کد خبر: ۶۱۶
۲۲ خرداد ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

داستان زندگی کاسبی که بخشی از هویت ناملموس قاسم‌آباد است

داستان زندگی عباسعلی دلاور، اولین کسی که در منطقه جدید شهری و تازه‌ساز قاسم‌آباد در اوایل دهه هفتاد، سوپرمارکت به معنای مدرن و امروزی آن ایجاد کرد و برای اولین بار در این منطقه فروشگاه‌های زنجیره‌ای را راه انداخت، از جایی در مرز ایران و ترکمنستان آغاز می‌شود. روستایی خوش آب و هوا و تاریخی به نام «رباط» که دقیق‌ترش می‌شود «پایین بخش قوشخانه شهرستان شیروان استان خراسان شمالی».

داستان زندگی عباسعلی دلاور، اولین کسی که در منطقه جدید شهری و تازه‌ساز قاسم‌آباد در اوایل دهه هفتاد، سوپرمارکت به معنای مدرن و امروزی آن ایجاد کرد و برای اولین بار در این منطقه فروشگاه‌های زنجیره‌ای را راه انداخت، از جایی در مرز ایران و ترکمنستان آغاز می‌شود. روستایی خوش آب و هوا و تاریخی به نام «رباط» که دقیق‌ترش می‌شود «پایین بخش قوشخانه شهرستان شیروان استان خراسان شمالی». شهرت روستای رباط شیروان بیشتر به دلیل کاروان‌سرای تاریخی است که در ابتدای این روستا واقع شده است و گفته می‌شود یکی از 999 کاروان‌سرای شاه‌عباسی است که به دستور شاه عباس اول صفوی و در سال 1009 هجری قمری در مسیر جاده‌های اصلی کشور ساخته شدند؛ اما غیر از بقایای کاروان‌سرای تاریخی و مخروبه عباسی در ابتدای این روستا، مزارع سرسبز عدس و نخودش هستند که آوازه این روستای مرزی را بلندتر کرده‌اند. چنان‌که هرساله بخش زیادی از تولیدات کشاورزی این روستا به کمک عباسعلی دلاور به سفره‌های شام و ناهار ما راه پیدا می‌کنند. 

 

اگر هم دنیا را می‌خواهید هم آخرت را....

قصه زندگی عباسعلی دلاور 355 سال بعد از ساخت کاروان‌سرای عباسی، در خانه پدرش ملابرات، مکتب‌دار روستای رباط شروع می‌شود: دوم فروردین 1321 هجری شمسی. «پدرم مکتب داشت و ملا و روضه‌خوان بود. کسی آن زمان سواد نداشت و پدرم به بچه‌ها قرآن درس می‌داد. خودش کشاورز و دامدار بود. به مردم روستا می‌گفت: اگر هم دنیا را می‌خواهید هم آخرت را، پهلوی من بیایید. اگر تنها دنیا را می‌خواهید پهلوی فلان کس بروید.» منظورش از کسانی که تنها آیین زندگی در دنیا را به بچه‌ها آموزش می‌دادند، سیستم آموزش و پرورش نوین و مدارس بوده است.«آن زمان مکتب‌خانه‌دارها از مردم پول می‌گرفتند و به بچه‌هایشان قرآن یاد می‌دادند، ولی پدرم می‌‌گفت من یک ریال پول نمی‌گیرم. دو اتاق بزرگ داشتیم که یک اتاق برای مکتب بود و یک اتاق هم نشیمن خودمان. قرآن را که تمام می‌کرد، روضه و مصیبت سیدالشهدا(ع) یاد می‌داد. به همه بچه‌های روستا قرآن یاد داد. از روستاهای دیگر هم می‌آمدند پیشش.»

 

داستان وطن

اصلیت ملابرات، مکتب‌دار روستای رباط اما به گرماب و قلقلاب (یا آن‌چنان‌که عباسعلی 78 ساله می‌گوید «گَرمو» و «قِلقِلو») می‌رسد که حالا آن‌سوی مرزها و در کشور ترکمنستان قرار دارد: «جد بزرگ ما یعنی پدربزرگم مال گرمو و قلقلو بودند. پدرم هم متولد آنجا بود. گرمو و قلقلو مال وطن خودمان، ایران بود؛ اما ناصرالدین شاه آن را به روس‌ها داد و پدرم مجبور شد که به رباط بیاید.»ماجرای واگذاری گرماب و قلقلاب از سوی ناصر‌الدین شاه به ترکمنستان به پیمان آخال یا آخال تِکّه برمی‌گردد. علی اصغر شمیم در کتاب «ایران در دوره سلطنت قاجار» در باره این قرارداد نوشته است: «در ماده‌ سوم مقرر شد که «چون قلعه‌جات گرماب و قلقلاب واقع در دره، رودی که آبش اراضی ماوراءالخزر را مشروب می‌کند در شمال خطی واقع است که به موجب فصل اول سرحد بین متصرفات طرفین است، دولت ایران متعهد می‌شود که قلاع مزبور را ظرف یک سال از تاریخ مبادله‌ این قرارنامه تخلیه کند. ولی دولت علیه، حق خواهد داشت که در ظرف مدت مزبوره سکنه‌ گرماب و قلقلاب را به مملکت خود مهاجرت دهد. از طرف دیگر دولت روس متقبل می‌شود که در نقاط مزبوره استحکامات بنا نکرده و خانواده‌ ترکمن در آنجا سکنا ندهد.»در اجرای مفاد این بند، هزینه‌ انتقال این خانوارها که بالغ بر یک هزار و دویست تومان بود از خزانه‌ دولت ایران داده شد و پس از جابه‌جایی این خانواده‌ها و اسکان آن‌ها در داخل روستاهای مرزی ایران، مکان‌های یادشده زیر نظر کمیسیون مشترک به روس‌ها تحویل داده شد.»

 

آن گلستانی که به درد نمی‌خورد!

گرمو و قلقلویی که به روس‌ها تحویل داده شد، یعنی وطن اصلی خانواده دلاور، گلستانی سرسبز و حاصلخیز بود. عباسعلی از دوران بچگی‌اش به یاد دارد که وقتی همراه گوسفندان پدر به چراگاه‌های لب مرز یعنی جایی می‌رفت که از دور می‌شد علفزارهای گرمو و قلقلو را دید، از عطر گل‌های وحشی سرزمین پدری سرمست می‌شد. او ماجرای دردناک فرستاده شاه به این مناطق را هم که از پدرش شنیده بود تعریف می‌کند. آن‌طور که او می‌گوید ناصرالدین‌شاه قبل از آنکه قرارداد آخال را امضا کند شخصی به نام سلیمان اوشال را می‌فرستد به گرمو و قلقلو که این منطقه را بررسی کند و ببیند ارزش دارد که به خاطرش با روس‌ها بجنگند یا نه: «شاه، سلیمان اوشال را فرستاده بود که برو ببین گرمو و قلقلو چطور جایی است. سلیمان اوشال می‌آید سرسرکی نگاه می‌کند و بعد می‌رود به شاه می‌گوید اصلا به درد نمی‌خورد، بدهیم برود! ناصرالدین شاه هم آن‌ها را می‌دهد به روسیه. پدرم جوان بوده که این اتفاق‌ها افتاده است. دایی‌ام کربلایی خوجو مَرگان (به معنی صیاد) مرد ناترس و جنگاوری بود که با اینکه سن و سالش هم بالا بود با یک لشکر جنگ می‌کرد و نمی‌گذاشت روس‌ها سمت ایران بیایند.

وقتی گرمو و قلقلو را دادند، مرگان، دایی‌ام، با مال می‌رود تهران و به اتفاق یک عده از بزرگان می‌روند پیش شاه. آنجا به شاه می‌گویند این گرمو و قلقلویی که شما دادید به روسیه گلستان است. شاه می‌آید نگاه می‌کند می‌بیند که چه گلستانی را از دست داده، عشق‌آباد را و گرمو و قلقلو را... به سلیمان اوشال می‌گوید چرا این‌ها را فروختی؟ دستور می‌دهد دست و پایش را می‌بندند و می‌خوابانند توی زمین. بعد قورقوشوم (سُرب) را داغ می‌‌کنند و می‌ریزند دهانش و زنده زنده او را در گور می‌کنند. خلاصه این‌طور غصب کردند گرمو و قلقلو را.»

 

کوچ از وطن به وطن

بعد از واگذاری گرمو و قلقلو یا به قول آقای دلاور غصب وطن، روس‌ها شروع می‌کنند به کوچاندن اهالی روستا و پدر عباسعلی یعنی ملابرات هم که نوجوان بوده، به همراه خانواده و بستگانش به رباط کوچ می‌کنند. عباسعلی از روایت‌های پدرش کمک می‌گیرد و می‌گوید: «بعد از آن به اهالی روستا می‌گویند یا مردم روسیه بشوید یا بروید ایران. مردم هم می‌گویند ما ایرانی هستیم و می‌رویم ایران. بیشتر اهالی می‌آیند و در رباط مستقر می‌شوند. یک عده البته موفق نمی‌شوند که بیایند چون مرز بسته می‌شود و آنجا می‌مانند. چند سال قبل یک عده از ترکمنستان آمدند و گفتند ما با شما قوم و خویش هستیم. کسانی بودند که اجدادشان نتوانسته بودند از گرمو و قلقلو بیایند و همان‌جا مانده بودند.»رباط یعنی همان‌جایی که شاه عباس صفوی کاروان‌سرایی را در آن ساخته بود، تا پیش از کوچ اجباری اهالی گرمو و قلقلو نه تنها برای آن‌ها بیگانه نبود بلکه یک جور وطن دوم هم برایشان محسوب می‌شد. در واقع گرمو و قلقلو ییلاقشان بود و رباط قشلاقشان که در ایام مختلف سال بین این دو جابه‌جا می‌شدند؛ اما بعد از پیمان آخال و مهاجرت، شد تنها وطنشان که به آن عشق می‌ورزیدند. 

برات نوجوان که صدای خوبی داشت هم مانند دیگر هم‌ولایتی‌هایشان در مزارع همین رباط گندم و جو و عدس و نخود و ماش و حبوبات می‌کاشت، از باغ‌هایش انگور برداشت می‌کرد و دام‌هایش را در مراتع سرسبز اطرافش می‌چراند. در همین روستا زن گرفت و بچه‌هایش یکی یکی قد کشیدند. زندگی‌ با همه زیبایی‌هایش در رباط در جریان بود تا اینکه دوباره سرنوشت خواب بدی برای ترکمن‌های کوچانده از وطن دید. در شامگاه ۱۱ اردیبهشت ماه ۱۳۰۸ هجری شمسی زمین‌لرزه فاجعه‌باری با بزرگی ۷/۳ در مقیاس امواج سطحی، شمال خاوری ایران و جنوب ترکمنستان را لرزاند. وب‌سایت پژوهشگاه بین‌المللی زلزله شناسی و مهندسی زلزله وابسته به وزارت علوم، تحقیقات و فناوری در این باره نوشته است: «زمین‌لرزه دهستان‌های گیفان، رباط، زیدر، قوشخانه، جیرستان، امیرانلو، اوغاز و باغان را چنان درهم کوبید که ۸۸ روستا ویران شد و بیش از ۳۲۰۰ تن جان باختند... در رباط تنها دروازه آن برپا ماند و از میان ۵۰۰ نفر ساکنان آن، بیش از ۳۳۰ تن کشته شدند.»

 

پدر ملا می‌شود!

شرایط روستا بعد از زلزله ایجاب می‌کرد که همه دست به دست هم دهند و ویرانی را از سر وطن باز کنند. در این میان اما مسئولیت بزرگی به دوش برات جوان یعنی پدر آقای دلاور گذاشته شد: «بعد از زلزله ملا غلام (ملای ده) به پدرم می‌گوید تو صدای خوبی داری بیا قرآن و مرثیه‌هایی که یاد گرفتی را به بچه‌ها یاد بده. کتاب بزرگی هم به او هدیه می‌دهد که در آن روضه‌های سیدالشهدا(ع) را نوشته بوده. می‌گوید هیچ کس در این روستا نیست که صدایش مثل تو باشد و عاشق امام حسین(ع). به بچه‌های روستا عشق امام حسین(ع) را یاد بده. آن کتاب الان دست برادر بزرگم است».این می‌شود که آقابرات می‌شود ملابرات رباط و همه بچه‌های روستا زیر دست او قرآن خواندن را یاد می‌گیرند. عباسعلی هم اولین بار در مکتب پدر با قرآن و مرثیه آشنا شد: «پنج ساله بودم که وارد مکتب پدرم شدم. دو سه سالی در مکتب درس خواندم تا اینکه قرآن را تمام کردم و رسیدم به کتاب روضه. هرکسی که قرآن را تمام می‌کرد پدرم به او روضه و مرثیه یاد می‌داد. از آنجا عشق اباعبدا...(ع) در سینه من نشست.»

 

ماجرای اولین کاسبی

عباسعلی غیر از این‌ها، اما استعداد دیگری هم داشت که مکتب سنتی آن روزها توان شکوفایی‌اش را نداشت و آن هم چیزی است که امروزی‌ها به آن می‌گویند مدیریت مالی و بازاریابی. به زودی شرایطی مهیا شد که عباسعلی بتواند پایه‌های کسب و کار یعنی حساب و کتاب را در مدرسه‌های جدید یاد بگیرد: «پدرم که شنیده بود در روستای «تازه اوغاز» معلمی آمده، رفت و آن معلم را با خانه و زندگی‌اش بار اسب کرد و آورد به رباط که به بچه‌ها درس بدهد. هفت سالم که بود رفتم مدرسه». به زودی علاقه به درس و حساب، عباسعلی ده ساله را به سمت اولین کار اقتصادی زندگی‌اش سوق داد، یعنی راه‌اندازی اولین خواروبار فروشی روستای رباط با شراکت پسرعمویش.

روایت عباسعلی از ماجرای کاسب شدنش این‌گونه است: «کلاس ششم که بودم با پسرعمویم شریک شدیم و یک مغازه خواروبار فروشی در روستا زدیم. آن زمان اگر سواد ششم می‌داشتی یا معلم می‌شدی یا افسر. پسرعمویم آمد پیش پدرم و گفت: «عمو! من سواد ندارم. اجازه بده پسرعمو با من شریک شود.» پدرم 300 تومان به من داد، پسرعمویم هم 300 تومان گذاشت و با هم شریک شدیم. من تقریبا ده ساله بود و پسرعمویم جوان بود. او با اسب می‌رفت از شیروان گندم، حبوبات، کشمش و خواروبار می‌آورد، من می‌نوشتم و حساب و کتاب می‌کردم و می‌فروختم. گاهی نقد و بیشتر وقت‌ها نسیه. 2 سال با او شریک بودم. در این مدت 300 تومانم تقریبا 1000 تومان شد. بعد از آن از او جدا شدم. پسرعمویم مغازه‌اش را جمع کرد و رفت دنبال کشاورزی و من در همان روستا مغازه‌ خواروبار فروشی زدم. سال 1336 بود. مغازه‌اش را پدرم خرید به 400 تومان. مغازه در خوری نبود. یک چهاردیواری گلی بود. هم مغازه را داشتم، هم می‌رفتم مدرسه. بعد از آنکه برادرهایم از پدرم جدا شدند، پدرم به هر کدام از بچه‌هایش یک حیاط داد. من هم که زن گرفتم و از پدرم جدا شدم این مغازه را از پدرم خریدم و کم‌کم پولش را دادم. پدرم گفت برو خودت کاسبی کن. 

من هم همین کاسبی را محکم گرفتم. قند و شکر و آبنبات و کشمش و حبوبات داشتم، کم کم چیزهای دیگر هم اضافه کردم. این‌ها را از شیروان و مشهد می‌خریدم. کلی فروش‌ها می‌گفتند: سفته بده، چک بده، می‌گفتم: من نه چک دارم، نه سفته. فقط یادداشت می‌کنم، سر موعد پول را از روستا می‌فرستم پستخانه شیروان و از آنجا برای شما می‌فرستند. بعد از چند سال آن مغازه گلی را خراب کردم و دو مغازه درست کردم. یکی انبار، یکی هم برای فروش. یک طرف پارچه چیده بودم، یک طرف غلوش جات(چکمه های پلاستیکی بلند) و کفش و پارچه، یک طرف حبوبات و برنج و کشمش و قند و آبنبات. اولین باری که آمده بودم مشهد پارچه بخرم، رفتم پیش حاج کاظم رضوانی پارچه‌فروش بزرگ مشهد که مغازه‌اش در خیابان خسروی نو روبه‌روی حرم بود. گفت: نمی‌شود باید یا سفته بدهی یا چک. 20سال سن داشتم. با لباس مرتب و کت و شلوار رفته بودم. گفتم: این آقای روبه‌رویت را می‌بینی؟ ضامن من آقا علی بن موسی‌الرضا(ع) است. من چک و سفته ندارم؛ ولی چک و سفته من همان کلامی است که صحبت می‌کنم. مشتری‌ها بیشتر نسیه بودند تا نقد. سالی دو بار می‌آمدند تسویه می‌کردند. یک بار وقتی پشم گوسفندهایشان را می‌چیدند و آن‌ها را می‌فروختند، یک بار هم سر خرمن‌هایشان. بعضی هم همان را نمی‌دادند. به آن‌ها که می‌شناختیم که حسابشان خوب است نسیه می‌دادم. بعضی‌ها هم فقیر بودند که به جای خمس و زکات بهشان جنس می‌دادم.»

 

آرزوهای بزرگ

کاسبی در روستا با همه رونقی که به زندگی عباسعلی بخشیده بود، برای آرزوهای بزرگی که او در سر داشت خیلی کوچک می‌نمود. او از بچگی به کارهای گسترده‌تر فکر می‌کرد. دوست داشت به مشهد بیاید و رزق حلالش را در همسایگی امام رضا(ع) به دست بیاورد. او می‌گوید: «از بچگی که با پدرم می‌آمدم زیارت، خیلی به امام رضا(ع) علاقه داشتم. می‌آمدیم مسافرخانه شاه‌چراغ در بالا خیابان و وقت اذان صدای نقاره‌خانه را که می‌شنیدیم می‌رفتیم زیارت. همیشه خیلی افسوس می‌خوردم که همسایه آقا نیستیم. با خودم می‌گفتم یک روزی می‌شود که ما اینجا خانه بگیریم؟ خدا به ما بدهد که خدمت آقا باشیم؟ یک قوم و خویشی داشتیم در خیابان احمدآباد. آن زمان تازه احمدآباد را خیابان‌کشی کرده بودند و بیمارستان را هم تازه ساخته بودند. آن موقع به اسم بیمارستان فرح بود، حالا شده بیمارستان قائم. آن قوم ما 500 متر خانه‌اش را به 5000 تومان گرفته بود. یک بار که آمده بودیم به مشهد رفتیم دیدن او، من همان موقع به پدرم گفتم بیا همه گوسفندهایت را بفروش در احمدآباد زمین بخریم. با آن پول می‌شد از یک چهارراه تا چهارراه بعدی را بخریم. برادرانم هم که زیادند. این‌ها را مغازه می‌زنیم یکی را قماش‌فروشی می‌زنیم، یکی را چینی فروشی، یکی را قالی فروشی. 15 سالم بود که این نقشه‌ها را می‌کشیدم. پدرم چون ملای مکتب بود، نمی‌خواست آن را ول کند.

رفتیم وطن امروز و فردا کرد و گفت باشد سال دیگر و خلاصه نگرفت. یکی دو سال بعد گفتم حالا که نیامدی مشهد، بگذار من بروم حرم آقا خادم بشوم. هیچی هم نمی‌خواهم. امضا هم می‌دهم، شاهد هم بیاور که من هیچی ارث و میراث نمی‌خواهم. زن هم نمی‌‌خواهد برایم بگیری. گفت: خودت برو بپرس ببین قبولت می‌کنند؟ رفتم زیارت، از خادمی پرسیدم آقا بخواهم خادم بشوم چقدر خرج دارد؟ گفت سه هزار تومان. 30 تا گوسفند می‌شد آن موقع. گفت: برو ارثت را بگیر، بیا. پدرم آن را هم نداد و ماندم در روستا تا اینکه زن و بچه‌دار شدم و قسمت شد که آمدیم خدمت آقا علی‌بن موسی‌الرضا(ع). سال 60 بود. همه چیز را فروختم و حراج کردم. بچه‌هایم کوچک بودند. پسر بزرگم ده سالش بود. با پنج بچه آمدیم خدمت آقا. یک خانه کوچک 62 متری آخر سی متری طلاب خریدم. بعد رفتم چهارراه شهدا که اسم نویسی کنم برای خادمی. رفتم آنجا چند سال هم علاف شدم تا اینکه قبول شدم انگشت نگاری هم کرده بودم، ولی اطلاع نداشتم که شغلم را چه بگویم خوب است. چون گفته بودم پدرم کشاورز است، گفتند: برو باغات. گفتم: آقا جان من کاسبم، دست من را ببین. پدرم کشاورز است، من خودم کاسبم. من آرزو می‌کنم برسم خدمت آقا. خلاصه نرفتم. خانه طلاب را که خریده بودم زیرش هم یک‌سره فروشگاه بود. همان خواروبار فروشی که در روستا داشتم، آنجا راه انداختم. در روستا کارم گرفته بود. فروشگاه‌های بزرگ، خانه بزرگ و تشکیلات. میهمان هم زیاد می‌آمد. همه را فروختم و آمدم 62.5 متر در طلاب خانه خریدم.»

 

سادگی را بخر زرنگی را بفروش

کاسبی در طلاب اما برای او چندان رونقی نداشت. هر خانه‌ای جلویش یک مغازه درآورده بود و مردم هم مستضعف بودند. این ایام مصادف بود با سال‌هایی که قاسم‌آباد تازه در حال شکل‌گیری بود و موج جمعیت کم‌کم داشت متوجه غرب مشهد می‌شد. فکر اقتصادی آقای دلاور به کار افتاد و این شد که دوباره کار و کاسبی را جمع کرد و به این سوی شهر آمد: « سال 72خانه و مغازه طلاب را فروختم 3 میلیون تومان شد. دو سال بعد 19.5 متر مربع مغازه در چهارراه حجاب خریدم. شروع کردم به کار و خدا کمک کرد، کاسبی ما رونق گرفت. اولش اطرافمان همه بیابان بود. زنم گفت اینجا نمی‌توانی کاسبی کنی بچه‌ها از گشنگی می‌میرند. گفتم خدا هست. خدا را داریم. امام رضا(ع) را داریم. خراسان یک قطعه از بهشت روی زمین است. ما همه جیره‌خوار آقا هستیم. از چه بترسیم؟ باید کار مردم را راه بیندازیم. مردم که می‌آمدند روی صندلی که نشسته بودم بلند می‌شدم دست به سینه بهشان خوشامد می‌گفتم. این از بچگی عادت من بود. از وقتی که در ولایت بودم این عادت را داشتم. حالا همه راضی‌اند. اولش سخت بود، بعد که آمدند رفتار و کردار و ترازو را دیدند روزبه‌روز کارمان رونق گرفت و کاسبی خوب شد. بچه‌ها کم‌کم بزرگ شدند و کمک کردند. 

می‌گویند با خدا باش پادشاهی کن بی‌خدا باشد هرچه خواهی کن. هرکس خدا را داشت ائمه را گرفت و قیامت را فراموش نکرد که صراط میزانی هست. صبح زود ساعت7 می‌رفتم مغازه تا ساعت یک شب بودم. ساعت یک می‌رفتم خانه و ساعت 2شب تازه شام می‌خوردم. به این مصیبت کار می‌کردم. کشکی نیست نان درآوردن. از دوره بچگی هیچ وقت توپ بازی نرفتم، بخواهی بروی بازی و با جوان‌ها این طرف و آن طرف، نمی‌توانی نان دربیاوری و بچه‌ها را اداره کنی. به پسرهایم آن اوایل حقوق می‌دادم. کم‌کم از حقوقشان بهشان سهم دادم و شریکشان کردم. جلسه می‌گذارم و برایشان صحبت می‌کنم. بهشان می‌گویم کاسب حبیب خداست. شما 7 برادر هستید. اگر پشت همدیگر را بگیرید ترقی می‌کنید و کارتان رونق می‌گیرد؛ ولی مال باید حلال هم باشد. خودم همان اول که به قاسم‌آباد آمدیم با زنم حساب کردیم و رفتیم مالمان را حلال کردیم. همیشه بهشان گفته‌ام سادگی را بخر زرنگی را بفروش».

 

تومنی نیم قران از مردم بگیرید

عباسعلی دلاور در روزهای 78 سالگی‌اش بیشتر کار را به 7پسرش که به آن‌ها «دلاوران» می‌گوید سپرده است. او اولین کسی است که فروشگاه زنجیره‌ای در قاسم‌آباد افتتاح کرد و تازگی سومین شعبه فروشگاهش را در منطقه 12 مشهد نیز راه‌اندازی کرده است. یکی از پسرانش درباره راه و رسمی که پدر در کاسبی به آن‌ها یاد داده است، می‌گوید: « پدرم همیشه می‌گفت پسرم یک مقدار سرسنگین کن. همیشه بگذار طرف مشتری بیشتر باشد. از زمانی که دستگاه‌های جدید آمده که گرم را هم نشان می‌دهد پدر می‌گوید برکت رفته است. هرچند که ما ترازوهای دیجیتالی را در حد پنج شش گرم به نفع مشتری تنظیم کرده‌ایم. چند وقت پیش شکر تنظیم بازار برایمان آورده بودند. صنعت و معدن همیشه به ما اطمینان کامل دارد و کالاهای تنظیم بازار را می‌دهد ما توزیع کنیم. شکر آورده بودیم رویش نوشته بود یک کیلوگرم؛ ولی ما کشیدیم 940 گرم بود. زنگ زدیم به کارخانه‌اش و گفتیم این مدیونی دارد. 

ما این‌ها را به صورت کیلویی می‌فروشیم که مدیون نشویم، شما برای ما حساب کن. کارخانه قبول نکرد. با این حال ما آن‌ها را وزنی فروختیم یعنی به ضرر. بعد رئیس بازرسی صنعت و معدن متوجه شد و چون ما را خیلی قبول دارد پیگیری کرد و خیلی از ما تشکر کرد. ما حتی برنج‌های ده کیلویی را وزن می‌کنیم که کمتر جایی این کار را می‌کند چون متوجه شدیم بعضی اوقات برنج خشک و وزنشان کم می‌شود. یا قیمت قدیم را ما با همان رقم قبلی می‌فروشیم. مثلا چای قیمت قدیمش 30 هزار تومان بود، ناگهان شد 60 هزار تومان. ما کنار هم این کالاها را گذاشته بودیم مشتری تعجب می‌کرد. بیشتر فروشگاه‌ها قیمت را پاک می‌کنند، چاره‌ای هم ندارند؛ ولی ما نرم‌افزار را تنظیم کردیم کارهای سختی انجام دادیم که قیمت قدیم را به قیمت قدیم بفروشیم و قیمت جدید را با قیمت جدید. حاج آقا همیشه معتقد است که کم‌فروشی گناهش از گران فروشی بیشتر است چون در کم فروشی در واقع دارید سر مشتری کلاه می‌گذارید. همیشه به ما می‌گوید: سود از قدیم تومنی یک قران مرسوم بوده، که می‌شود همان ده درصد الان. پدر همیشه می‌گوید: شما تومنی نیم قران از مردم بگیرید.»

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44