ماجرای گشت شبانه جن ملافه پوش در پادگان!
آقامجتبی میگوید: یک شب برای خوشحالی بچهها، ملافهای روی سرم کشیدم و در پادگان راه افتادم. به سرگروهبان کشیک که رسیدم، از ترس زبانش بند آمد و به طرف دفترش فرار کرد. او فردای آنروز گفته بود باید تعداد نگهبانان را دوبرابر کنیم!