سومین سالگرد شهادت سردار سلیمانی است و عدهای از پیشکسوتان جنگ تحمیلی که در سوریه هم نقشآفرین بودهاند، در خیابان امامرضا(ع)40 دور هم جمع شدهاند. به چهره هرکدام که نگاه میکنی، جوانان پرشوروشوق دیروز را میبینی که جان کف دست گذاشتند و به میدان جنگ رفتند. حالا هرکدامشان میانسالان باتجربهای هستند؛ کسانیکه درکنار شهیدسردار سلیمانی در سوریه تا پای جان ایستادگی کردند. میگویند آوازه عملیاتهای موفق حاجقاسم را زمان جنگ تحمیلی شنیده بودند.
این ارتباط قلبی و ارادت به سردار شهیدسبب شد بعدها که شنیدند حاجقاسم در سوریه، ندای «هل من ناصر ینصرنی» سر میدهد، ندایش را لبیک بگویند و اینبار با کولهباری از تجربه به او بپیوندند.آنها از دیروزشان میگفتند و با هر روایت از سردار، ما شناختی تازه درباره آن بزرگمرد دوران پیدا میکردیم.
علی تفقد که سالها در جنگ تحمیلی جنگیده، اولین فردی است که با او همکلام میشویم. در زمان دفاع مقدس، نام و آوازه لشکر41 ثارالله(ع) کرمان و عملیاتهای آنها به گوشش خورده بود. بهدلیل نوع فعالیتش که کار در واحد اطلاعاتعملیات بوده، فعالیتهای جنگی سایر لشکرها را رصد میکرده است.
او میدانسته است لشکر41 ثارالله(ع) افراد کاردان بسیاری دارد که توانستهاند عملیاتهای موفقیتآمیزی را به انجام برسانند. با خودش فکر میکرده که این افراد اهل کجا هستند، چندسال سابقه کار دارند، چه خلق و خویی دارند. تفقد میگوید: هنگامی که با لشکرشان بیشتر آشنا شدم، متوجه شدم که در رأس همه این افراد کاردان، حاجقاسم قرار دارد.
آشنایی بیشتر تفقد با حاجقاسم به سوریه برمیگردد. او از سال1391 تا سال1396در سوریه درکنار حاجقاسم فعالیت کرده است. همانطورکه خاطرههایش را از دمشق و وضعیت داعشیها بیان میکند، میتوانیم احساساتش را در صورتش ببینیم. هنگامیکه میخواهد موقعیتش را در بدو ورود به دمشق بگوید، به گلهای قرمز قالی مقابلش خیره میشود. صدایش هیجان دارد و میگوید: با واسطه یکی از دوستان متوجه شدم سپاه قدس که در رأس آنها حاجقاسم بود، در سوریه فعالیت دارد. چون میدانستم که چطور فعالیت میکند، لحظهشماری میکردم که درکنارش باشم.
تفقد، شهیدسردار سلیمانی را اینطور توصیف میکند: او در جنگ کربلاییوار میجنگید و در کارها محکم و استوار بود. «نمیشود» را قبول نمیکرد و همه اطرافیانش تلاش میکردند کارها به نحو احسن انجام شود. سردار همواره در خط مقدم حضور داشت و جلوتر از نیروهایش قدم برمیداشت. همین حضورش سبب ارتقای روحیه نیروها بود.
نهتنها تفقد، بلکه همه آنهایی که درباره شهید سردار سلیمانی صحبت میکنند، بودنش درکنار نیروها را انگیزهای برای رزمندگان میدانند. بدون شک اگر نیرویی ببیند که فرمانده عالیرتبهاش پابهپای نیروهای دیگر در خط حضور دارد، با دل و جان برای هدف میجنگد.«سردار سلیمانی درکنار چهره مقتدر و نظامیاش، بسیار مهربان و شوخطبع بود.» این جمله را تفقد میگوید و به خاطرههایش برمیگردد.
او ادامه میدهد: هر زمان که بین بچهها حضور مییافت، با آنها شوخی میکرد و خنده را روی لبهایشان میآورد. خاطرم هست تازه آشپزخانهای در مقر پایگاهمان درست کرده بودیم. بچهها میدانستند که غذای موردعلاقه حاج قاسم، میرزاقاسمی است. سفره پهن شد.
اگر نیرویی ببیند که فرمانده عالیرتبهاش پابهپای نیروهای دیگر در خط حضور دارد، با دل و جان برای هدف میجنگد
طبق عادتش با رزمندهها همسفره شد و برای صرف غذا سر سفره معاونان و... نرفت. غذای مخصوص حاجی را آوردند. پرسوجو کرد که چرا فقط برای او این غذا را درست کردهاند. گفتیم «مهمان ما هستید و دوست داشتیم بهطور ویژه پذیرایی کنیم.» با اصرار دست به غذا برد. طی میلکردن غذا لطیفه تعریف کرد و خندیدیم.
او میافزاید: هنگامیکه کنار رزمندگان مینشست، انگارنهانگار که بالاترین رده نظامی را دارد؛ انگارنهانگار که بیرون جنگ است. تنها کارش این بود که به رزمندگان روحیه بدهد.
علی پناهندهایوب را معرفی میکنند تا روایتی که از سردار دارد، برایمان بگوید. قبول نمیکند و میگوید که خاطرهاش فقط یک دیدار کوتاه بوده و بعد از آن دیگر موفق به دیدار سردار نشده است. از ما اصرار و از او انکار. پناهنده که در سوریه به «ایوب» میشناسندش، علاوهبراینکه از سال 1360 تا آخر جنگ تحمیلی در جبهههای حق علیه باطل جنگیده، از سال1392 تا قبل از شهادت سردار در سوریه بوده است.
بالاخره راضی میشود که همان دیدار کوتاه را برایمان روایت کند. هنگامیکه میخواهیم از کارش و نوع فعالیتش بگوید، تعریف میکند: چه در زمان جنگ تحمیلی و چه در سوریه، کارم در واحد اطلاعاتعملیات بود. کارم بهنحوی است که بیشتر در بیابانهای سوریه حضور داشتهام تا داخل شهر.
وظایفی که برای ما در نظر گرفتهاند، به نحوی است که واحد اطلاعاتعملیات قبل از ورود نیروی رزمنده برای شروع عملیات در منطقه حاضراست و اولین اکیپی هستیم که وارد منطقه میشویم. بهعبارتی اطلاعات عملیات چشم فرماندهی و بینایی یک گردان رزمی محسوب میشود؛ زیرا اگر نیروی اطلاعات عملیات بتواند بهطور دقیق منطقه را شناسایی کند، کار فرماندهی برای ارائه طرح و اجرای عملیات راحتتر خواهد بود و حین عملیات نیز نیروهای رزمنده را با چشم باز و روشن هدایت خواهد کرد.
اینها را میگوید تا به اصل روایتش که به خاطر کارش است، برسد. او ادامه میدهد: در یکی از عملیاتها گفتند حاجقاسم به منطقه آمده است. همانطورکه در دل بیابانها مشغول رسیدگی به امور بودیم، حاجقاسم به دیدنمان آمد. با هم سلام و احوالپرسی کردیم و از کارم پرسید.
تا چشم کار میکرد، بیابان بود و بیابان. دستم را گرفت و با هم قدم زدیم؛ مانند دو برادر و از دو برادر هم صمیمیتر و نزدیکتر. انگار که فرماندهام نبود؛ انگار سالها بود که همدیگر را میشناختیم. از کارم پرسید و برایش توضیح دادم. لبخندی زد و پرسید «چطور در این بیابانهای گرم طاقت میآورید و کار میکنید؟» لبخندی زدم و گفتم خداوند حمایتمان میکند. او هم در پاسخم گفت «خدا به شما قوت و توان بدهد.»
پناهنده میگوید: همان طلب دعای خیر و همان گرفتن دستانم به محبت، برایم دنیایی از انگیزه و قوت قلب بود. گویی دوستان صمیمی بودیم، نه اینکه او فرمانده بوده و برای سرکشی و بازدید از منطقه آمده باشد.
بهدلیل ملاحظاتی که وجود دارد، نمیتواند اسم و فامیلش و حتی نوع فعالیتش را بگوید. با قول اینکه نه عکسی بگیریم و نه اسمی از او در گفتوگویمان باشد، حاضر به گفتوگو میشود. خودش میخواهد که «فاضل حیدریون» خطابش کنیم. او آنقدر با شهید سردارسلیمانی خاطره دارد که میتوان از خاطرههایش کتابی چاپ کرد. او معتقد است که حاجقاسم از آن دست افرادی است که در روزگارمان، تعدادشان کم است و نمونه ندارند. از دیگر ویژگیهایی که او درباره شهید سردار بیان میکند، خدمت صادقانه و اخلاص در عمل است.
فاضل حرفش را اینگونه دنبال میکند و میگوید: حاجقاسم در تحولات مختلف انقلاب، چه در خارج و چه در داخل، مانند یک دیدبان عمل میکرد. حاجقاسم تحرکات دشمن را در خاکش رصد و شناسایی میکرد. خودش فرماندهی را برعهده داشت. درباره موضوعها تدبیر، سپس عمل میکرد. از عهده هرکسی برنمیآید که هم دیدبان باشد و هم فرمانده، اما او بهخوبی این دو را با هم جمع کرده بود. به نظرم این ویژگی را هیچ فردی جز رهبر معظم انقلاب ندارد.
فاضل به نکته دیگری درباره شهید سردار سلیمانی اشاره میکند و آن «درخدمتنظامبودن» وی است. فاضل ادامه میدهد: سردار لحظهای بیکار نبود. گاهی نصفهشب هم جلسه برگزار میکردیم. اگر وقت میکرد میخوابید یا استراحت میکرد. بسیار اتفاق میافتاد که در منطقه بود و جلسهای با او داشتیم. یک ساعت بعد که تماس میگرفتیم، میگفتند حاجقاسم نیست. میدانستیم که این بهمعنای آن نیست که حاجقاسم به خانهاش رفته است. لحظهای در عراق و لحظهای در ایران و لحظهای در افغانستان بود.
هنگامیکه سردار به هوش آمد، بچهها میخواستند او را به عقب برگردانند تا استراحت کند، اما اجازه نداد و گفت نیازی به برگشت نیست
آنچه شهیدسردار سلیمانی را از دیگران ممتاز میکند، مرد عمل و مرد میدانبودن است. فاضل میگوید: حاجی همیشه میگفت وقت برای استراحت زیاد است؛ ای کاش بیشتر از این میتوانستم خدمت کنم. در یکی از عملیاتها در خط بودیم که حاجقاسم از شدت مجروحیت بیهوش شد. از بهداری آمدند و اقدامهای لازم را انجام دادند. هنگامیکه سردار به هوش آمد، بچهها میخواستند او را به عقب برگردانند تا استراحت کند، اما اجازه نداد و گفت نیازی به برگشت نیست.
فاضل روزها و لحظههای بسیاری درکنار شهید سردار سلیمانی جنگیده است. هر روز برای او درس و مدرسهای بوده است. او لابهلای خاطرههایش به یکی از همین درسهایی که از شهید سردار گرفته است، میرسد و آن را برایمان اینطور نقل میکند: روزی میخواستم از دوستی پیش سردار گلایه کنم. میدانستم که درپی صحبتم بهطور حتم واکنشی به آن شخص نشان میدهد و او اصلاح میشود.
سردارخوابیده بود. رفتم نزدیکش تا با او صحبت کنم. در همین لحظه برای خوردن داروهایش که بهدلیل مجروحیت ناشی از زمان جنگ تحمیلی، مصرف میکرد، بیدار شد. در یک لحظه با خودم گفتم «او با این همه درد، باز خم به ابرو نمیآورد و پای کار است. حرفم را هم که به او بگویم، دردی به دردهایش اضافه میکنم.» از صحبت منصرف شدم و با خودم گفتم هرطور شده موضوع را حل میکنم تا بار اضافهای روی دوش او نگذارم.
فاضل اشاره میکند که شهید سردار سلیمانی پدر همه فرزندان شهید بود. سردار به زندگی این فرزندان حساس بود و به آنها رسیدگی میکرد و به آنها توجه ویژهای داشت. اگر گرهی در کارشان میافتاد، برای گشودن آن اقدام میکرد. از نمونههای بارز آن میتوان به فرزندان شهیدکاظمی و شهیدمغنیه اشاره کرد. شهید کاظمی از همرزمان حاجقاسم در جنگ تحمیلی بود. فرزندان شهید در سوریه حاضر بودند. اما سردار مراقب بود که هر دو همزمان در خط مقدم حضور نیابند.
یادم است عملیات خیلی مهمی در پیش داشتیم و یکی از پسران شهید در منطقه بود. حاجقاسم گفت که باید برگردد. واسطه شدم و گفتم نیاز داریم که او اینجا باشد. قول دادم که او را به خط نفرستم و در ستاد بماند و مراقبش باشم. قول را پذیرفت و او را به عقب برنگرداند.
به یاد خاطرهای دیگر از شهید سردار میافتد؛ «در یکی از مناطق که اهل سنت در آن سکونت داشتند، فردی روی ماشین بلندگویی نصب کرده بود و اشعاری از آن پخش میشد که در ضدیت با اهل سنت بود. فرمانده متوجه شد و دستور آوردن آن فرد را داد. همه از پیامدهای کار این فرد، ناراحت و عصبانی بودند.»
این همرزم شهید سردار سلیمانی ادامه میدهد: فرمانده در اوج عصبانیت، بسیار با متانت برخورد کرد. فرد را فراخواند و تنها با دادن یک تذکر و یادآوری اینکه کارش میتواند چه پیامدهایی داشته باشد، روانهاش کرد.
حاجقاسم میدانست که آن فرد، نادانسته این کار را انجام داده و کارش عمدی نبوده است؛ به همیندلیل موضوع را به این شکل تمام کرد.
تقی شکری رزمنده دیروز جنگ است و فعال فرهنگی این روزها. از سال94 تا 96 در سوریه خدمت کرده است. او مسئول اطلاعات عملیات قرارگاههای مختلف بوده است. گفتوگویمان را که با او شروع میکنیم، میگوید: دشمن در همه این سالها قصد ازمیانبرداشتن شهیدسردار سلیمانی را داشت. بارها برای آن برنامهریزی کرده بود، اما این اتفاق تا لحظهای که مقدر نبود، نیفتاد.
او به سالها قبل برمیگردد و یکی از همین ترورهای ناموفق در ذهنش تداعی میشود. حاجقاسم برای بررسی طرح عملیاتی 48ساعت قبل به پایگاهی رفته بوده که شکری در آنجا حضور داشته است. فرماندهان نقشهای را مقابلش میگذارند و طرحشان را میگویند. به دقت حرفها را گوش میکند. در این لحظه، سردار شهید نکتهای را مطرح میکند که از دید فرماندهان پنهان مانده بوده است. شکری میگوید: سردار پیشنهاد طرح دیگری را مطرح و تأکید کرد که «من فقط پیشنهاد میکنم؛ شما بررسی کنید و ببینید انجامشدنی است یا خیر.»
حتی شهیدسردار سلیمانی در اوج درگیریهای نظامی سوریه، دخترش زینب را بارها به منطقه برده بود
شکری تأکید میکند که سردار از نظر نظامی، نابغهای مثالزدنی بود؛ «هنگامیکه صحبتها تمام شد، شهیدسردار سلیمانی در پایگاه نماند. فردای آن شب، لحظهای نور قرمزرنگی را دیدم که به طرف پایگاه میآید. ناگهان انفجار مهیبی رخ داد. وقتی توانستیم بیرون برویم، دیدیم داعش، کامیونی را که حدود 2تن مواد منفجره داشت، بهسمت پایگاه هدایت و آن را منفجر کرده است. اتاقی که برای اقامت سردار شهید در نظر گرفته بودیم، بهطور کامل تخریب شده بود. آنها با این تصور که سردار در پایگاه حضور دارد، این حمله انتحاری را انجام داده بودند.»
شهید سردار سلیمانی همواره به نیروهایش تأکید میکرد که همراه خانوادههایشان در سوریه اقامت کنند؛ زیرا رفتوآمد به ایران و برگشت نیروها پروسهای طولانی داشته است. بدینشکل آنها هر زمان که دلتنگ خانواده میشدند، میتوانستند به دیدارشان بروند. حتی شهیدسردار سلیمانی در اوج درگیریهای نظامی سوریه، دخترش زینب را بارها به منطقه برده بود. شکری سالها در سوریه نبرد کرده است و آخرین خاطرهاش با شهیدسردار نیز به همین اقامت طولانیمدتش در سوریه برمیگردد.
برایمان تعریف میکند: در یکی از عملیاتها، سردار شهید به پایگاه آمد. دشمن و تحرکاتش را رصد میکردم. کنارم ایستاد و توضیحاتی درباره اتفاقی که افتاده بود، دادم. در آن سالها آمدن خانوادهام به سوریه و مستقرشدنشان ممکن نبود و سردار میدانست که جز به ضرورت، به ایران نرفتهام. همین موضوع سبب رضایتش شده بود و در لحظهای که کنار هم پشت پنجره ایستاده بودیم و تحولات دشمن را رصد میکردیم، این موضوع را به زبان آورد. این بهترین پاداشی بود که از سردار شهید گرفتم.