کد خبر: ۴۹۶۳
۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۲ - ۱۸:۱۷

سرنا ثروت خانوادگی محمدرضا شجاعی است

موسیقی نقطه اتصال چند نسل خانواده شجاعی پویاست؛ پدربزرگ، پسر‌ها و نوه‌ها.

پسربچه چوب را محکم به دهل می‌کوبید.لباس سفید سیستانی‌اش رقصان در باد تکان می‏‌خورد و او می‌چرخید و می‌چرخید و می‌چرخید. در دایره‌ای بی‌انت‌ها و تکرارشونده مدام چرخ می‌زد. پدربزرگ سیه‌چرده سرنازن حالا انگار با نمایش نوه‌اش جانی تازه گرفته باشد، پرزورتر در سرنا می‌دمید. این هم‌‏نوایی و اجرای گروهی را در جشن روز درختکاری در شهرک شهید باهنر و بیرون از سالن اصلی دیده بودیم.

آن قدر اصیل بودند، آن قدر پرشور می‌نواختند و می‌دمیدند و می‌کوبیدند که چیزی نگذشته بود همه مراسم اصلی را فراموش کرده و نشسته بودند به تماشای هم‌‏نوایی این گروه موسیقی سنتی سیستانی.

گروه (نوای سیستان و بلوچستان) که بیشتر اعضای آن را افراد یک خانواده تشکیل می‌دهند. پدربزرگ گروه یک پدر تمام عیار است! پدر حقیقی و معنوی گروه. پدری که حالا درخت تنومندی شده و جوانه‌هایش به‌بار نشسته‌اند و بچه‌ها و نوه‌ها یک به یک دنیا را از نگاه همین پدر دیده‌اند.

حالا موسیقی تمام ثروت و دار و ندار این خانواده است. تمام گذشته و پیشینه و آینده آن‌ها. نقطه اتصال چند نسل! پدربزرگ، پسر‌ها و نوه‌ها. عنصر حیاتی زندگی آن‌ها. عنصری که آن‌ها را پیوند می‌دهد به یکدیگر، به هستی، به دنیا. همین ساز و آواز آن‌ها را از دل مشهد می‌کشاند به جشنواره‌های موسیقی تهران، به تالار وحدت و خاطره تحسین استاد شجریان و رئیس جمهور وقت! آن‌ها را می‌برد به دل جنوب و شمال و غرب و شرق کشور و جشن‌های سال تحویل و سرنازدن در لحظات پایان سال برای مردم.

قوس‌الدین و محمدرضا شجاعی پویا و پسرانشان از دل کوچه پس کوچه‌های تنگ و باریک محله شهید باهنر، از دل همین حاشیه کوچک بی‌سر و صدا به تمام شهر‌ها پا گذاشته‌اند و با صدای سازشان یک ایران را شاد کرده‌اند.

 

موسیقی در خون و رگ ماست

آن‌ها به ریتم زندگی عادت نکرده‌اند. ریتم زندگی آن‌ها می‌توانست هزار کیلومتر دوری باشد و غربت و جدایی از شهر و دیار، اما انرژی مثبتی که در فضای خانه جریان دارد گویای چیز دیگری است. این را با ورود به خانه شلوغ و هزار رنگشان متوجه می‌شویم. رنگارنگ از جهت لباس محلی‌ای که زنان خانه به تن دارند و  بیشتر از همه شال صورتی و لباس سبز پسته‌ای مادربزرگ به چشم می‌آید. همه مدام با هم حرف می‌زنند؛ آن هم با لهجه غلیظ و واژه‌های بومی سیستانی.

کمی که همهمه‌ها پس از ورودمان می‌خوابد، می‌خواهیم از خودشان بگویند. موسیقی زندگی آن‌ها زمانی شروع به نواختن می‌کند که قوس‌الدین (همان پدربزرگ سیه‌چرده) در کودکی و همراه با خانواده پس از خشک‌سالی معروف سیستان از جنوب به شمال کوچ می‌کند.

او همان جا ازدواج می‌کند. ۳ پسر اول قوس‌الدین چند ماهه فوت می‌شوند و او تصمیم می‌گیرد با همسرش به مشهد مهاجرت کند تا محمد (پسر بزرگ او) از امام رضا (ع) شفا بگیرد و به سرنوشت بچه‌های قبلی دچار نشود. محمد شفا می‌گیرد و (رضا) تا همیشه پسوند اسم او باقی می‌ماند. «قوس‌الدین» هم از آن زمان به بعد پابند مشهدالرضا می‌شود.

حالا آن‌ها سه خانواده هستند که با یکدیگر زندگی می‌کنند. سهراب پسر ۲۳ ساله او به همراه همسر و  پسر کوچکش و رستم که به‌تازگی ازدواج کرده  است با همسرش در همین خانه زندگی می‌کنند. محمدرضا، پسر بزرگ خانواده هم با همسر و ۵ پسرشان در خانه‌ای دیوار به دیوار آن‌ها ساکن هستند.

تنها پسری که با آن‌ها نیست و جدا زندگی می‌کند و سرو کاری هم با موسیقی ندارد، فرامرز است. در همین هنگام که همه با شور و شوق و با همراهی هم جمله به جمله این‌ها را تعریف می‌کنند بچه‌ها دهل‌های کوچک و بزرگ را از گوشه و کنار خانه می‌آورند وسط حیاط و از سر و کولشان بالا می‌روند.

امیرمحمد، همان پسر بچه هشت ساله که در جشن روز درخت‌کاری دهل زنی‌اش همه را به وجد آورده بود، از دیگر بچه‌ها مشتاق‌تر به نظر می‌آید. مادربزرگ می‌خندد و می‌گوید: «موسیقی در رگ و خون ماست. در خانواده ما بچه‌ها تا چشم باز می‌کنند ساز و دهل اطرافشان می‌بینند. خوب به یاد دارم که رفته بودیم مغازه اسباب‌بازی فروشی تا برای امیرمحمد اسباب‌بازی بخریم. هنوز یکی دوسال بیشتر نداشت. کلی ماشین و عروسک در مغازه بود، اما او دست گذاشت روی یک طبل کوچک در گوشه مغازه.»

 

سرنا ثروت خانوادگی محمدرضا شجاعی است


ساز؛ تمام سرمایه من

می‌خواهیم از «قوس‌الدین» دلیل این همه عشق و علاقه او، پسر‌ها و نوه‌هایش به ساز و موسیقی را بپرسیم که همه اشاره می‌کنند، با صدایی بلندتر حرف بزنیم. مادربزرگ می‌گوید: «حالا دیگر ۶۳ سال دارد. در طول این سال‌ها
آن قدر سرنا و دهل زده است که دیگر گوش‌هایش سنگین شده. باید بلندتر حرف بزنید.»

سهراب در تأیید حرف مادر می‌گوید: «قلب پدر هم درد می‌کند. دکتر گفته دیگر ساز نزند، اما مگر گوش می‌دهد؟ می‌گوید من تا زنده‌ام ساز می‌زنم.»

این‌بار با صدای بلندتر سؤال را از «قوس‌الدین» می‌پرسیم و می‌خواهیم از همان ابتدای انس‌‏گرفتنش با ساز و دهل همه چیز را تعریف کند. او تعریف می‌کند مثل تمام پدران و پسران قبیله‌اش ساز زدن را از کودکی شروع کرده است. از سه‌سالگی! تا ده‌سالگی این ساز زدن را با ناپدری‌اش تمرین می‌کرده و همان سال‌ها سه ساز اصلی سیستانی را فرا گرفته است.

سرنا، دهل و قیچک. بعد از فوت ناپدری، او  این راه را خودش به تنهایی طی می‌کند. می‌گوید: «تمام سرمایه من در زندگی همین ساز است. یک زمان خواستم با مسگری خرج زندگی را دربیاورم ولی باز هم آمدم سمت همین کار. کاری به جز ساززدن بلد نیستم.

قدیم‌ها که ارکستر‌ها نبودند کار و بار ما بهتر بود و در عروسی‌ها مردم با صدای ساز ما شاد بودند. حالا به‌جز سیستانی‌های اینجا کسی برای عروسی ما را دعوت نمی‌کند. در جشنواره‌ها و مسابقات هم جوان‌تر که بودم بیشتر شرکت می‌کردم، اما حالا قلبم ضعیف است و دیگر آن‌قدر توان رقابت ندارم.»

یکی از نوه‌ها سریع از خانه یک کیف پر از لوح سپاس می‌آورد که حاکی از سابقه قوس‌الدین در راه موسیقی است. هنوز صحبت‌هایمان با او تمام نشده که سهراب که او هم ساز زدن را از دوران کودکی در کنار پدر و برادر بزرگ‌ترش آموخته است  دفتر شعری را می‌آورد که در آن بیشتر ترانه‌های محلی سیستانی قدیمی را جمع‌آوری کرده است و خلاصه شروع می‌کند به خواندن.

در خانواده آن‌ها تنها کسی است که علاوه‌بر ساز زدن صدای خوبی دارد و آواز هم می‌خواند. برایمان می‌خواند. صدایش گرم است و گیرا. همسر محمدرضا که او هم حالا از خانه کناری به جمع ما پیوسته است می‌گوید: «این‌ها همه شعر‌های اصیل سیستانی است. شعر‌هایی درباره عروسی، درو کردن گندم و...»

سهراب در حال خواندن است که محمدرضا با گوشی رستم تماس می‌گیرد. رستم که از بقیه کم‌حرف‌تر است و تا آن موقع حرفی نزده است پس از پایان مکالمه تعریف می‌کند محمدرضا طبق معمول برای شرکت در یک مسابقه موسیقی آیینی به سبزوار رفته است. می‌گوید: «ما همه عاشق ساز و آوازیم، اما محمدرضا با بقیه فرق دارد.» همان جا همسر محمدرضا دعوتمان می‌کند فردا برای گفتگو با او  به خانه آن‌ها برویم.



 افتخار خانواده

محمدرضا پسر اول خانواده است. همان فرزندی که بهانه ماندن قوس‌الدین و خانواده‌اش در مشهد می‌شود. او حالا ۴۰ سال دارد و خودش پدر ۵ پسر قد و نیم قد است. روح‌ا...، عبدا...، احمدرضا، امیرمحمد و محمدجواد که همگی آن‌ها با ساز مأنوس‌اند.

پسر بزرگ‌تر او حالا تمام ساز‌های سنتی سیستان را می‌زند و جوایزی هم کسب کرده است. ۴ پسر دیگر هم با اینکه سن و سالی ندارند می‌توانند به خوبی دهل بزنند. با وجود تمام این استعداد‌ها و وفور ساززن‌ها در خانواده شریعت پویا، وقتی که نام مسابقات و جشنواره‌ها به میان می‌آید همه خانواده به محمدرضا و افتخاراتی که او کسب کرده است، اشاره می‌کنند.

کسی که عمرش را پای موسیقی می‌گذارد و گویا بیشتر از بقیه غرق در آن می‌شود. این را از ترشدن گاه و بیگاه چشم‌هایش هنگام گفتگو و دست‌کشیدن بر سر قیچک و نوازش تارهایش می‌فهمیم.

 

سرنا ثروت خانوادگی محمدرضا شجاعی است


ساز، نان و آب نمی‌شود

ساز و موسیقی در خون من بود. هم‏‌زمان با رفتن به مدرسه ساززدن را کنار پدرم آموختم. از درس و مدرسه فراری بودم و تا کلاس ششم هم بیشتر درس نخواندم. در هر فرصتی دهل را بر می‌داشتم و شروع می‌کردم به زدن. پدرم می‌گفت: «بچسب به درس و مدرسه پسر جان. ساز و موسیقی برایت نان و آب نمی‌شود. همان‌طور که برای من نشد.»، اما من این حرف‌ها را نمی‌فهمیدم.

در هر مراسم عروسی یا مسابقه و جشنواره‌ای که شرکت می‌کرد، من هم با او همراه می‌شدم. من علاوه‌بر موسیقی و ساز، رسم زندگی و مرد خانواده‌بودن را هم از او یاد گرفتم. پدرم مرد زحمتکشی است. خوب به یاد دارم در مراسم عروسی که دعوت می‌شد پدر از ظهر تا آخر شب ساز از دستش زمین نمی‌افتاد.

من کم کم از خستگی روی چوکلک‏‌ها (هیزم‌ها) خوابم می‏‌برد. چشم باز می‌کردم و از بین پلک‌های خواب و بیدارم پدرم را می‌دیدم که همچنان سرنا می‌زد. دوباره خواب می‌رفتم و بیدار که می‌شدم همان تصویر را می‌دیدم. این چیزی است که همیشه از پدرم در خاطرم مانده است. یک پدر زحمتکش هنرمند و خوش‌قلب.



عشق به سرنا

زندگی من با موسیقی در جریان بود. تمام خاطرات کودکی من پر از ساز و موسیقی و آواز است.  ۱۱ ساله بودم که نوار استاد برات دلپذیر، استاد نوازنده تربت جامی، به دستم رسید. از همان زمان علاوه‌بر موسیقی سیستانی، با موسیقی تربت‌جامی هم آشنا شدم. کار من روز و شب گوش دادن به آن نوای دل‌انگیز بود. صدای آن ساز و آواز را در جریان خونم حس می‌کردم.

با وجود علاقه‌‏ای که به ساز‌های تربت جامی داشتم، اما با ساز‌های سیستانی انس بیشتری گرفته بودم. بین همه آن‌ها از همان کودکی عاشق سرنا بودم. در پانزده‌سالگی توانستم اولین ساز سرنا را خودم بسازم. بعد از آن ساخت قیچک و دهل را هم یاد گرفتم. هرکدام اصول خودش را دارد. قیچک را باید با چوب شاتوت ساخت. تار‌های آن هم باید مو‌های اسب باشند و با دقت و ظرافت کنار هم قرار بگیرند. دهل هم از پوست بز ساخته می‌شود و پنبه. حالا سال‌هاست که سازهایم را خودم می‌سازم. یک هنرمند واقعی باید بتواند سازش را خودش بسازد.



ساز‌ها با من مأنوس می‌شوند

سرنا، قیچک، دهل، ساز‌های خراسانی، تربت‌جامی و... سازی نیست که دستم به آن بخورد و با من مأنوس نشود. از همان کودکی در گروه‌های مختلف موسیقی ساز‌های مختلف می‌زدم. در جوانی با استاد معروف موسیقی و رقص آیینی تربت‌جامی فاروق کیانی آشنا شدم. استادی که دنیا او را می‌شناسد. من سرنازن گروه آن‌ها شدم و تا مدت‌ها با او همکاری داشتم. با همین گروه در سریال «شیخ صنعان» سرنای موسیقی این فیلم را زدم. البته این تنها تجربه سینمایی من نیست. در فیلم «شهرآشوب» و چند فیلم و سریال دیگر هم همکاری داشته‌ام.

در کنار کار‌های سینمایی و کار با گروه‌های خراسانی و تربت‌جامی هم‌زمان در گروه خودمان هم فعالیت داشتم و ساز‌های سنتی سیستانی را همچنان می‌نواختم. حالا با پسر بزرگم که تازه سربازی را تمام کرده است  و چند نفر دیگر از هنرمندان خراسانی در یک گروه هستیم و پدر و برادرهایم و پسر هشت ساله‌ام در گروهی مجزا هستند، اما موقع جشنواره‌ها و مسابقات همه با هم یک گروه می‌شویم و مقام هم کسب می‌کنیم.



وقتی تسمه دهل پاره شد

اما همیشه همه چیز به همین خوبی و خوشی پیش نمی‌رود. اجرای موسیقی زنده سختی‌های خودش را دارد و  هر چقدر کاربلد و حرفه‌ای باشی، گاهی هنگام کار خرابکاری‌هایی هم پیش می‌آید. به یاد دارم اجرایی داشتیم در تالار وحدت تهران. من دهل‌زنان رفتم وسط و شروع کردم به چرخ‌زدن. تسمه دهل را به دندان گرفته بودم. می‌چرخیدم و می‌چرخیدم و چوب را به دهل می‌کوبیدم.

همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت ناگهان به‌دلیل تیزی دندانم، تسمه دهل پاره شد. اگر سرعت عمل نداشتم و دستم را به طناب کناره آن نمی‌گرفتم دهل با آن وزن سنگینش پرت می‌شد به داخل جمعیت و بعدش خدا می‌دانست که چه اتفاقی می‌افتاد! اما خوشبختانه با طناب دهل را بالای سرم کشیدم و به چرخیدن ادامه دادم. تماشاچیان هم فکر کردند این حرکات جزوی از نمایش است و جانانه تشویقم کردند. کسی هم از این خراب‌کاری بویی نبرد!

کل ایران را به واسطه همین فعالیت‌هایی که داشته‌ایم، گشته‌ام. از شمال بگیرید تا جنوب. همه‌جا اجرا داشته‌ایم. در جشنواره‌های موسیقی‌های مقامی، موسیقی‌های آیینی و... ۱۳ مقام در جشنواره‌های موسیقی مقامی کسب کرده‌ام و ۲۰ مقام هم در گروه‌های موسیقی برای کار‌های گروهی. خوب به یاد دارم در تهران در یکی از همین جشنواره‌ها برای یکی از رئیس‌جمهور‌های وقت اجرایی داشتیم که تحسینمان کرد.

در یکی دیگر از جشنواره‌های خیلی قدیمی در شیراز به نام «شب‌های ایرانی» که استاد شجریان هم حضور و اجرا داشتند بعد لذت‌بردن از شنیدن صدای استاد، ما هم برنامه‌مان را با شور و حرارت خاصی اجرا کردیم. استاد شجریان شخصا با ما صحبت کردند و به‌دلیل اجرایمان به ما تبریک گفتند.

هر شهری رفتیم فوری صدا و سیما و رسانه‌های آنجا سراغمان را گرفتند مثلا همین چند ماه پیش که در اصفهان اجرا داشتیم گروهی برای فیلمبرداری آمدند و مفصل با ما صحبت کردند یا همین چند روز پیش مستندی تربت‌جامی‌ها از ما ساختند، اما بعد این همه سال شما اولین خبرنگارانی هستید که در شهر خودمان مشهد با ما مصاحبه می‌کنید.

دلگیرم از این بی‌توجهی‌ها. زندگی‌ام را پای همین ساز و آواز گذاشته‌ام. سر هر کاری بگویید رفته‌ام، اما دوام نیاورده‌ام، چون بیش از حد برای موسیقی مایه می‌گذارم. دست خودم نیست. تمام وقت و انرژی و عمرم را گذاشته‌ام پای موسیقی و ساز و مسابقات و جشنواره‌ها. اما چه فایده؟ تازه چند سال است توانسته‌ام مجوز بگیرم. خوب می‌دانید بهایی به هنرمندان در مشهد داده نمی‌شود. حالا هم با شرکت در مسابقات، کسب جوایز، سکه و ساز زدن در عروسی‌ها روزگار می‌گذرانم.



سالمان را با ساز تحویل می‌کنیم

شاید باورتان نشود، اما از همه این فعالیت شاید ماهی ۶۰۰ هزار تومان عایدم شود.۶۰۰ هزار تومان به هیچ عنوان کفاف یک خانواده شش نفری را نمی‌دهد. اما خداراشکر ما سه خانواده‌ایم که هوای هم را داریم. خیلی وقت‌ها من دو نان دارم یکی را می‌فرستم برای سهراب.

پدرم چهار نان دارد دو تا را می‌فرستد برای من و رستم. ما همه هم‌کاسه‌ایم و هم‌خون. هر جوری هست روزگار می‌گذرانیم. خیلی وقت‌ها عید‌های نوروز حتی پولی نمی‌ماند برای نو کردن لباس، کفش و. آن‌وقت با بچه‌ها ساز‌ها را برمی‌داریم و با ساز درددل می‌کنیم و غم‌ها را می‌شوییم. سالمان را با ساز تحویل می‌کنیم. لباس نوی ما، خانه ما، ماشین ما و همه چیز ما همین ساز و دهل و قیچک است.



نذر نواخت نقاره‌های حرم

دل ما وقتی زنده می‌شود که موسیقی در جریان باشد. ساز‌های سنتی ساز‌هایی زنده هستند. قدمت‌دار و پر از پیشینه. سرنازدن و نواختن آهنگ نوروز در لحظات پایان سال از بهترین خاطرات من هستند. نوروز پارسال برای جشنواره و جشن‌های نوروزی به جزیره کیش دعوت شده بودم. لحظات پایان سال بود و همه جمع شده بودند.

نفسم را در سرنا دمیدم و با تمام قلبم شروع کردم به نواختن. همه مردم سکوت کرده بودند و گوش سپرده بودند به نوای سرنا. تا سال تحویل شد همه جیغ و دست زدند و فضای بسیار شادی به وجود آمد. جدا از همه جشنواره‌ها، مسابقات و... شاد کردن دل مردم آن هم هنگام تحویل سال و نواختن ساز سنتی به مناسبت یک عید باستانی جزو به‌یادماندنی‌ترین و باارزش‌ترین خاطراتم هستند.

با همه ناملایمت‌هایی که در این شهر دیده‌ام، باز نمی‌توانم از مشهد دل بکنم. من غلام امام رضا (ع) هستم و شفایم را از او گرفته‌ام. هر زمان که به حرم می‌روم و نقاره‌ها را می‌زنند، من از شوق پرواز می‌کنم. به خاطر شفایی که گرفتم نذر کرده بودم نقاره بزنم. یک روز رفتم با متولیان حرم صحبت کردم و گفتم باید نذرم را ادا کنم.

آن‌ها هم استقبال کردند. شاید آن لحظات نقاره زنی بهترین لحظات زندگی من بودند. بهترین سازی که تا به حال زده‌ام و بهترین موسیقی‌ای که تا به حال شنیده‌ام. برای همین هیچ وقت از مشهد نمی‌روم. با تمام سختی‌ها و محدودیت‌های کار در مشهد باز هم پابوس امام رضا (ع) می‌مانم.

خداحافظی کرده و از خانه گرم و لبخند‌های مهربانشان دور شده‌ایم، اما صدای ساز و دهلشان همراه با حرکت‌های دوار در ذهن‌هایمان چرخ می‌خورد. ترانه زندگی‌شان قشنگ است؛ البته اگر ترانه‌ای مانده باشد؛ این زندگی پرفراز و نشیبشان، دوست‌داشتنی است.‌ای کاش این ترانه تا ابد بخواند، هرچند پرفرود، هرچند پرنشیب...، اما زنده باشد و در دل قرن‌ها پیش برود.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44