کد خبر: ۷۴۳۸
۰۴ آذر ۱۴۰۲ - ۱۰:۱۱

خانواده‌ باصفای آقای صفایی

در این گزارش با زوجی آشنا می‌شویم که ۷ فرزند دارند و هنوز هم به ادامه فرزندآوری فکر می‌کنند.

مهرفاطمه خواب است؛ زمان زیادی نمی‌گذرد که در بغل مادرش با مو‌هایی آب‌و‌شانه‌کرده و صورتی پر از خنده به جمع ملحق می‌شود. ۶ ماه بیشتر ندارد، اما آن‌قدر شیرین است که در طول مصاحبه بار‌ها حواسم پرت صورت زیبایش می‌شود.

ماه‌فاطمه دوساله را «ماهی» صدا می‌زنند. مثل ماهی می‌لغزد و از این سو به آن سوی خانه می‌دود. گاه چادر نماز کوتاهش را برعکس سر می‌کند، گوشه آن را با انگشتان کوچکش می‌گیرد. مادر به او می‌گوید نماز بخواند. او با دست دیگر به پیشانی‌اش می‌زند؛ یعنی که دیر شده است. مهر را مقابلش می‌گذارد و دولا و راست می‌شود.

محمد‌حسین هفت‌ساله، معراج یازده، مهدیار چهارده، مهزیار پانزده و مهراد بیست‌ساله هستند. پسر بزرگ خانواده سر کار است و بقیه پسرها، خانه آقای صفایی در محله کلاهدوز را با سروصدایشان آهنگین کرده‌اند. آن‌ها هر‌کدام به کاری مشغول‌اند. محمدحسین سر جایش بند نمی‌شود. منزل ماهان صفایی پر از زندگی است.

او و همسرش هفت‌فرزند دارند و هنوز برای افزایش تعداد فرزندان برنامه دارند. البته می‌گویند هرچه خدا بخواهد، اما از خنده‌های ریزشان مشخص است هنوز این روند متوقف نشده است. آقای صفایی خودش اهل رسانه و استاد دانشگاه در همین رشته است. باور او به فرزند‌آوری به دوران سربازی‌اش برمی‌گردد؛ وقتی محبوبه رضوی را برای ازدواج انتخاب کرد، همان اول برای به‌دنیا آوردن هشت‌فرزند با هم توافق کردند.

همفکر بودیم

محبوبه رضوی متولد‌۱۳۵۷ است و همسرش ماهان صفایی‌۱۳۵۲. روند فرزند‌آوری آن‌ها گاهی پشت سر هم و به قول قدیمی‌ها شیر به شیر بوده و گاه چندسالی بینشان فاصله افتاده است که آن هم به گفته خودشان به خاطر شرایط زندگی بوده است. محبوبه و ماهان سال‌۷۹ با هم آشنا شدند و ازدواج کردند.

صفایی می‌گوید: من در دانشکده پرستاری دانشگاه علوم پزشکی مشهد سرباز بودم و همسرم دانشجوی پرستاری بود. وقتی تصمیم گرفتم ازدواج کنم، نه کار ثابت داشتم و نه خانه. همسرم زن بسازی بود؛ اصلا این چیز‌ها برایمان مسئله خاصی نبود.

اندازه خودمان سختی کشیدیم

صفایی در‌حال دفاع از پایان‌نامه دکترایش در رشته علوم ارتباطات اجتماعی است. در دانشگاه‌های مختلف هم تدریس می‌کند. او پیش از ازدواج، رشته حسابداری را در دانشگاه نصفه‌نیمه رها کرد و با همان دیپلم عازم سربازی شد. بعد‌از ازدواج، هم درس خواند و پله‌پله به دکترا رسید و هم کار کرد.

محبوبه‌خانم مدرک کارشناسی‌اش را در پرستاری گرفت. مدتی خانه‌دار بود و با تایپ به اقتصاد خانواده کمک می‌کرد. دو‌سه‌سالی پرستار بود و از آن پس تا همین حالا، مدیر داخلی درمانگاه بسیجیان است. در حال حاضر هم در مرخصی زایمان به سر می‌برد. (وقتی این اطلاعات را آقای صفایی به من می‌دهد، محمدحسین هفت‌ساله با هیجان می‌گوید پرستار با دکتر ازدواج کرده و بلند بلند می‌خندد).

محبوبه‌خانم معتقد است ما برای سختی‌کشیدن به دنیا آمده‌ایم؛ پس چه بهتر که این سختی همراه شیرینی باشد. او برای فرزندآوری شرایط راحتی نداشته است. به قول خودش دست‌تن‌ها و به کمک همسر، بچه‌هایش را بزرگ کرده است؛ «وقتی بعضی‌ها را می‌بینم که دوسه‌خواهر دور‌وبرشان است و مادرشان کمک‌حالشان است و تنها یکی‌دو فرزند دارند، تعجب می‌کنم. من کم سختی نکشیدم. بار‌ها سر زایمان‌هایم همسرم مأموریت بود و تنها در بیمارستان وضع حمل کردم، اما هیچ‌وقت حس نکردم حالا که سخت است، بچه‌آوردن کافی است.»

 

وام می‌گرفتیم و یکی را می‌کردیم دوتا

ماهان صفایی در جواب اینکه چقدر درآمد دارد که توانسته هفت‌فرزند را به خانواده دونفره‌اش اضافه کند، می‌گوید: وقتی خدا مهراد را به ما داد، من حق‌التألیف بودم؛ یعنی هر‌چه مطلب بیشتری می‌نوشتم، بیشتر دریافتی داشتم. همسرم هم حقوق خیلی کمی داشت، اما خدا گواه است که هیچ‌وقت نگران روزی بچه‌ها نبود.

می‌پرسم: همین حالا چقدر درآمد دارید؟ می‌گوید: خودم ۲۰ میلیون. همسرم هم ۸ میلیون حقوق می‌گیرد.‌ می‌پرسم: دخل و خرجتان جور در‌می‌آید؟ می‌خندد و می‌گوید: باور می‌کنید حتی یک بار حساب‌و‌کتاب نمی‌کنیم؟ تا حالا نشده بگویم این ماه این‌قدر خرج شده است. به خدا سپرده‌ایم. کاری که به خدا بسپاری، خودش راه می‌اندازد. می‌پرسم: اینکه قدیمی‌ها می‌گویند هر فرزند برکتش را با خودش می‌آورد، چقدر به نظرتان درست است؟ این‌بار محبوبه‌خانم جواب می‌دهد: واقعا درست است. این اعتقاد قلبی ماست.

بعد شروع می‌کند به شمردن؛ «فرزند دوم را که خدا داد، از مستأجری راحت شدیم. سر فرزند پنجم، خانه را عوض کردیم. هر‌کدام که به دنیا آمدند، ما یا خانه عوض کردیم یا ماشین؛ با اینکه نه پولی پس‌انداز داشتیم، نه طلایی برای روز مبادا. وام می‌گرفتیم و یکی را می‌کردیم دوتا.»

 

به ما خانه نمی‌دادند

مهرفاطمه را به بغل گرفته است و تکانش می‌دهد. نوزاد با خودش غرغر می‌کند و مادر برای آرام‌کردنش او را زیر بغل زده است و می‌چرخاند. در همان حالت از گذشته تعریف می‌کند: فقط دو فرزند داشتیم و مستأجر بودیم. همسرم اموراتی مثل اجاره خانه، دریافت وام، درس بچه‌ها، خرید و خیلی امور دیگر را به من سپرده بود. من باید با دو فرزند دنبال خانه می‌گشتم. برای ما خانه اجاره‌ای پیدا نمی‌شد. هرچه گشتم فایده‌ای نداشت. بنگاه‌ها می‌گفتند برای خانواده با دو فرزند خانه پیدا نمی‌شود.

صاحبخانه‌ها می‌گویند یا زن و شوهر باشند یا تنها یک بچه داشته باشند. خیلی ناراحت شدم. کفرم درآمده بود. به خانه که برگشتم، گفتم من دیگر دنبال خانه نمی‌گردم؛ باید خانه بخریم.‌ می‌پرسم: پس‌اندازی هم داشتید؟ می‌خندد و می‌گوید: کدام پس‌انداز! راه افتادم از این بانک به آن بانک؛ دو وام ۱۰ میلیون‌تومانی گرفتم. مقداری هم از دوست و آشنا قرض کردیم. خانه‌ای چهل‌و‌پنج‌متری در محله مطهری خریدیم که طبقه چهارم یک آپارتمان بود. شصت‌پله داشت. در همان خانه خدا فرزند سوم را به من داد.

محبوبه‌خانم هر روز آن همه پله را در‌حالی‌که باردار بود و دو فرزند هم داشت، بار‌ها بالا و پایین می‌رفت.

 

خرج اضافه نداریم‌

می‌گویم: هر طور فکر می‌کنم، اوضاع مالی‌تان باید خوب باشد. محبوبه‌خانم لبخند می‌زند و می‌گوید: دور‌و‌برتان را نگاه کنید. خودتان متوجه می‌شوید که ساده زندگی می‌کنیم. کارگری که هفتگی به خانه‌مان می‌آید، مبل‌هایمان را دید و گفت چرا عوضش نمی‌کنیم. وقتی به این خانه آمدیم، روکشش را عوض کردیم. مدلش را هم می‌بینید که قدیمی است.

او فهرست بلند‌بالایی از هزینه‌هایی که می‌شد انجام داد و او و همسرش با ساده‌زیستی جلویش را گرفته‌اند، برایم رو می‌کند. می‌گوید: چه اشکالی دارد که بچه‌ها لباس یکدیگر را بپوشند؟

محبوبه‌خانم به پیراهنی که مهزیار به تن دارد اشاره می‌کند و می‌گوید: این پیراهن مهراد است. هیچ‌وقت پول زیادی به لباس و کفش بچه‌ها نداده‌ام؛ چون می‌دانم زود برایشان کوچک می‌شود. حتی به بچه‌های برادرم، لباس کوچک‌شده پسر‌ها را می‌دهم و برعکس. در‌عوض برای تربیت بچه‌ها هزینه می‌کنم.

آن‌ها را به بهترین مدارس می‌فرستم، اما برایشان سرویس رفت‌و‌برگشت نمی‌گیرم. یکی با دوچرخه رفت‌و‌آمد می‌کند و یکی با اتوبوس به مدرسه می‌رود. در کل می‌توان جلو اسراف را با برنامه درست گرفت.

خانواده‌ باصفای آقای صفایی

 

آینده بچه‌ها دست خداست

وقتی از این زن و شوهر می‌پرسم چه برنامه‌ای برای آینده بچه‌هایشان دارند، به هم نگاه می‌کنند. هر‌دو یک دیدگاه را دارند و حرف هم را حین صحبت تأیید می‌کنند. صفایی مهرفاطمه را از بغل مادرش می‌گیرد و در خانه راه می‌برد. یکی‌دوباری با نوزاد توی بغل خم می‌شود و اسباب‌بازی‌های ریخته را از روی زمین جمع می‌کند و می‌گوید: مگر پدر و مادر ما آینده‌ای برای بچه‌هایشان تصور می‌کردند که ما فکرش را بکنیم؟ مگر پدرم برایم کار پیدا کرد؟ بچه‌ها عرضه داشته باشند، آینده‌شان را می‌سازند.

محبوبه‌خانم با تکان‌دادن سر، حرف آقا ماهان را تأیید می‌کند و می‌گوید: تا وقتی در خانه پدری‌شان هستند و کوچک‌اند، ما وظیفه داریم به آن‌ها رسیدگی کنیم. بزرگ‌تر که بشوند، می‌روند پی استعدادشان و کار می‌کنند. همین حالا بچه‌های من تابستان‌ها مشغول کارند. بیست‌سالشان را هم رد کنند، ازدواج می‌کنند و می‌روند دنبال زندگی‌شان. امروز صبح داشتم با مهراد صحبت می‌کردم که راضی‌اش کنم ازدواج کند. اصلا آینده آن‌ها به خدا مربوط است، نه به ما.

مهریار روی مبل خوابش برده است. مهدیار کتابش را ورق می‌زند. معراج سرش به بازی گرم است و محمدحسین دارد مشق‌هایش را کنار مادرش می‌نویسد. ماه‌فاطمه روی اسب پلاستیکی‌اش نشسته است و گاهی الکی گریه می‌کند و مهرفاطمه هنوز بغل پدرش است.

آقای صفایی می‌خواهد حاضر شود و با پسر‌ها برای حمایت از مردم غزه به تظاهرات برود. محبوبه‌خانم می‌خواهد حاضر شود با کیکی که همسرش برای روز پرستار برایش خریده است، عکس بگیرد. انگار این زن و شوهر با خستگی بیگانه‌اند.

 

شما چپتان پُر است!

- در کار‌های خانه کمک می‌کنید؟
مگر می‌شود هفت‌فرزند داشت و کمک نکرد! از راه که می‌رسم، اگر ظرفی مانده باشد، می‌شویم؛ اگر همسرم وقت نکرده باشد غذا درست کند، آشپزی می‌کنم. هر‌کاری از دستم بربیاید، انجام می‌دهم.

- شما خودتان رسانه‌ای هستید و سابقه کار در روزنامه قدس و شهرآرا را دارید. طبیعتا دوستان بسیاری درباره فرزند‌آوری از شما سؤال می‌کنند؛ به بقیه هم توصیه می‌کنید بچه بیاورند؟
توصیه می‌کنیم، اما بی‌فایده است.

- چرا؟
چون تا وقتی اعتقاد قلبی نداشته باشی که خدا روزی‌دهنده است و باید تلاش کرد و بقیه‌اش را به خدا سپرد، فایده ندارد. از‌طرفی وقتی رسانه ما در‌مقابل رسانه دشمن ضعیف است، وقتی دشمن تربیت سگ و گربه را تبلیغ می‌کند و از آن طرف ما حرفی برای گفتن نداریم، هرچه بگوییم آب در هاون کوبیدن است.

- تعداد فرزندانتان گوشه‌و‌کنایه هم می‌شنوید؟
بله تا دلتان بخواهد. می‌گویند شما چپتان پر است، به جایی وصل هستید، دلتان خوش است و...!

- به‌نظر شما به‌عنوان یک فرد رسانه‌ای، رسانه چقدر توانسته است در‌زمینه فرزندآوری مؤثر باشد؟
به خودتان نگیرید، اما وقتی خبرنگارها، سردبیران، مدیران مسئول و در کل افراد رسانه‌ای خودشان اعتقادی به فرزند‌آوری ندارند و تعداد بچه‌هایشان یکی‌دوتاست، چطور می‌توانند مردم را به این مهم تشویق کنند؟!

- دولت چطور؟ به‌عنوان پدر یک خانواده پرجمعیت نظر بدهید.
دولت هم نتوانسته است کاری از پیش ببرد. همسرانی که درزمینه فرزند‌آوری موفق‌اند، باید در مساجد و مراکز ازدواج آسان بتوانند برای زوج‌های جوان از تجربیاتشان بگویند، اما این ارتباط وجود ندارد.

- یک سوال از خودتان بپرسید.
کلیشه است، اما می‌پرسم اگر به گذشته برگردید، همین راه را می‌روی؟ و قطعا جوابم مثبت است. با همین زن ازدواج می‌کنم و همین تعداد بچه‌ها را می‌خواهم.

- دولت سعی کرده است با وام فرزند‌آوری و قول حواله خودرو، زن و شوهر‌ها را به فرزندآوری تشویق کند. این ماجرا‌ها چقدر واقعی است و چقدر در حد وعده و وعید؟
ما هم وام فرزند‌آوری را گرفتیم و هم حواله ماشینمان را. توانستیم خانه قبلی در محله هنرور را بفروشیم و با پول فروش ماشینی که به ما دادند، در بولوار کلاهدوز خانه‌ای بزرگ‌تر بخریم.

 

خانواده‌ باصفای آقای صفایی

 

پول توجیبی به شرط کار در خانه

- خانم رضوی! آقای صفایی در بچه‌داری همراه است؟
من و همسرم از بچه اول با هم توافق کردیم که شب‌ها نوبتی از بچه نگهداری کنیم؛ به همین‌دلیل سر هیچ کدام از بچه‌هایم نشده است که شب‌تا‌صبح بیدار بمانم. ما نوبتی جایمان را با هم عوض می‌کنیم.

- برخورد خانواده و اقوام با ماجرای فرزند‌آوری‌تان چطور است؟
راستش از اسم کوچک همسرم مشخص است که مادرشان چه دیدگاهی دارند. ایشان از فرزند سوم مدام می‌گفت «بچه‌آوردن کافی است؛ ما توی فامیل خجالت می‌کشیم»، اما وقتی دید ما همدلیم و مصمم، دیگر حرفی نزد. به‌ویژه وقتی به خانه پدری همسرم در طبس می‌رویم و دورشان پر از بچه می‌شود، کلی کیف می‌کنند. مادر همسرم دلش برای دختر‌ها غش می‌رود و طوری شده است که گاهی زنگ که می‌زند، می‌پرسد: «توراهی ندارید؟» (می‌خندد)

- چند‌وقت به چند وقت بچه‌ها را به شهربازی و رستوران می‌برید؟
جمعه‌ها آشپزخانه ما تعطیل است و ما ناهار را بیرون می‌خوریم؛ حالا هرچه باشد، پیتزا، ساندویچ و.... یعنی غذای گران نمی‌خریم. شهربازی را هم پسر‌ها خودشان می‌روند.

- مسافرت چطور؟
هر سال اربعین پیاده با بچه‌ها به کربلا می‌رویم. همین تابستان هم رفتیم شمال.

- در ماشین جا شدید؟
مهراد نیامد؛ چون سرکار بود. پسر‌ها عقب ماشین نشستند و کف ماشین را با بقچه لباس پر کردیم. من و دو دخترم هم جلو نشستیم.

- تعداد بچه‌ها زیاد است؛ پس از سروته خواسته‌هایشان می‌زنید. وجدانتان ناراحت نیست؟
چرا وجدانمان ناراحت باشد؟ بنا نیست بچه هر چه بخواهد، فراهم باشد. این‌جوری سنگ روی سنگ بند نمی‌شود. مگر تک‌فرزند‌ها با وجود فراهم‌بودن همه‌چیز برایشان خیلی خوشحال‌ا‌ند و باز چیز دیگری طلب نمی‌کنند؟

- گفتید بچه‌ها در خانه مسئولیت‌پذیرند؛ یعنی کار خانه را به آن‌ها می‌سپارید؟
بله، برنامه کاری دارند و ماه‌به‌ماه هم کار‌ها بینشان می‌چرخد؛ مثلا این ماه شستن ظرف ناهار با مهزیار، پهن‌کردن و جمع‌کردن سفره با مهدیار و معراج، بردن زباله و خرید با معراج، کار‌های خرده‌ریز مثل جمع‌و‌جور‌کردن اتاق و‌... با محمدحسین، گردگیری و هفته‌ای یک‌بار جارو هم با مهدیار است.

- بچه‌ها پول توجیبی هم می‌گیرند؟
وقتی پول تو جیبی می‌گیرند که به برنامه کمکشان در خانه عمل کنند، در‌غیر‌این‌صورت خیر.

- شما هفت‌بار زایمان کرده‌اید؛ بدنتان ضعیف نشده است؟
به‌هیچ عنوان. قرص تقویتی مصرف می‌کنم، اما باور کنید اصلا درد‌های معمول خانم‌ها را ندارم.

- گفتید سر بعضی زایمان‌ها همسرتان مأموریت بوده است؛ در این شرایط، بچه‌ها را چطور مدیریت می‌کردید؟
خدا دوستانم را نگه دارد. رفقایی در هیئت فاطمیون دارم که در آن شرایط، نوبتی از من مراقبت می‌کردند. برنامه ریخته بودند، گروه تشکیل داده بودند و نوبتی می‌آمدند و به من و بچه‌ها رسیدگی می‌کردند.

* این گزارش شنبه ۴ آذرماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۳۷ شهرآرامحله منطقه ۱ و ۲ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44