کد خبر: ۹۰۳۷
۱۱ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۱۱:۲۰

پای رنج باربر‌هایی که غم نان دارند

رمضان بن‌ناری می‌گوید: صبح می‌آییم، می‌نشینیم اینجا تا دم غروب؛ باری بهمان بخورد یا نخورد! الان بعضی مغازه‌دار‌ها چرخ دستی خریده و شاگرد گرفته‌اند تا بار را جابه‌جا کند. برای همین خیلی روز‌ها بیکارم.

در گوشه‌ای از میدان هفده‌شهریور، درست روبه‌روی درِ ورودی بازاررضا (ع) وانت سفیدرنگی توقف کرده است. چند مرد میان‌سال و یک جوان با گاری‌های چرخ‌دارشان دور ماشین حلقه زده‌اند. یکی از آنها که محاسن سفیدی دارد، به‌سختی کمرش را خم می‌کند تا بسته‌ای سنگین بر پشتش قرار گیرد.

یک‌باره رنگ و رُخش رو به قرمزی می‌رود، اما سنگینی بار را به جان می‌خرد تا هرطور شده آن را روی گاری‌اش قرار دهد. سپس نفسی تازه کرده و خودش را برای گرفتن بسته بعدی آماده می‌کند. دوسه‌مرد دیگر گاری خود را جلو می‌کشند تا گذاشتن بار برایشان راحت‌تر باشد. این بخشی از روایت کارگران باربر محله هفده‌شهریور است که روزی خود را به‌واسطه مراکز پخش عمده کفش و لباس درمی‌آورند.

بهانه ما برای همراهی با آنان، فرارسیدن روز کارگر است.

 

دستمزد باربری، ۱۰‌هزار‌تومان!

سنگینی وزنش را روی دسته گاری می‌اندازد تا چرخ، راهش را به‌زور از بین آسفالت ترک‌خورده کف خیابان پیدا کند و پیش رود. هوا به‌شدت گرم است، اما او دستاری قهوه‌ای‌رنگ روی سرش بسته تا به‌وسیله آن، عرقش را خشک کند. دقیق نمی‌داند چند‌ساله است؛ فقط می‌داند که شصت‌سالگی را پشت سر گذاشته است.

رمضان بن‌ناری روزگاری کارگر کارخانه بود و تازه داشت برای خودش جا می‌افتاد که به‌دلیل ورشکستگی کارفرما، عذرش را خواستند. حالا بیشتر از هفت‌سال است که هر‌روز صبح خروس‌خوان می‌آید و دور میدان می‌ایستد. همان‌طور‌که با دو چشم ریز پنهان‌شده در خط‌های پرچین و چروک صورتش این ور و آن ور را می‌پاید، می‌گوید: زندگی خرج دارد. مجبورم این بار سنگین را فقط برای چندرغاز بالا و پایین کنم تا شب دست خالی به خانه برنگردم.

رمضان برای جابه‌جایی هر بسته کوچک ۵‌هزار تومان و برای بسته‌های بزرگ‌تر ۱۰‌هزار‌تومان می‌گیرد. او به‌دلیل کهولت سن، دیگر رمقی برای کار‌های سنگین ندارد؛ «کی به من پیرمرد کار می‌دهد؟ فقط می‌توانم با این گاری، بار ببرم و خرج خودم و زنم را دربیاورم.»

بی‌حوصله‌تر از آن است که جواب سؤال‌های ما را بدهد؛ «صبح می‌آییم، می‌نشینیم اینجا تا دم غروب؛ باری بهمان بخورد یا نخورد! الان بعضی مغازه‌دار‌ها چرخ دستی خریده و شاگرد گرفته‌اند تا بار را جابه‌جا کند. برای همین خیلی روز‌ها بیکارم.»

 

۶۰کیلو بار بر دوش

چهره تکیده‌ای دارد. با هر پک سیگار، کل صورتش پر از دود می‌شود. یکی از پاهایش را به درخت تکیه داده است؛ «چرا از ما سؤال می‌پرسید؟» خیالش که راحت می‌شود روزنامه‌نگار هستم، خودش را رضا عندلیب معرفی می‌کند.

او از بقیه کارگر‌ها قدیمی‌تر است؛ می‌گوید: چرا اینجا باربری می‌کنم؟ چون سواد ندارم! چند‌بار دنبال کار رفتم تا دیگر اینجا نایستم، اما کو کار؟ کو درآمد؟ هیچ‌جا قبولم نمی‌کردند. حرفشان هم این بود که «ما خودمان زیادی هستیم، چه برسد به اینکه کارگر بخواهیم!»

سیگار نیمه‌جانش را روی زمین می‌اندازد و زیر پا له می‌کند؛ «هرچه باشد، بارِ چرخمان می‌کنیم. از بیست‌کیلو تا دویست‌کیلو، می‌گذاریم روی گاری و می‌کشیم این‌طرف و آن‌طرف. بار شصت‌کیلویی کولمان می‌کنیم و از ساختمان سه‌طبقه می‌بریم بالا.»

از سخت‌بودن کارش می‌نالد و ادامه می‌دهد: هیچ کداممان دیگر پا و کمر بلند‌کردن و کشیدن بار سنگین را نداریم. تازه باید از این و آن فحش هم بخوریم که «حواست کجاست؛ چرا گاری‌ات خورد به پایم!»

دستانش را در جیب شلوارش می‌کند و دنبال سیگار دیگری می‌گردد؛ «۲۵‌سال است از سر ناچاری، همین گوشه میدان می‌ایستم تا بار ببرم. هیچ ماده و قانونی برای حمایت از ما نیست.»‌

می‌خواهد زودتر حرف‌هایش را تمام کند؛ «سه‌بچه نوجوان دارم که باید خرجشان را بدهم. بعضی روز‌ها هیچ‌چیز دستلاف نمی‌کنم. چه کسی از درد من و زن و بچه‌ام خبر دارد؟»

 

پای رنج باربر‌هایی که غم نان دارند

 

خبری از بیمه نیست

مردی که کنارش ایستاده است، حرفش را قطع می‌کند و رو به او می‌گوید: گیرم این حرف‌ها را هم زدی و چاپ شد؛ آیا به حال و روز من‌وتو فرقی هم می‌کند؟ رنگ خون به صورتش دویده است، اما سعی می‌کند آرامشش را حفظ کند تا حرفش را بزند؛ «دل هیچ‌کس برای کارگر نمی‌سوزد. فکر می‌کنید از دل خوشمان هر روز اینجاییم؟ نه!» خودش را به سختی معرفی می‌کند: «کاظم برات‌پناه هستم.» تمایلی ندارد از او عکس گرفته شود.

بعضی روز‌ها هیچ‌چیز دستلاف نمی‌کنم. چه کسی از درد من و زن و بچه‌ام خبر دارد؟

او در جوانی نقاش ساختمان بوده است. روزی از روی نردبان می‌افتد و از کارافتاده می‌شود و دیگر نمی‌تواند کار ساختمانی انجام دهد؛ «پانزده‌سال، نگهبان یکی از سرا‌های هفده‌شهریور بودم. روز و شب نداشتم و حتی نتوانستم به مراسم عقدکنان پسرم بروم؛ چون نگهبان بودم و مرخصی نمی‌دادند.»

حدود ۱۰ سالی می‌شود که نگهبانی را کنار گذاشته و باربر شده است؛ «برای یک روز مرخصی باید به هزار‌نفر رو می‌انداختم؛ پس یک گاری خریدم و باربر شدم. دوازده‌سال سابقه بیمه داشتم و بعد از آن هم خویش‌فرما خودم را بیمه کردم ولی بیشتر کارگران اینجا بیمه ندارند.»

جواب هر سؤال را با درشتی می‌دهد و اِبایی ندارد بفهماند که میلی به هم‌صحبتی با ما ندارد؛ «هر‌کدام از ما اگر خوب هم کار کنیم، روزی ۲۰۰ تا ۳۰۰‌هزار‌تومان درآمد داریم.» با اشاره دست، باربر‌های دیگر را نشان می‌دهد؛ «خدا را شکر سرپناهی دارم تا در آن زندگی کنم، اما بیشتر اینها مستأجرند و خانه‌به‌دوش. به نظرت با روزی ۲۰۰‌هزار تومان چقدر کرایه‌خانه می‌توان داد؟»

 

حقم را خوردند

جوان است و زور بازو دارد. تر‌و‌فرز بار‌ها را در گاری می‌گذارد. یاسین امسال نوزده‌ساله می‌شود. او اصالتا زاهدانی است و سه‌سالی می‌شود برای کار به مشهد آمده است. لکنت زبان شدید دارد و نمی‌تواند به‌درستی حرفش را بزند. اولین چیزی که به ذهنش می‌رسد، این است که کارفرما حقش را خورده است؛ «چند روز برایش بار بردم ولی پولم را نداد.»

مغازه‌دار به یاسین گفته بود ۱۰‌هزار‌تومان و ۱۵‌هزار‌تومان ارزشی ندارد؛ مزدش که زیاد شد یک‌جا پولش را واریز می‌کند؛ «پولم شده بود صد‌هزارتومان، اما نمی‌داد و به بهانه‌ای دکم می‌کرد. می‌گفت پول نقد ندارم؛ شماره کارتت را بده. اما باز هم پولم را نمی‌داد.»

با اشاره دست به ما می‌فهماند که با مرد مغازه‌دار دعوایش شده است؛ «جر و بحث کردیم، اما بالاخره حقم را بعد از دو هفته گرفتم.»

یاسین باید هر‌چه زودتر بارش را تحویل دهد تا بار دیگری قبول کند؛ برای همین سر چرخش را می‌گیرد و وارد یکی از سرا‌های هفده‌شهریور می‌شود. هر چند ثانیه یک‌بار با صدای بلند و همان لکنت زبان به عابران می‌گوید: «خواهر! برادر! حواست را جمع کن.»، «برو کنار بگذار رد شوم.»، «داداش زودتر رد شو.» و کم‌کم در‌میان جمعیت گم می‌شود.

* این گزارش سه‌شنبه ۱۱ اردیبهشت‌ماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۶۵ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.

کلمات کلیدی
ارسال نظر