران به همراه پدرشان در منطقه عملیاتی حاضر باشند.

مرحوم حسن شیشه‌چی، پدر خانواده، با وجود همه سختی‌ها، به داشتن چنین پسران شجاع و نترسی می‌بالید و همواره شکرگزار خداوند بود؛ حتی در آن لحظاتی که پیکر دو فرزند شهیدش را در آغوش می‌فشرد.

علی‌اصغر شیشه‌چی، انقلابی و رزمنده‌ سال‌های دفاع مقدس، یکی از پسران این خانواده است که تا چند ماه مانده به پایان جنگ در جبهه‌ها حاضر بود و اگر دچار مجروحیت نمی‌شد، هرگز جبهه را ترک نمی‌کرد.

خاطرات زندگی و جنگ او به تفصیل در کتابی با عنوان «شیشه‌های ترک‌خورده» به چاپ رسیده است.

 

انقلابی همیشه حاضر

اولین ارتباط علی‌اصغر شیشه‌چی با فضای انقلاب، به دوران نوجوانی و آشنایی‌اش با مرحوم آیت‌الله طبسی بازمی‌گردد. او زمانی به جمع مریدان آیت‌الله طبسی پیوست که پای سخنرانی‌های بدون هراس این مبارز انقلابی علیه حکومت پهلوی نشست.

علی‌اصغر شیشه‌چی که در اوج روزهای انقلاب، جوانی بیست‌وهفت‌ساله بود، خاطرات بسیاری از وقایع مهم مشهد، همچون تظاهرات ۹ و ۱۰ دی، پایین‌کشیدن مجسمه‌ شاه در میدان شهدا و درگیری‌های میدان تقی‌آباد به یاد دارد.

 

بی قراری بعد از شهادت جواد

علی‌اصغر در نخستین روزهای پیروزی انقلاب و برای مقابله با هرج‌ومرج پیش‌آمده، به‌عنوان بسیجی، فعالیت خود را آغاز کرد و از سال۱۳۵۷ تا ۱۳۶۱، به عنوان معاون پایگاه بسیج مسجد شهید محمد منتظری در خیابان مطهری‌شمالی، مسئولیت انتظامات و امنیت محله را بر عهده داشت. او و دوستانش در این مدت، صدها قبضه اسلحه و شمار زیادی از منافقانی را که قصد خرابکاری داشتند، شناسایی و دستگیر کردند.

هم‌زمان با شروع جنگ، او به‌عنوان معاون پایگاه، ثبت‌نام و اعزام جوانان محله و مناطق اطراف به جبهه‌ها را سازمان‌دهی می‌کرد. با اوج‌گیری درگیری‌ها و صدور فرمان حضرت امام(ره)، آقاعلی‌اصغر شور و اشتیاق حضور در جبهه را در خود احساس کرد. اما مسئول پایگاه، آقای حیدری، با این تصمیم مخالف بود و از او خواست شکیبا باشد.

در پی یک اتفاق تلخ، طاقتش از کف رفت و راهی جبهه شد. این حادثه دردناک، چیزی نبود جز شهادت برادرش، جواد. او در این‌باره می‌گوید: جواد با داشتن همسر باردار و یک فرزند، ندای امام را لبیک گفت و به جبهه رفت. روزی که خبر شهادتش را آوردند، من و پدرم در مغازه بودیم. دو نظامی به ما گفتند جواد دچار مجروحیت و قطع عضو شده و در بیمارستان است. پدرم با شنیدن این حرف گفت «اگر شهید شده، بگویید؛ من طاقتش را دارم.» جواد جزو اولین شهدای محله ما بود و جمعیت زیادی برای تشییع پیکرش آمدند. 

شهادت جواد، تمام محله را در ماتم و اندوه فرو برد. پس از شهادت او، جوانان و نوجوانان بسیاری برای اعزام به جبهه، جلو مسجد صف کشیدند. او که در بازگویی این خاطره منقلب شده است، درباره پیداشدن انگشتر برادر شهیدش چنین می‌گوید: چهل روز پس‌از شهادت جواد، دو نفر از بنیاد شهید به خانه ما آمدند و انگشتر او را آوردند. یکی از آن‌ها گفت این انگشتر را یک راننده آمبولانس از یک سرباز مجروح عراقی گرفته است. ماجرا از این قرار بود که آن سرباز بعثی در لحظات آخر، انگشتر را نشان داده و گفته بود این را از دست یک شهید ایرانی درآوردم. روی پیراهنش نام جواد شیشه‌چی نوشته شده بود.

 

سقای جبهه

شیشه‌چی که دارای گواهی‌نامه پایه یک رانندگی است، در اولین اعزام به‌عنوان مسئول ترابری، بر فعالیت و هدایت خودروهای سبک و سنگین در منطقه باختران نظارت داشت. چند ماه بعد، به درخواست مسئولان لشکر ۵ نصر، همراه با چهار راننده دیگر، مسئولیت آب‌رسانی به نیروهای این لشکر در مناطق جنگی را بر عهده گرفت.

هر بار که برای بردن آب حرکت می‌کردیم، گویی آخرین روز عمرمان بود؛ چون امیدی به بازگشت نداشتیم

علی‌اصغرآقا تعریف می‌کند: دشمن که از تأثیر تشنگی در تضعیف روحیه نیروهای ما آگاه بود، ما را زیر شدیدترین آتش‌باران و موشک‌باران قرار می‌داد. در یکی از همین مسیرها، لاستیک‌ها و مخزن آب سوراخ شد. هر بار که برای بردن آب حرکت می‌کردیم، گویی آخرین روز عمرمان بود؛ چون امیدی به بازگشت نداشتیم.

او خاطره‌ای شنیدنی از خالی‌شدن تانکرهای آب در جریان عملیات والفجر۳ نقل می‌کند: قبل از شروع عملیات، همه مخازن آب لشکر را پر کرده بودیم و خیالمان راحت بود. اما شب بعد، مسئول لشکر اطلاع داد که تانکرها خالی‌اند و به آب نیاز فوری داریم.

با تعجب گفتم: برادر، اشتباه می‌کنید! ما دیشب همه تانکرها را پر کردیم. ممکن نیست خالی شده باشند، مگر اینکه سوراخ باشند. فرمانده در پاسخ گفت: دیشب، بچه‌های لشکر قبل از عملیات، غسل شهادت کردند و راهی خط شدند. با شنیدن این حرف، بغض گلویم را گرفت و از شدت غرور و شگفتی، برای این همه جان‌فشانی و اشتیاق رزمنده‌ها به شهادت، گریه کردم.

 

قصه رشادت‌های جنگ به روایت علی اصغر شیشه‌چی

 

راننده شهدا

علی‌اصغرآقا از بهمن‌ماه سال ۱۳۶۴، مسئولیت حمل مجروحان و شهدای عملیات‌های جنگی را به‌عنوان راننده آمبولانس به بیمارستان صحرایی فاطمه‌الزهرا (س) برعهده گرفت.

او با اشاره به شیوه انتقال مجروحان می‌گوید: به دلیل کمبود آمبولانس و نیرو، به‌ویژه در زمان عملیات، ناگزیر بودیم حداکثر استفاده را از فضای درون آمبولانس ببریم. ابتدا چندتن از شهدا را در کف آمبولانس می‌خواباندیم و پتویی روی آنان می‌کشیدیم. سپس مجروحان را روی پتو قرار می‌دادیم و یکی از آنان را نیز در صندلی جلو، کنار خود می‌نشاندیم.

شیشه‌چی ادامه می‌دهد: مأموریت ما، رساندن مجروحان و شهدا به بیمارستان صحرایی فاطمه‌الزهرا (س) در اهواز بود. ورودی این بیمارستان شیب‌دار بود و کف آن از خون شهدا و مجروحانی که از آمبولانس‌ها می‌ریخت، پوشیده شده بود؛ همچون کف یک کشتارگاه. در این بیمارستان، مجروحان به‌صورت سرپایی پانسمان و بخیه شده، سپس به بیمارستان سینا در شهر اهواز منتقل می‌شدند. پیکر شهدا نیز در بیمارستان سینا شسته و در دو لایه پلاستیک پیچیده شده و به شهر‌های زادگاهشان فرستاده می‌شد.

علی‌اصغرآقا در دوران خدمت به‌عنوان راننده آمبولانس، شاهد شهادت رزمندگان بسیاری بود؛ اما آنچه بیش از همه بر او اثر گذاشت، شهادت غیرنظامیان و خانواده‌های آنان بود.

چندتن از شهدا را در کف آمبولانس می‌خواباندیم و پتویی روی آنان می‌کشیدیم. سپس مجروحان را روی پتو قرار می‌دادیم

او یکی از دردناک‌ترین خاطراتش را این‌گونه روایت می‌کند: شب عید نوروز سال ۱۳۶۵ بود که خبر دادند نیرو‌های عراقی، روستای مَکنیه در اطراف اهواز را بمباران کرده‌اند. بلافاصله برای انتقال مجروحان به راه افتادیم. بسیاری شهید شده بودند. با کمک همکارم، چند تن ازجمله یک زن و دو مرد را که به‌شدت مجروح بودند، سوار کردیم. درمیان آنان، دختر نوجوانی بود که هر دو پا و یک دستش از مچ قطع شده بود. همه را به بیمارستان سینای اهواز رساندیم.

در لحظاتی که آنجا منتظر مأموریت بعدی بودم، پرستاری پیشم آمد و گفت: دختری که آوردید به هوش آمده و سراغ پدر، مادر و دایی‌اش را می‌گیرد. با شنیدن این حرف، بدنم به لرزه افتاد. تازه فهمیدم آن زن و دو مردی که شهید شده‌بودند، خانواده آن دختر بودند. نمی‌دانم آن دختر زنده است یا نه. بسیار برای یافتنش کوشیدم، اما به نتیجه نرسیدم. دوست دارم یک بار دیگر او را ببینم. اگر کسی او را می‌شناسد و می‌تواند به من معرفی‌اش کند، خوشحال می‌شوم.

 

فاجعه فراموش‌نشدنی حلبچه

یکی دیگر از خاطرات این رزمنده با سابقه، مربوط به حادثه دردناک حمله شیمیایی عراق به مردم کُرد شهر حلبچه است. شیشه‌چی در این‌باره می‌گوید: یک یا دو روز قبل از حمله شیمیایی به حلبچه، هواپیما‌های عراقی اعلامیه‌هایی در سطح این شهر پخش کردند. در این اعلامیه‌ها نوشته شده بود "اگر شما مردم حلبچه با ایرانی‌ها نجنگید و تسلیم نشوید، برای عبرت سایر مردم کُرد، شما را از صفحه روزگار محو خواهیم کرد. "

او تعریف می‌کند: پس از وقوع عملیات شیمیایی، ما با کامیون برای انتقال مجروحان و بازماندگان به شهر رفتیم. صحنه‌هایی دیدم که هرگز از خاطرم پاک نمی‌شود. دخترها، پسرها، مرد‌ها و زن‌های بسیاری در داخل خانه‌ها و خیابان‌ها، خشک‌شده و جان باخته بودند. بازماندگانی که زنده مانده بودند نیز تاول‌های بزرگی در ناحیه گلو، دست و سینه‌هایشان داشتند. این تصاویر دردناک برای همیشه در ذهن من باقی مانده است.

 

قصه رشادت‌های جنگ به روایت علی اصغر شیشه‌چی

 

مجروحیت با موج انفجار

علی‌اصغر شیشه‌چی در طول سال‌های حضورش در جبهه، بار‌ها تا مرز شهادت پیش رفت، اما به قول خودش، در آرزوی شهادت ماند. او در شرح یکی از این موارد، به نجات معجزه‌آسایش از بمباران اشاره می‌کند و می‌گوید: زمانی که در غرب کشور راننده آمبولانس بودم، دو هفته حمام نرفته بودم. در مسیر شهر بانه، چند حمام صحرایی کانتینری در کنار جاده قرار داشت. در فرصت پیش‌آمده، آمبولانس را کنار زدم و به داخل یکی از آنها رفتم. در حمام، صدا‌های مهیب انفجار را می‌شنیدم، اما اهمیت ندادم. وقتی بیرون آمدم، دیدم همه کانتینر‌ها هدف اصابت قرار گرفته و نابود شده‌اند و فقط کانتینری که من در آن بودم سالم مانده است. باورکردنی نبود؛ همه شهید شده بودند و فقط من زنده مانده بودم.

او در ادامه با اشاره به چگونگی مجروحیت خود در یک بمباران هوایی تعریف می‌کند: تعدادی از شهدا و مجروحان را به بیمارستان سینای اهواز برده بودم. هنگام تخلیه مجروحان، ناگهان هواپیما‌های عراقی، بیمارستان را بمباران کردند. موج انفجار شدیدی مرا گرفت و دیگر چیزی نفهمیدم.

چند روز در بیمارستان بستری بودم و مدام فریاد می‌زدم "بخوابید! بخوابید! بمباران هوایی! " پس از چند هفته، از اهواز به بیمارستان نکویی در قم و سپس به بیمارستان قائم (عج) مشهد منتقل شدم. چند هفته در آنجا تحت درمان بودم تا اینکه بهبودی نسبی پیدا کردم و به خانه بازگشتم. در دوران نقاهت، خبر پایان جنگ را شنیدم.

این رزمنده از تأثیرات جسمی و روحی این حادثه نیز چنین برایمان می‌گوید: اثرات موج انفجار، ماه‌ها و سال‌ها با من همراه بود. نیمه‌های شب از خواب می‌پریدم و فریاد می‌زدم "انفجار! انفجار! بخوابید!" این وضعیت برای همسر و فرزندانم بسیار دردآور بود. تنها دلگرمی‌ام در آن روزها، همراهی و دلداری‌های همسرم بود. همین‌جا از او به خاطر صبر و استقامتی که نشان داد، تشکر می‌کنم.

 

اثرات موج انفجار، سال‌ها با من همراه بود. نیمه‌های شب از خواب می‌پریدم و فریاد می‌زدم "انفجار! انفجار! بخوابید!"

همراهی با دوره قرآن مسجد جوادیه

شغل پدر و پدربزرگ آقاعلی‌اصغر، شیشه‌بری بوده و خود او نیز از شش‌سالگی تا به امروز در همین شغل شیشه‌بری مشغول کار است. شیشه‌چی که وارد دهه هشتم زندگی خود شده است، این روز‌ها بیشتر وقتش را در مغازه شیشه‌بری می‌گذراند.

او می‌گوید: به‌دلیل جانبازی و کم‌شدن توان جسمی، مدتی است که بیشتر فعالیت‌های فرهنگی واجتماعی را کنار گذاشته‌ام؛ فقط هر دوسه‌هفته یک بار در جلسه قرآنی که در مسجد جوادیه واقع در مطهری شمالی برگزار می‌شود، شرکت می‌کنم. همراهی با اردو‌های پایگاه بسیج و نوجوان‌های آن، تنها مشغولیت و تفریح این روزهایم شده است.

 

قصه رشادت‌های جنگ به روایت علی اصغر شیشه‌چی

 

همیشه همراه

معصومه عامل، همسر علی‌اصغر شیشه‌چی، با وجود تمام دشواری‌های زندگی مشترک، نخستین مشوق او برای حضور در جبهه بوده است. او در این‌باره می‌گوید: در آن سال‌ها، اطراف خانه‌مان در محله ابوطالب، بیابان بود و خانواده دیگری در آن حوالی سکونت نداشت. شب‌ها از ترس دزدان، خواب به چشمانم نمی‌آمد. بااین‌حال، با وجود سه فرزند خردسال و مشکلات دیگر، هرگز مانع رفتن همسرم به جبهه نشدم. همیشه تلاش می‌کردم طوری از بچه‌ها نگهداری کنم که فقدان و دوری پدر را احساس نکنند. همچنین در دوران مجروحیت و بستری بودنش، درکنارش بودم.

 

حافظه تاریخ مشهد

مریم عرفانیان نویسنده کتاب «شیشه‌های ترک‌خورده» است. او به درخواست حوزه هنری خراسان از سال ۱۳۹۸ تا ۱۴۰۳ به مدت پنج‌سال خاطرات تولد، انقلاب و جنگ علی‌اصغر شیشه‌چی را در این کتاب آورده است.

عرفانیان می‌گوید: تأیید صحت و سقم مطالب به‌ویژه خاطرات جنگ از فرماندهان و حاضران در عملیات‌ها دلیل طولانی‌شدن روند نوشتن کتاب بود. او با تمجید از همراهی و صبوری علی‌اصغر شیشه‌چی در بیان اتفاقات زندگی خود می‌گوید: ایشان به خاطر اصالت خانوادگی و سکونت در مشهد، خاطرات دست اول و خوبی از مشهد قدیم، محله‌ها و وضعیت شهر داشتند و به نظرم کتاب خاطرات ایشان، سندی معتبر از حافظه و هویت شهر مشهد است.

 

* این گزارش شنبه ۳ آبان‌ماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۲۳ شهرآرامحله منطقه ۱ و ۲ چاپ شده است.

کلمات کلیدی
آوا و نمــــــای شهر
03:04
03:44