کد خبر: ۴۵۲۱
۱۹ بهمن ۱۴۰۱ - ۱۶:۴۶

شهید هاشمی مهنه؛ مبارز انقلابی و رزمنده دفاع مقدس

جعفر پانزده‌ساله که شد، دلش هوای رفتن کرد. چندبار تا مسجد محله رفت و اصرار می‌کرد که اعزامش کنند. همان شروع جنگ بود. هربار که می‌رفت، چون ریش و سبیل نداشت، دست رد به سینه‌اش می‌زدند.

ما اینجا بالای سنگ مرمر خانه‌اش نشسته‌ایم و او نیز همین‌جاست، درست زیر لحد. شاید با دهانی که به فریاد یک کلمه مقدس باز مانده و صورتی که تیر خلاص بعثی‌ها، چیزی از زیبایی آن کم نکرده است.
«سیدحسین» از همان سالی که پاترول خاکی‌رنگ سپاه تا مقابل در خانه‌اش خبری را آورد و دو دستش بالا رفت و تا فرق سرش فرود آمد، تا همین لحظه که سنگ در خانه پسرش را می‌بوسد، هنوز نام جعفرش که می‌آید، سرگشته می‌شود؛ «بلند شو بابا! مهمان نمی‌خواهی؟! آمده‌ایم خانه‌ات. دستگیرمان باش.»

سه بار روی سنگ پسرش می‌زند و صورتش را تا نزدیکی سنگ می‌برد و زیر لب چیز‌هایی می‌خواند. سیدجعفر، اما سکوتی دارد که فریادش خیلی بلند است؛ نمی‌دانم این فریاد از چه جنسی است! فریادی که وقتی عراقی‌ها از او خواستند به امام اهانت کند، «الله اکبر» شد و خواست «مرگ بر صدام» را بگوید، که تیر خلاص را بر صورتش زدند یا همان فریاد شوقی که وقتی خبر پیروزی انقلاب را شنید، با بخار‌های دهانش در آن سرمای بهمن‌ماهی مشهد هم‌مسیر شد و روح یک شهر را تازه کرد.

پیروزی انقلاب پاداش بزرگی بود برای نقش خون‌مردگی‌های باتومی که در راهپیمایی‌ها بر پشت و دستش نشسته بود یا ترسی که به جان خریده بود تا کوکتل‌مولوتف بسازد یا تحمل شب‌هایی که گرچه سوز سرما زیر پوستش خزیده بود، اعلامیه‌ها را زیر لباسش مخفی می‌کرد تا در زمانی مناسب به دست اهلش برساند.

ما در بهشت رضا (ع) هستیم؛ درست در سه‌متری سیدجعفر. بلوک ۳۰، ردیف ۱۷، شماره ۱۵. پدر شهید و پنج‌خواهر او و قاب عکس مادرش که سال‌۹۸ حاجت‌روا شد و به فرزند شهیدش پیوست، برای سالگرد شهادت او به مهمانی آمده‌اند. آمده‌اند که تجدید میثاق کرده و مثل خیلی پنجشنبه‌های دیگر، دیداری با سید‌جعفر و خاطراتش تازه کنند.

 

زندگی 20ساله شهید هاشمی مهنه در دو بخش خلاصه شد؛ مبارز انقلابی و رزمنده دفاع مقدس

 

سید جعفر کوه جسارت و رشادت بود

بخش‌هایی از قصه سید‌جعفر هاشمی‌مهنه از زبان خواهران و پدرش شنیدنی است؛ از لحظه‌ای که صورت گرد او، خوش‌نقش‌ترین طرح قنداق‌پیچ‌شده دنیای پدر و مادرش بود، تا زمانی‌که به یمن و مبارکی پیروزی انقلاب، قلکش را به زمین زد و شکست و با پول‌هایش کام مردم انقلابی را شیرین کرد و تا‌زمانی‌که آن بعثی ملعون، همان سیمای خوشِ صورتش را هم تاب نیاورد و او را شرحه‌شرحه، زیر خروار‌ها خاک با چند رزمنده دیگر در گور دسته‌جمعی مدفون ساخت. او پس از آن، ۲۹ روز به آرزوی مفقود‌الاثربودنش هم رسید و بعد با نذر انگشتری مادر برای جبهه، دوباره پیدا و تشییع شد.

حالا پشت این سنگ مرمر سفید، «سیدجعفر» آرمیده است. پسری دل‌گنده و پرشروشور و کنجکاو که رادیو و اسباب‌بازی و هر وسیله برقی خانه، از دست‌به‌آچارشدن‌های او، درامان نبود. بعد از آن هم، یک زمستان، در شلمچه، در عملیات کربلای ۵، پوتین بیرون‌زده‌اش از خاک، سبب کشف گور دسته‌جمعی او و چند نفر دیگر از هم‌رزمانش شد. او کوه جسارت و رشادت بود. در همان بیست‌و‌یک‌سالگی معاون گردان الحدید لشکر‌۲۱ امام‌رضا (ع) در عملیات کربلای‌۵ بود، اما خانواده هر بار می‌پرسیدند که «تو در جبهه چه‌کاره‌ای؟»، می‌گفت: «من هیچ کاره‌ام.»

 

پول‌های قلکش صرف شیرین‌کردن کام مردم انقلابی شد

سیدحسین پدر شهید است. پدر شهیدی انقلابی که جانش را برای پیروزی و مانا‌بودن انقلاب گذاشت. برای اینکه به جعفر طیار علاقه داشت، پدر اسم پسرش را جعفر گذاشته بود. دلش می‌خواست نام جعفر در خانواده و فامیلشان بماند. پسرش از همان نوجوانی پر‌جنب‌وجوش بود و شلوغ. مدتی را به حوزه علمیه رفت و خط و ربط شخصیتی‌اش خیلی تغییر کرد. وقار و متانتش زبانزد شده بود و زبانی نرم و نافذ داشت و امر به معروف و نهی از منکر می‌کرد.

او خوب یادش مانده است که سیدجعفر یک قلک کوچک سفالی داشت. شکستنش عجین شد با پیروزی انقلاب. همه پول‌هایش را در پلاستیکی ریخت و گفت می‌خواهیم با دوستانم در محله، پول‌هایمان را روی هم بگذاریم و شیرینی بخریم و بین مردم تقسیم کنیم.

پدر شهید باز هم خاطره‌هایی از آن روز‌های انقلابی در ذهنش نقش می‌بندد. تعریف می‌کند: در گرماگرم انقلاب سیزده‌ساله بود. در آن روز‌ها هر وقت سیدجعفر می‌خواست از خانه بیرون برود، دست و پای من و مادرش را می‌بوسید. یک صندوقچه چوبی در زیرزمین داشتیم که پر از اعلامیه بود. شب که می‌شد، اعلامیه‌ها را زیر لباسش پنهان می‌کرد و از خانه بیرون می‌زد. با دوستانش زیرزمین را پر از بطری‌هایی کرده بود که نمی‌دانستیم به چه کار می‌آمد. یک روز بالاخره اصرار ما وادار به گفتنش کرد. گفت «با این‌ها کوکتل‌مولوتف می‌سازیم برای مقابله با تانک‌ها.»


لکه‌های خون‌مردگی را روی کمرش دیدم

در یکی از راهپیمایی‌ها نیرو‌های شاه با تانک چند تظاهر‌کننده را زیر گرفتند. پدر شهید آن روز را خوب در خاطر دارد؛ می‌گوید: آن روز من و چندنفر دیگر را در خانه‌ای محبوس کردند. ساعت حدود ۳ بعد‌از‌ظهر بود که برگشتیم به خانه. جعفر ساعتی بعد آمد. مرا که دید، هیجان‌زده جلو آمد و گفت «پدر فکر کردم شهید شده‌اید. انگار شما را دیدم که همراه شهدا در وانت بردند. من پناه برده بودم به خانه آیت‌الله شیرازی. خیلی شلوغ شده بود.» دستش کبود بود. علتش را که پرسیدم، گفت «لای در گیر کرده است.»، ولی وقتی برای تعویض لباس به اتاقی دیگر رفت، لکه‌های خون‌مردگی را روی کمرش دیدم که اثر ضربه‌های باتوم را نشان می‌داد.

 

ریش و سبیل مدادی، طلسم رفتنش را شکست

روی این خانه سنگی، نقش یک تمثال است که سبیل و ریش دارد. سمت راست نوشته «پاسدار» و سمت چپ «شهید». خط بعدی هم نوشته‌اند «سید جعفر هاشمی» با فونتی درشت‌تر؛ و سطر پایین ولادتش که ۱۶/ ۴/ ۱۳۴۴ و بعد هم شهادت در شلمچه در ۱۸ بهمن ۱۳۶۵ (تاریخ شهادت ۲۹ روز پیش از تاریخ حک شده روی سنگ مزاراست) نوشته شده است. این ریش و سبیل مرا یاد خاطره مرحوم زهرا خانم جاوید‌حائری، مادر شهید، می‌اندازد که از زبان عصمت‌خانم، بزرگ‌ترین خواهر شهید که دو سال از او کوچک‌تر است، نقل شد: مادر برای فرزندانش بیشتر از اینکه مادر باشد دوست بود. سال‌۲۸ تولدش بود و ۹۸ از دنیا رفت.

همان چهارده‌سالگی در پیرانشهر، وقتی برای مأموریت چند‌ماهه همسرش، سید‌حسین رفته بودند، سید‌جعفر را به دنیا آورد. از همان روز هم حسش این بود که جعفرش یک دوست خوب برای اوست. اما جعفر پانزده‌ساله که شد، دلش هوای رفتن کرد. چندبار تا مسجد محله رفت و اصرار می‌کرد که اعزامش کنند. همان شروع جنگ بود. هربار که می‌رفت، چون ریش و سبیل نداشت، دست رد به سینه‌اش می‌زدند. این بار که برگشت به مادرش گفت «من باید بروم»، اما آن‌ها می‌گفتند «تو کم‌سن‌وسالی.»

عصمت‌خانم می‌گوید: از مامان خواست که با مداد برای او سبیل بکشد که آن‌ها فکر کنند بزرگ است و او را هم با خود ببرند! همین هم شد؛ همان سال‌۵۹ در پانزده‌سالگی رفت و آن‌قدر کم به مرخصی می‌آمد که انگار زاده آنجاست. همان ریش و سبیل، طلسم رفتنش را شکست.

بیشتر بخوانید:

اعلامیه‌گردانان کوچه‌های انقلاب


پس تو هم ملائکه‌ای...

عصمت خانم خواهر شهید، عکسی را نشانم می‌دهد و توضیحش این است: این عکس از عکس‌های شب دامادی شهید است. پدر و مادرم خواستند که دامادش کنند. خودش زیاد موافق نبود. اوایل تابستان سال‌۶۵ بود که نامزد کرد و شش‌ماه بعد حجله شهادتش را بستند. شب قبل از دامادی، موهایش را کامل کوتاه کرد؛ چون خیلی بلند شده بود.

پاشنه کفش‌هایش را هم برید که قد بلند و چهارشانه‌بودنش در‌کنار عروس جلب توجه نکند. دوست نداشت خیلی با همسرش اختلاف قد داشته باشد. همسرش تا چندسال بعد ازدواج نکرد. خیلی ناراحت بود. پدر و مادرم با او صحبت کردند و گفتند شهید ناراحت می‌شود که تو ازدواج نکنی و وصلت کرد. عروسمان، چون نامش فرشته بود، خیلی وقت‌ها با خنده به سید‌جعفر می‌گفت «پس تو هم ملائکه‌ای!»

زندگی 20ساله شهید هاشمی مهنه در دو بخش خلاصه شد؛ مبارز انقلابی و رزمنده دفاع مقدس

 

پوتین یادگاری

چشمان عصمت خانم کمی خیس می‌شود و باز به همان روز‌ها باز می‌گردد؛ می‌گوید: آن‌قدر که دوران دفاع مقدس را در جبهه بود، چند‌بار مجروح شد و یک‌بار دستش آن‌قدر ترکش خورد که حرکت نداشت. بار دیگر که آمد، گلوله پایش را سوراخ کرده بود. از یک طرف پایش وارد شده بود و از سمت دیگر بیرون آمده بود.

پوتین سوراخ‌شده‌اش را مادر جزو یادگاری‌هایی گذاشت که هنوز هم از او مانده، مثل هدایای پوکه فشنگی‌اش و هر یادگاری که هر‌بار به خانه می‌آمد، برای همه‌مان به‌ویژه خواهران کوچک‌ترم، آمنه و فاطمه، می‌آورد. در زمان مجروحیت‌ها به مشهد نمی‌آمدتا مبادا ماندگار شود و در همان بیمارستان‌های غرب بستری می‌شد. هر‌بار که مادر می‌پرسید «آخر ما نفهمیدیم تو در جبهه چه کاره‌ای! پاسداری؟ بسیجی هستی؟» با آرامشی که در گفتارش پیدا بود، می‌گفت: «من هیچ‌کاره‌ام. مثل ریگ کف جوی آب غلتانم.»

با خواهران کوچک‌ترمان بازی می‌کرد

مژده، دیگر خواهر سید‌جعفر، از اخلاق و منش او در خانه خاطرات جالبی در خاطرش مانده است؛ او می‌گوید: بعد از انقلاب و سال‌های مانده به جنگ، جو طوری بود که جوان‌ها اغلب خوب بودند. این‌طور نبود که بگوییم فقط برادر ما خیلی خاص است. البته واقعا اخلاق بدی نداشت. برادرم کلا همیشه حالت مدیر داشت. به نماز و حجاب ما خیلی تأکید می‌کرد.

در خیابان که راه می‌رفتیم، دائم نگاهمان می‌کرد که یک‌وقت حجابمان مشکلی نداشته باشد. ما پنج‌خواهر برای مهربانی‌اش خیلی دوستش داشتیم و برای ویژگی مدیربودنش خیلی از او حساب می‌بردیم. بابا خیلی وقت‌ها در خانه نبود و در مأموریت بود. برادرم همان زمان اندکی که بعد‌از هر‌بار رزمندگی به خانه می‌آمد، کلی به ما محبت می‌کرد.

با خواهرانم که کوچک‌تر بودند، بازی می‌کرد و روی پاهایش آن‌ها را بالا می‌برد و شعر کلاغ‌کلاغ برایشان می‌خواند. پسر خیلی شجاعی بود. یادم است وقتی در همان بحبوحه جنگ، کنکوری شد، با دوچرخه نقره‌ای‌رنگش که دسته کورسی داشت، از قاسم‌آباد امروزی که فقط همین خیابان شهیدهاشمی‌مهنه بود و قبلا شهرک لشکر نام داشت، تا محلی دورتر که به آن قاسم‌آباد می‌گفتند، می‌رفت که درس بخواند. هم‌زمان که به جبهه می‌رفت، برای کنکور هم درس می‌خواند و بعد از شهادتش خبر آوردند که پذیرفته شده است.

بنیان‌گذار پایگاه بسیج مسجد و هم‌دوره‌ای شهیدکاوه

پدر شهید در ادامه صحبت‌های دخترش یاد همراهی فرزندش با شهید‌کاوه می‌افتد و فعالیت‌های انقلابی دیگرش. می‌گوید: قبل‌از اینکه در این محله ساکن شویم، در خیابان ضد ساکن بودیم. پیش‌از انقلاب، کارشان پخش اعلامیه و کوکتل‌مولوتف بود. صندوقچه‌ای در زیر‌زمین داشتیم که پر از اعلامیه و شیشه‌هایی بود که ابزار کارشان بود و برای مقابله با تانک‌ها استفاده می‌کردند. همان اوایل انقلاب اولین دوره قرآن نوجوانان محله در مشهد را همراه شهیدکاوه راه انداخته و بسیار فعال بودند. از سال‌۵۹ هم که به این محله آمدیم، اینجا به سید‌جعفر معروف شد.

 

زندگی 20ساله شهید هاشمی مهنه در دو بخش خلاصه شد؛ مبارز انقلابی و رزمنده دفاع مقدس

 

می‌خواهم خودم را شبیه جنازه کنم!

مژده‌خانم می‌گوید: یک‌بار در منزل در کیسه‌خواب خوابید و گفت «مامان من می‌خواهم در کیسه‌خواب بخوابم که خودم را شبیه جنازه کنم. اگر جنازه‌ام را پیدا نکردید عکس داشته باشید. چون من شهید می‌شوم.» می‌گفت «از خدا می‌خواهم یک مدت جنازه‌ام مفقود‌الاثر شود که شما درد‌دل مادرانی را که فرزندانشان مفقود‌الاثر شده‌اند، بفهمید. شهید جنازه‌اش می‌آید، ولی مادر فرد مفقود‌الاثر است که سال‌ها چشمانش به در خشک می‌شود.» همین هم شد؛ ۲۹‌روز مفقود‌الاثر بود. هیچ خبری از او نداشتیم. برادر دیگرم هم جبهه بود، اما ما هیچ خبری از سید‌جعفر نداشتیم. برادرم در شلمچه شهید شد.

عراقی‌ها به منطقه چیره شده و منطقه را تصرف کرده بودند؛ یک گودال کنده و کل پیکر‌ها را روی هم ریخته بودند. آن‌هایی را هم که مانند برادر من، نشان سپاه روی لباسشان بود، کلی شکنجه کرده و بعد هم در گودالی انداخته بودند و به سرشان چند تیر خلاص شلیک کرده بودند. بعد‌از ۲۹‌روز که ایران دوباره پیشروی کرده و شلمچه را گرفته بود، دیده بودند بخشی از یک چکمه از خاک بیرون است. گودال را که باز می‌کنند، می‌بینند گور دسته‌جمعی پیکر‌های پاک شهداست.

آمنه‌خانم می‌گوید: چند روز قبل از اینکه سید‌جعفر پیدا شود، مراسم تشییع یکی از شهدا بود و ما نیز همراه مادر در مراسم شرکت کردیم. مادرم همان‌جا انگشترش را در صندوق کمک به جبهه انداخت و گفت «خدایا این را نذر جبهه می‌کنم که فقط جنازه پسرم پیدا شود.» بعد در‌حالی‌که اشک می‌ریخت، گفت «من فهمیده‌ام خانواده مفقود‌الاثر‌ها چه می‌کشند. من درد مادر مفقود‌الاثر را فهمیده‌ام؛ فقط جنازه سید‌جعفر پیدا شود.»

آن روز گذشت و یک روز که مژده و خواهرش از مدرسه آمدند، دیدند ماشین سپاه مقابل منزل ایستاده است. از دور می‌دیدند که پدر دو دستش را زد بر سرش و ایستاد. وقتی دوان‌دوان داخل خانه شدند، مادرشان گفت: «تبریک می‌گویم. برادرتان شهید شد.»

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44