کد خبر: ۴۷۰۵
۰۱ خرداد ۱۴۰۲ - ۱۸:۰۰

سوز دل طلعت خانم، نوای نی می‌شود

طلعت شمشیری از معدود شاعرانی است که تمام سیصد و پنج شعر‌ش را در خاطرش سپرده است.

طلعت شمشیری در سال ۱۳۰۵ در خانواده‌ای متمول و سرشناس در مشهد متولد شد. او یکی از معدود شاعرانی است که دل و ذهنش میراث‌دار سروده هایش است و تمام شعر‌هایش از همان اولی تا سیصد و پنجمی و از کوتاه‌ترین تا بلند‌ترینشان را در خاطرش سپرده است.

او نسبت فامیلی نزدیکی هم با فروغ‌السلطنه، مدیر نخستین مدرسه مشهد دارد و دوران ابتدایی‌اش را نیز در مدرسه فروغ گذرانده است و خاطرات زیادی از آن دارد. آنچه می‌خوانید شرح زندگی طلعت شمشیری است که از زبان خودش روایت می‌شود.

 

متولد کوچه آب‌میرزا

طلعت شمشیری هستم؛ متولد ۱۳۰۵ مشهد. در کوچه آب‌میرزای بالا خیابان متولد شدم. کوچه‌ای که به خاطر آب خوبش به این نام معروف شده بود و مردم برای پرکردن آب‌انبارهایشان زیاد در این کوچه رفت‌و آمد می‌کردند.

شاید یکی دیگر از علت‌های آمدن واژه میرزا در پسوند نام این کوچه، حضور و سکونت بسیاری از باسوادان وقت در آن کوچه بود که در آن زمان، آن‌ها را هم میرزا می‌نامیدند. من در خانواده‌ای بزرگ شدم که مادرم خیلی مذهبی بود و پدرم سرهنگ زمان رضا شاه.

سه برادر داشتم و دو خواهر. من فرزند چهارم خانواده بودم. خواهر و برادران دیگرم طبع شعر نداشتند، اما من از زمان تأسیس جبهه ملی مصدق و تلاش‌های او برای استعمارستیزی، جوششی شعر‌ می‌گفتم.

 

سفر فروغ‌السلطنه به روسیه و ساخت نخستین مدرسه مشهد

پیش از آنکه مدرسه‌ای شوم، در مکتب‌خانه درس می‌خواندم. هفت ساله که شدم، در مدرسه فروغ ثبت‌نامم کردند و تا شش ابتدایی را همان‌جا خواندم؛ روبه‌روی باغ نادری کوچه‌ای هست که بعدش خیابان شاه‌رضا نو و... شد.

دو مدرسه در یک کوچه، نخستین مدرسه‌های مشهد بودند. اولی مال شازده خانم فروغ بود و چند سال بعد مدرسه خواهرش شازده خانم بسطامی هم در همان نزدیکی ساخته شد. جریان مدرسه و آمدنش به مشهد هم با توجه به رابطه قوم و خویشی نزدیکی که با خانواده فروغ داریم، برمی‌گردد به همان سفر شازده خانم به روسیه.

شازده خانم فروغ خودش برایم تعریف کرد همین طور که در خیابان‌های روسیه قدم می‌زده، دیده دری باز است و از پشت در صدا‌هایی می‌آید. داخل حیاط که رفته، در یکی از اتاق‌های بسیار آن حیاط، بچه‌های ۷، ۸ ساله و بالاتر را دیده که نشسته‌اند روی صندلی‌های خاص مانند نیمکت‌های امروزی و یکی هم دارد به آن‌ها چیز‌هایی می‌آموزد.

شازده خانم آن‌زمان خانم یکی از رؤسا بود و برای کاری همراه همسرش به روسیه رفته بود. این می‌شود که می‌رود داخل آن اتاق و می‌پرسد شما دارید چه کار می‌کنید که آن‌ها هم سازوکار کلاس درس و مدرسه را برای او توضیح می‌دهند. وقتی از سفر به مشهد برگشت مدرسه‌ای به نام خودش دایر کرد.

شاگردان اول این مدرسه شبانه‌روزی بچه‌های یتیم و بچه‌های فامیل و آشنا بودند که فروغ پس از صحبت با تک تک خانواده‌هایشان از آن‌ها خواسته بود بچه‌هایشان را در مدرسه ثبت‌نام کنند. خودش  آن‌ها را غذا می‌داد. لباس‌های فرم مدرسه را از همان سفر روسیه الگوبرداری و برای همه دانش‌آموزانش آماده کرده بود به بچه‌ها به‌ویژه دختران رسیدگی می‌کرد.

بعد از بازگشایی مدرسه به خاطر اینکه نخستین‌بار بود که دختران می‌توانستند در این چنین محیطی تحصیل کنند، بار‌ها از طرف دولت جلو فعالیت مدرسه را گرفتند و درش را تخته کردند. اما پدر من نظامی بود و بار‌ها کمکشان کرد که بتوانند مدرسه را دوباره باز کنند. ما یک نسبت فامیلی هم با آن‌ها داریم؛ برای همین پدرم سعی می‌کرد تا جایی که مقدور بود و از روابطش برمی‌آمد، فروغ را حمایت کند.

 

لباس فرمی به نام دوراق

وقتی من در همان ۷ سالگی به مدرسه رفتم، یادم هست لباس فرم‌مان یک چیزی بود که به آن دوراق می‌گفتند؛ پوششی مانند چادر بود که دورمان می‌پیچید. وقتی من دانش‌آموز مدرسه فروغ بودم، لباس فرم‌مان بلوز سفید، شلوار مشکی و پاپیون مشکی روی یقه‌مان بود و جوراب‌های سفید و کفش‌های مشکی که در ساعات ورزش این فرم را می‌پوشیدیم و این اولین لباس در زمان بی‌حجابی بود که برای من آماده کردند.

فرم مدرسه هم معمولا خاکستری بود که البته در سر آستین و پاچه‌شلوارش پارچه‌ای به رنگ سفید دوخته بودند. تا ششم ابتدایی را در همان مدرسه فروغ ماندم و بعد از آن عروسم کردند.


اولین شعری که سرودم

اولین شعر مربوط به زمانی می‌شد که بنا شد فاطمیه‌ای در ته خیابان (پایین خیابان) مشهد بسازند. ۲۴ ساله بودم؛ یعنی همان سال‌های ۲۹، ۳۰. شوهرم خیلی عقیده به این کار‌ها داشت. یک‌بار وقتی به خانه آمد گفت باید خانم‌ها پول جمع کنند تا بتوانیم فاطمیه بسازیم.

من در همان زمان، ۱۰ تومان برای ساخت فاطمیه کمک کردم؛ ۱۰ تومان آن وقت را اگر بخواهید بدانید چقدر ارزش داشت باید بگویم دستمزد بنا بود دو زار و کارگر یک قران. هنوز هم آن شعر و بقیه شعرهایم را با اینکه از مرز سن ۹۰ گذشته‌ام از برم.
نخستین شعرم را در همان بحبوحه جمع شدن کمک‌ها برای ساخت فاطمیه و به عشق فاطمه (س) خواندم، در ۲۴ سالگی که فرزندانم عزت، محمد، علی، مرضیه و زهرا را داشتم. قرار بود این شعر را در مراسم افتتاحیه بخوانم که مراسم بر هم خورد و شعر را فقط در جمع دوستان و بستگان خواندم و برای همیشه در ذهنم ثبت شد.‌

ای بانوی نور که ز عالم همه سری‌

ای بانوی نور که نبی را تو دختری‌

ای بانوی نور که علی را تو همسری‌...

ای فاطمه که جهان را تو مادری‌

ای فاطمه که زلالی ز کوثری‌

ای فاطمه که تو دخت پیمبری

 

پول ریختن به حساب حضرت فاطمه

شعرهایم بیشتر جوششی است.  قلم را که دست می‌گیرم خودش می‌آید و این هیچ نیست جز لطف خدا. بعد‌ها شعر‌هایی برای امام زمان (عج)، ائمه دیگر، پزشک و مناسبت‌های دیگر خواندم که همه را در ذهنم سپرده‌ام. آن زمان پول جمع کردیم و آقای غنیان یکی از همسایه‌هایمان که معتمد محله بود و چندنفر از دارودسته او که همسرم هم جزو آن‌ها بود، فاطمیه را بنا کردند.

وقتی مبلغ کمک نقدی خودم را دادم، تابلو پولی (رسیدی) به من دادند که هنوز بعد ۶۰، ۷۰ سال آن را نگه داشته‌ام؛ تابلویی که روی آن نوشته؛ «خانم طلعت شمشیری این مبلغ را در حساب حضرت فاطمه ریخت.».


یادگاری به نام طلیعه سحر

دیگر از من سنی گذشته است و دلم می‌خواهد این اشعار را مکتوب کنم که به یادگار برای خانواده و دیگران بماند. دوست دارم اشعارم را به صورت کتابی با عنوان «طلیعه سحر» گردآوری کنم. از ۳۰۵ شعری که سروده‌ام  فقط شعر معلمم ابیات زیادی دارد که آن هم علت دارد.

علتش این است که من این شعر را برای همه دنیا گفته‌ام؛ چون به عقیده من همه پدر و مادر‌های دنیا، همه حیوانات و حتی آن مورچه‌ای که دانه می‌برد معلم هستند. روز‌ها می‌گذشت و شعر‌های من هم به‌تدریج می‌آمد. برای تمام مراسم‌ها، برای مولودی‌ها، برای دکتر‌ها و برای بسیاری از موضوعات شعر دارم.

 

عروس‌کشان با اتوبوس تا زاهدان

۱۶ سالگی ازدواج کردم؛ زمانی بود که روس‌ها و انگلیس‌ها ریخته بودند در مشهد. از زاهدان آمدند من را گرفتند و بردند. خانواده شوهرم از تجار معروف زاهدان بودند و با هند و پاکستان مراودات مالی داشتند. شوهرم گفته بود من یک همسر می‌خواهم چشم‌هایش آبی باشد و موهایش بور.

در جنوب هر چه گشته بودند دختری با این ویژگی‌ها پیدا نکرده بودند که آمدند مشهد. اینجا یک دختر برادر داشتند که پس از کلی پرس‌وجو از این و آن، به او گفته بودند دختر آقای شمشیری همه این ویژگی‌ها را دارد. این شد که برای خواستگاری آمدند خانه ما و قرار شد عروسشان را با خود به شهرشان ببرند.

هیچ اتوبوسی آن‌زمان به زاهدان نمی‌رفت و اغلب با ماشین باری این مسافت را سفر می‌کردند. روز عروس‌کشانم تا زاهدان فقط یک اتوبوس در آن جاده حرکت کرد؛ اتوبوسی که صندلی‌های چوبی داشت و خانواده شوهرم آن را برای مراسم عروس‌کشان من اجاره کردند. به صاحب اتوبوس گفتند ما کل اتوبوس شما را اجاره می‌کنیم و با او طی کردند اگر شما مسافری در بین راه داشتید، کرایه او را به ما بدهید.

صبح روز عروس‌کشان، همراه تمام فامیلی که می‌خواستند همسفرمان باشند، رفتیم به گاراژ سنگ‌تراش‌ها و تقریبا ۳ بعد‌از ظهر راه افتادیم. چادری سفید سرم کرده بودند و من را پشت شوفر نشاندند و مادرشوهرم و فامیل هم روی صندلی‌های دیگر نشسته بودند.

همین‌طور که می‌رفتیم ساعت‌های ۵ و ۶ بود که رسیدیم طرق. دیدیم روس‌ها از دور نوری روی ماشین انداخته‌اند. همه ترسیدیم. گفتیم الان ما را می‌کشند. تا آمدند توی اتوبوس، من را بلند کردند و صحبت‌هایی با هم کردند و به شوهرم گفتند سجلش را بده. شوهرم تا دست کرد سجلم را بدهد، یکی از دور گفت این اشتباه را نکن. او را می‌برند و دیگر به تو برنمی‌گردانند.

آن‌ها از من خواستند از اتوبوس پیاده شوم که شوهرم نگذاشت و دست آخر چند تا بلوچی را که آخر اتوبوس نشسته بودند، بردند و قائله ختم شد. ما چهار شبانه‌روز در راه بودیم. جاده‌ها همه ریگ بود. گود و بلند. وسط راه رفتم صورتم را بشویم یک جوی آبی بود که وقتی آب را روی صورتم ریختم، دیدم صورتم پر از ریگ و شن است و طعم شوری را در دهانم مزمزه کردم. شب شد.

از آسمان توفان شن می‌آمد. ماشین و دهان‌هایمان پر از شن شد. شوفر به همه اعلام کرد دیگر نمی‌شود حرکت کنیم. باید شب را همین‌جا بمانیم. شوهرم خدابیامرز می‌دانست راهی که قرار است برویم این مشکلات را هم دارد. باد این‌قدر تند بود که وقتی بین راه رختخواب پهن کردیم که بخوابیم، لحاف را یک‌بار باد با خود برد و شوهرم دوید و آن را گرفت.

این‌قدر باد تند بود که مادرشوهرم یک سمت من خوابید و یک سمت لحاف را کرد زیرش و شوهرم هم آن طرف دیگر لحاف را زیر خودش نگه داشته بود که من از گزند آن توفان در امان بمانم. صبح بیدار که شدیم لحاف سنگین شده بود وقتی لحاف را تکان دادیم اندازه یک کوه شن از آن ریخت. اگر مرد نداشتیم ما زیر شن‌ها گم شده بودیم.

این‌قدر خوب بودند و به فکر من بودند که این‌طور من را حفاظت می‌کردند. فامیل‌ها صبح آمده بودند دور و برم؛ یکی صورتم را پاک می‌کرد و یکی لباس‌هایم را مرتب می‌کرد. در طول زندگی وقتی غم خیلی سراغم می‌آمد، این صحنه‌ها را به یادم می‌آوردم و دوباره خوشحال می‌شدم و با خودم می‌گفتم ببین این‌ها چقدر من را دوست داشتند. وقتی رسیدیم به زاهدان از خستگی به مرده‌ای می‌ماندیم.

 

طلعت زمانه


زندگی در خانه اعیانی

وارد خانه همسرم که شدم، پدرشوهرم آمد به پیشوازم و گفت طلعت خانم شد عزیز همه. از همان‌زمان همه اقوام شوهرم عزیز صدایم می‌زدند. آن‌ها برای دل خوشی من دائم جشن می‌گرفتند. خانه این و آن مهمانی می‌رفتند تا من شاد باشم و دلتنگ نشوم. در آن خانه تعداد زیادی خدم و حشم داشتیم. دور تا دور یک حیاط ۵۰۰ متری اتاق‌های یک طبقه زیادی بود.

هر جاری‌ام یک اتاق داشت. یک اتاق هم متعلق به مادرشوهرم بود. یک اتاق برای کلفت و نوکر‌ها و یکی مال کارمند‌های تجارتخانه آن‌ها بود که از بمبئی کالا می‌آوردند و پخش می‌کردند. یک حیاط هزارمتری دیگر هم داشتیم که فقط دیوار داشت.

بار با شتر از میرجاوه می‌آمد؛ لباس‌های زاهدانی منگال و کرپ و اطلس و... را شب با شتر به این حیاط می‌آوردند و همه بار شتر‌ها را خالی می‌کردند و پخش می‌کردند در کشور. ایران آن زمان بیشتر دست انگلیس‌ها و هندی‌ها بود، ولی مشهد را روس‌ها غارت می‌کردند.

 

از ورشکستگی تا بازگشت به مشهد

چند سال بعد ورشکست شدند. طلبکار‌ها ریختند داخل خانه و تجارت‌خانه و خانه و همه پارچه‌ها و اجناس را بردند و مردانمان را انداختند پشت میله‌های زندان. آن‌ها تا فرش‌های زیر پایمان را هم بردند. همه ظروف نقره‌مان را هم بردند و ما ماندیم در زمین هیهات.
پدرشوهرم رفت تهران، برادرشوهرم رفت سمت خانواده خانمش یزد و شوهر من هم آمد به مشهد. همه شدیم فقیر. وقتی رسیدیم مشهد یادم از خنچه جهازم آمد که یک سرش در باغ ملی بود و سر دیگرش در کوچه آب میرزا. همه از آن جهازی که پدرم به من داد انگشت به دهان مانده بودند. می‌گفتند این‌ها مال کدام عروس خوشبخت است؟! وقتی برگشتم، خانواده می‌گفتند حالا جواب مردم را که هفت شبانه‌روز عروسی‌ام را دیده‌اند چه بدهیم و غصه‌ها از همین جا شروع شد.

 

معجزه امام رضا (ع)

 شوهرم، چون به لقمه‌های درشت عادت کرده بود، دیگر نمی‌توانست لقمه ریز بردارد. هر کاری می‌کرد نمی‌گرفت. هر مغازه‌ای باز می‌کرد دخل و خرجش جور درنمی‌آمد. یک روز گفت: عزیز، والی‌ای هست که بستنی‌فروشی‌اش دم حرم را می‌خواهد اجاره دهد، اما ۵۰۰ تومان می‌خواهد. ما هیچی نداشتیم.

تنها چیز ارزشمندمان یک لحاف بود و چند تکه طلا که سر و گردنم بود. آن‌ها را دادم و با هر بدبختی تبدیل به پول کردیم، اما آن مبلغ جور نشد. هر چه همسرم به والی گفته بود بقیه را بعدا به او می‌دهد، راضی نشد و آن دکان را به کسی دیگر داد.

وقتی همسرم برگشت و ماجرا را تعریف کرد این‌قدر دلم شکست که یک شب تا صبح نشستم گریه کردم و با خدا راز و نیاز کردم و نماز خواندم. صبح که شد رفتم خانه مادر و پدرم. آن زمان‌ها عادتم بود که به هر بهانه خودم را به حرم می‌رساندم.

وروری حرم دیدم مردی لباس سفید پوشیده و یک ظرف بستنی هم مقابلش است و صندلی‌ها پرمشتری و پیشخدمت‌ها بستنی است که می‌آورند و می‌برند. هم چشمم به این‌ها افتاد جیغی زدم و بعد امام رضا (ع)، امام رضایی بود که بر لبانم می‌آمد. دیگر نمی‌دانید چه کردم.

خودم را به زمین و زمان می‌زدم و چشم‌هایم گره خورده بر پنجره فولاد و های‌های می‌گریستم. مادرم من را به خانه آورد. بچه‌ها را خواباندم و ساعت‌های ۱۲ شب دیدم یکی محکم به در می‌کوبد. یکدفعه دیدم همسرم آمد و یک دسته پول ریخت روی فرش. گفت والی بود. گفت بیا من فردا بستنی‌فروشی را به تو می‌دهم و این پول‌ها را هم داده است. فردای همان روز دوباره به حرم رفتم. دیدم شوهرم آنجا ایستاده و دکانش شلوغ است و پیشخدمت‌ها می‌آیند و می‌روند.


غم‌ها خموشم کرد

پستی و بلندی‌های زندگی برای من خیلی بود. بعد از آن سال‌های خوشی که همه چیز روی روال یک زندگی عالی بود، غم‌هایی بر سرم آمد که خموشم کرد. مرگ زودهنگام فرزندانم و از دست‌رفتن همسرم در همان دهه شصت، درد سنگینی بر سینه‌ام گذاشت.

من ماندم و هشت‌فرزند که جز من کسی را نداشتند. همان سال‌ها بود که از خانه بزرگی که در جای دیگری از شهر داشتیم، به این خانه در خیابان لادن آمدیم. آن زمان اینجا دور از شهر بود. من بودم و فرزندانم که همه چشم امیدشان به من بود.

غم از دست رفتن فرزند ارشدم و همسرم به فاصله‌ای نزدیک، خیلی دلم را به درد آورده بود. گاه مدت‌ها با خودم خلوت می‌کردم و می‌گریستم. این‌قدر گریه می‌کردم که فرزندانم نگرانم می‌شدند. من را نزد دکتری بردند و او نی‌ای به من داد و گفت وقت غصه‌دارشدن در این نی فوت کن.

من به او گفتم من نی‌زدن بلد نیستم. او گفت تو این‌کار را بکن، حالت را خوب می‌کند. حرفش درست بود آن نی حال من را خوب کرد. از آن به بعد غصه‌دار که می‌شدم به انباری می‌رفتم و برای خودم نی می‌زدم و شعرهایم را می‌خواندم. کم‌کم وقتی در نی می‌دمیدم، سوز دلم تبدیل به صدای موسیقی می‌شد که همه از آن لذت می‌بردند و هنوز هم آن نی و شعرهایم تسکین دلم هستند.


برای شعرسرایی دعوتم می‌کنند

حالا خیلی وقت‌ها دوستان و آشنایان که جمع می‌شوند از من می‌خواهند شعر بخوانم و نی‌بزنم. خیلی وقت‌ها بهزیستی و جا‌های دیگر هم دعوتم می‌کنند تا شعرهایم را برای مردم بخوانم. این اواخر فرهنگ‌سرای رسانه در روز معلم از من دعوت کرد تا شعر معلمم را بخوانم.

همین چند روز پیش هم به دانشگاه الزهرا دعوت شدم و اشعارم را برای دانشجویان آن دانشگاه خواندم و آن‌ها کلی استقبال کردند و می‌گفتند از شنیدن شعرهایم حس خوبی دارند.

 

زندگی با همه سختی‌هایش شیرین است

۶۰ نوه دارم و ۱۴ بچه. پیش از انقلاب هم از من و همسرم به‌عنوان جوان‌ترین زوج و پرفرزند‌ترین تجلیل شد، اما حالا فقط هشت فرزندم برایم مانده‌اند. عید که می‌شود، به خانه‌ام می‌آیند. در اتاق من نوه و نتیجه‌ای است که وول می‌زند. نصفی در خانه جا نمی‌شوند و به طبقه بالا می‌روند.

خیلی وقت‌ها همه دورم می‌نشینند تا من شعر‌هایم را بخوانم و برای آن‌ها نی بزنم. برق چشمانشان را که می‌بینم و تشویق‌هایشان را، دلم قرص می‌شود. زندگی با همه سختی‌ها و بالا و پایین‌هایش شیرین است. نمی‌شود از لذت این روزهایش گذشت.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44