کد خبر: ۸۵۴۸
۱۴ اسفند ۱۴۰۲ - ۱۵:۰۰

همه ۸ سال جنگ را در جبهه حضور داشتم

مجید هوشیار آقاجانیان، همه ۸ سال جنگ را در جبهه حضور داشته است، او بازنشسته فعلی ارتش و توپچی زمان جنگ است که به گفته خودش بیشتر از همه با توپ ۱۵۵ خودکششی کارکرده.  

تاریخ هشت‌ساله جنگ تحمیلی عراق بر کشور ما، هزاران هزار، دلاور‌مرد ایرانی به خود دیده؛ مردانی که غیرتمندانه از آب و خاک اجدادی‌شان دفاع کردند. پیش‌آمدن «جنگ»، به همان اندازه که تجربه جمعی هزاران سرباز بوده، تجربه فردی نیز بوده است.

تجربه‌های جمعی را در سال‌های رفته از جنگ، بیشتر شنیده‌ایم تا تجربه‌های فردی. کم نیستند مردان جنگ‌دیده‌ای که در سال‌های دفاع‌مقدس، در مناطق عملیاتی، موقعیت‌هایی را به‌تن‌هایی از سر گذرانده‌اند، بار‌ها سر دوراهی قرارگرفته و تصمیم‌گیری‌هایی کرده‌اند که به جان آن‌ها بستگی داشته است. گاه شاهد صحنه‌هایی بوده‌اند که جز چشمان خودشان، کسی آن‌ها را ندیده و در لحظه، رنج‌هایی کشیده‌اند که کسی در این تجربه با آن‌ها شریک نبوده است.

بعد‌از گذشت ۲۶ سال از پایان جنگ، اغراق نکرده‌ایم اگر بگوییم این تجارب فردی، تقریبا شنیده نشده و در سینه‌ها مسکوت مانده‌اند. آن تعداد تجربه‌های فردی که از رزمندگان شنیده‌ایم، در‌برابر حرف‌های سر‌به‌مهر هزاران هزار سرباز دیگری که حالا در چهارگوشه این مرز‌و‌بوم، آرام و بی‌ادعا روزگارشان را می‌گذرانند، تقریبا هیچ است.

جان‌به‌دربردن معجزه‌وار زیر بارش گلوله و خمپاره، فروپاشیدن جسم هم‌رزمت پیش چشمانت، پیاده‌روی‌هایی در مناطق خشک و بیابانی جنوب زیر حرارت ۵۰ درجه، رودرروشدن از فاصله نزدیک با دشمن، هفت‌شبانه‌روز چشم روی هم نگذاشتن، مجروح‌شدن و سپری‌کردنِ روز‌ها در بیمارستان؛ بی‌آنکه آشنایی روی سر خودت ببینی، سیلی‌خوردن از مافوقت، آن هم زمانی که شایسته تقدیر بوده باشی، همه نمونه‌هایی از صد‌ها تجربه فردی مجید هوشیار آقاجانیان، یکی از دلاورمردان دفاع‌مقدس است که در تمام هشت‌سال جنگ تحمیلی، در مناطق جنگی خدمت کرده است.  

هوشیار، بازنشسته فعلی ارتش و توپچی زمان جنگ است که به گفته خودش بیشتر از همه با توپ ۱۵۵ خودکششی، کارکرده. او همان از خودگذشته‌ای است که مثل هزاران هم‌رزم خود، تاکنون خاطراتش را فقط در سینه‌اش نگاه‌داشته است.

«گذشته»، گاه چنان تاثیر عمیقی در زندگی انسان می‌گذارد که مجبوری خاطرات آن را تا آخر عمر به دوش بکشی. خاطرات جنگ، از این دست تجارب است که بعداز گذشت سال‌ها همچنان در ذهن جبهه‌رفته‌ها مرور می‌شود. نشستن ما پای حرف‌های هوشیار، شهروند ساکن محله امامیه در قاسم‌آباد، به‌بهانه هفته دفاع‌مقدس اتفاق افتاد تا شاید کمی از بار سنگینِ دلِ این دلاورمرد را با اشتراک‌گذاشتن خاطراتش، کاسته باشیم.

 

مجید هوشیار آقاجانیان، همه ۸ سال جنگ را در جبهه حضور داشته است

 

هفت شبانه‌روز، چشم روی هم نگذاشتم

درست یادم نیست بهمن‌ماه سال ۶۳ بود یا ۶۴. ما در تنگه چزابه حضور داشتیم. موقعیت تنگه چزابه این‌طور بود که یک‌طرفش آب و نیزار بود و طرف دیگرش تپه‌های رمل. وسط هم یک راه آسفالت با عرض حدود ۵ متر بود که وسایل نقلیه فقط از آنجا می‌توانستند عبورکنند.

منطقه آرام بود و آنجا فقط تیپ زنجان مستقر بود که دو گردان پیاده، دو گردان تانک و یک گردان توپخانه را شامل می‌‎شد. یک روز بعدازظهر، برگه مرخصی را به من دادند و گفتند می‌توانی به مدت ۱۱ روز به مرخصی بروی، چون از کارت به‌عنوان رئیس توپ راضی هستیم.

تصمیم گرفتم آن شب را هم بمانم و فردا صبح به مرخصی بروم. سر شام، هنوز لقمه اول را برنداشته بودم که دشمن روی سرمان آتش ریخت و یک‌دفعه هر‌چه تیر و گلوله و خمپاره و آرپی‌جی بود، به سمت ما آمد و زمین را شخم زد. آماده‌باش زدند و ما پای توپ‌ها رفتیم.

فرمانده آتش‌بار ما، نورعلی مشایخ‌بخش بود. او برای دیدگاه در دو‌کیلومتری عراقی‌ها رفت و به من گفت با همان گرای که می‌گویم، توپ‌ها را شلیک کن. چون من هدف‌ها راخوب می‌زدم، تاکید داشت که خودم این کار را انجام دهم. حدود ۳۰ تانک جلو می‌آمدند و همان‌موقع سه دسته شش‌تایی هواپیمای عراقی هم به سمت ما می‌آمد. با شلیک هواپیماها، اغلب سربازان ما شهید شدند؛ به‌طوری‌که از گردان‌۱۱۴ میانه، تیپ زنجان که ۵۰۰ نفر بودند، فقط شش‌نفر باقی ماندند.  

این درگیری‌ها از امشب تا غروب فردا ادامه داشت و پس‌فردایش بود که برای ما نیروی کمکی آمد. وضعیت طوری شده بود که تانک‌های دشمن نمی‌توانستند جلو بیایند. به محض اینکه جلو می‌آمدند، ما آ‌ن‌ها را می‌زدیم و آتش می‌گرفتند و راه بسته می‌شد.

چندساعتی طول می‌کشید تا آن‌ها راه را باز کنند و دوباره این ماجرا تکرار می‌شد. من به‌مدت هفت‌شبانه‌روز، نخوابیدم. سربازانم را نوبتی برای خواب و استراحت می‌فرستادم، اما خودم بیدار بودم. شرایط سختی بود و هواپیما‌هایی که بالای سر ما می‌آمدند، نه‌تن‌ها عراقی که آمریکایی و اسرائیلی بودند.

وجب‌به‌وجب زمین، گلوله‌باران شده بود. صدام می‌خواست بُستان را بگیرد. ازطریق دیده‌بان و تلویزیون عراق، به ما خبرداده بودند که خود صدام در منطقه حضور دارد. ما بعد‌از رسیدن نیرو‌های کمکی تا هفت روز، با تمام قوا مقاومت کردیم و دشمن به هدف خود نرسید.

در جنگ بستان، در هفت روز چهارهزار گلوله زدم که باورش سخت است

طی آن مدت، من ۴ هزار گلوله زدم که باورش سخت است. از گروه ما، برای هیچ‌یک از نیرو‌های توپخانه، اتفاقی نیفتاد، اما سربازان زیادی از گردان پیاده، شهید شدند. یادم است بعد‌از هفت روز که منطقه آرام شد و من مرخصی آمدم، به‌خاطر نخوابیدن، چشمانم کاسه خون شده بود. مشهد که رسیدم، اول از همه دکتر رفتم و بعد هم رفتم خانه و تا ۴۸ ساعت بعد خوابیدم.

 

عقب نکشیدم و به ناحق از فرمانده‌ام سیلی خوردم

سال‌۶۷ بود که گروه منافقین و مجاهدین خلق به منطقه مهران حمله کردند. به ما دستور دادند که در فکه مستقر شویم. سه آتش‌بار بودیم که آنجا رفتیم. از پل «یا زهرا» عبورکردیم و موضع گرفتیم.

آخر شب بود که منافقین از جلو و عقب، از راست و چپ، شروع به تیراندازی کردند. طوری شد که تمام نیرو‌های یک آتش‌بارِ ما را به اسارت بردند و دو آتش‌بار دیگر باقی ماندیم. به ما گفتند هرکس می‌تواند، جان خودش را نجات دهد و از این منطقه فرار کند.

نیرو‌های یک آتش‌بار دیگر هم، توپ‌ها را رها کردند و به سمت کوه‌ها فرار کردند. فقط من و سربازهایم که حدود ۱۲ نفر بودیم، ماندیم. دو تا توپمان را پشت کوه «کله‌قندی» آوردیم. چند ساعتی منطقه آرام شد و کسی به کسی کاری نداشت.

در همین فاصله، فرمانده توپخانه لشکری آمد و گفت «ترسو‌ها چرا فرار کردید؟» و یک سیلی نیز توی گوش من زد. بعد یک کمپرسی پر از گلوله آورد و خالی کرد و گفت «از همین‌جا تیراندازی کنید.» طی دو روز آینده، هلیکوپتر‌های عراقی می‌آمدند، طرف ما موشک می‌انداختند و ما هم گلوله به سمت آن‎ها می‌زدیم.

آن‌ها قصد داشتند همین دو تا توپ ما را هم بزنند که موفق نمی‌شدند. بعد‌از ۴۸ ساعت، دو تا توپ دیگرمان که در کوه‌ها بودند، با پرسنلش برگشتند. از یک گردان که ۱۹ توپ داشت، فقط چهار نفر ماندیم.

شرایط بالاخره آرام شد و همان فرمانده که به من سیلی زده بود، سراغم آمد. قد خیلی بلندی داشت. طرف من خم شد و گفت «بزن توی گوشم. من آن روز نمی‌دانستم دقیقا جریان چیست. فکر کردم شما هم فرارکرده بودی.» آنجا بود که گفتم «من تنها کسی بودم که همراه نیروهایم فرار نکردم.» دستم را بوسید و یک برگه سفید مرخصی دستم داد و گفت «تا هر موقع که می‌خواهی، به مرخصی برو.»

 

مجید هوشیار آقاجانیان، همه ۸ سال جنگ را در جبهه حضور داشته است

 

یک لحظه به خودم نگاه‌کردم، دیدم سر تا پایم پر از خون شده

زمان عملیات شکست حصر آبادان بود که ما را هویزه بردند و گفتند اینجا نیرو‌های عراقی را سرگرم کنید تا برای کمک به بقیه نیروهایشان، به آبادان نروند. آنجا ما توپ به توپ می‌زدیم.

همان ابتدای استقرارمان بود که من روی خاکریز ایستاده بودم و سربازم سمت تانکر رفت تا ظرف‌های غذای خودم و خودش را بشوید. همان‌موقع، یک گلوله سَمتم آمد و موج انفجار من را گرفت. یادم هست که ترکش، زنجیر حرز امام‌جواد (ع) را که مادرم توی گردنم انداخته بود، برید.

یک لحظه به خودم نگاه کردم، دیدم سر تا پایم پر از خون شده، اما نمی‌فهمیدم دقیقا چه اتفاقی برایم افتاده است. به‌سمت سربازم که درشت‌اندام بود، نگاه کردم. او ترکش خورده بود و به‌اندازه یک کیلو گوشت هم از پیکرش نمانده بود. فهمیدم خون‌های اوست که روی من ریخته است.

بعد‌از چند ثانیه، دیدم سرباز‌ها سمت من می‌آیند و دیگر بیهوش شدم. چشم که باز کردم، در بیمارستان رازی اهواز بودم و بعد هم با قطار هلال‌احمر من را به تهران، سپس به بیمارستان آذر گرگان بردند. هنوز نمی‌دانستم دقیقا چه اتفاقی برایم افتاده است.

آنجا می‌دیدم که مردم برای عیادت مجروحان جنگی می‌آیند، اما هیچ‌کس وارد اتاق من نمی‌شود. از پرستار علتش را پرسیدم و او گفت «شما ملاقات ممنوع هستید.» پرسیدم «چه شده‌ام؟» گفت «گوش راستت، آسیب دیده و شنوایی‌ات کم شده.» البته انگشت دست راستم هم شکسته بود و آتل بسته بودند و ساق پای چپم نیز ترکش خورده بود.

دندان‌های جلو دهانم نیز شکسته بود.۱۰ روزی بیمارستان بودم و در این مدت تا فرکانس صدا را بالا می‌بردند، من بیهوش می‌شدم. اوضاع گوشم بهتر شده بود که گفتند تو را با آمبولانس به مشهد می‌فرستیم. یک شلوار و پیراهن و مقدار قابل توجهی پول، از محل کمک‌های مردمی به من دادند.

برگه‌های مرخصی را هم گرفته بودم، ولی برای فرستادنم به مشهد، امروز و فردا می‌کردند. من که دیگر طاقت ماندن نداشتم، جلو در بیمارستان آمدم و به نگهبان پول دادم تا برود برایم سیگار بخرد. تا او رفت، من هم از بیمارستان بیرون آمدم. آن موقع زمستان بود و هوا سرد.

با سر و دست باندپیچی‌شده، سوار اتوبوس شدم و مشهد آمدم. به خانه پدرم که آن زمان خیابان شهید‌بهشتی در کوهسنگی بود، رفتم. پدر و خواهرم تا من را با آن سرووضع دیدند، واکنش نشان دادند و من از سروصدای آن‌ها بیهوش شدم.

روز‌های بعد، پیگیر کار درمانم شدم و پیش دکتر متخصصی رفتم که برایم گویی معجزه و مشکل گوشم را حل کرد. تشخیصش این بود که به‌خاطر عفونتی که از شکستن دندان‌هایم ایجاد شده بود، گوشم به این وضعیت درآمده است.

 

غیرتت اجازه نمی‌داد برگردی

نیروی عجیبی ما را به جبهه می‌کشاند؛ حتی وقتی مرخصی می‌رفتم، دوست داشتم هرچه زودتر برگردم. سال‌۶۲ زمانی که جبهه بودم، مادرم در حادثه تصادف، فوت کرد. فرمانده‌ام به بهانه زیارت، من را مشهد آورد و بعد هم خبر فوت مادرم را بعد‌از گذشت پنج روز به من دادند.

وقتی فرمانده ام جبهه برمی‌گشت، گفت تا هر زمان که می‌خواهی می‌توانی مشهد بمانی، اما من دو سه‌روز بعد از مراسم هفتم، برگشتم. این اشتیاق در‌حالی بود که آنجا شرایط سختی داشتیم. مواقعی بود که حتی آب برای خوردن نداشتیم. تا می‌آمدی بخوابی، تیراندازی می‌شد.

گاهی مجبور بودی در گرمای بیش از ۵۰ درجه، در بیابان‌ها راه بروی. پشه‌ها راحتت نمی‌گذاشتند، اما غیرتت اجازه نمی‌داد برگردی. در سوسنگرد دیدیم که چطور دشمن به زنان تجاوز کرده بود. هرچه بیشتر این صحنه‌ها را می‌دیدی و شاهد شهادت هم‌رزمانت بودی، غیرتت بیشتر تو را وادار می‌کرد که به دفاع از آب و خاکت بپردازی و دوست داشتی بروی مناطقی را که عراقی‌ها اشغال کرده بودند، از آن‌ها پس بگیری.

 

مجید هوشیار آقاجانیان، همه ۸ سال جنگ را در جبهه حضور داشته است

 

حتی زیارت کربلا نرفته‌ام

تمام هشت سال جنگ تحمیلی را در جبهه حضور داشتم و جانباز ۱۵ درصد هستم؛ البته، چون زمان مجروح‌شدنم، دنبال مستندکردن این موضوع نبودم و جایی ثبت نشده بود، درصد مجروحیتم کمتر محاسبه شده است.

ما برای دفاع از کشورمان رفتیم و هیچ مطالبه‌ای هم نداریم، اما وقتی فکر می‌کنم که هیچ‌وقت نتوانسته‌ام به خاطر مشکلات مالی، حتی به سفر کربلا بروم، دلگیر می‌شوم که چرا این امکان را برای ما فراهم نمی‌کنند.

من به‌خاطر دفاع از مملکتم، بیش‌از هزار عراقی را با گلوله زده‌ام و گاهی این موضوع، از نظر انسانی ذهنم را مشغول می‌کند. این مسئله‌ای است که برای خیلی از جبهه رفته‌ها بعد‌از این همه سال پیش می‌آید و خاطرات گذشته همیشه با ما هست. این‌ها همه تبعات جنگ است و ما جنگ‌دیده‌ها گاهی نیاز به حمایت فکری و مالی داریم تا بتوانیم با این گذشته کنار بیاییم.

نام: مجید هوشیار آقاجانیان
سال تولد: ۱۳۳۷
محل تولد: مشهد
وضعیت تاهل و فرزندان: متاهل، صاحب یک پسر و دو دختر
سن اعزام به جبهه: ۲۲
سال استخدام در ارتش: ۱۳۵۹
مدت حضور: ۱۱۰ ماه
سال بازنشستگی  از  ارتش: ۱۳۸۸
سِمت خدمت در  زمان جنگ: توپچیِ لشکر ۱۶ زرهی قزوین، تیپ ۲ زنجان، گردان ۳۵۵ توپخانه
سابقه: حضور در بسیاری عملیات‌ها ازجمله عملیات فاو، آزادسازی سوسنگرد و بستان، آزادسازی مهران، شکست حصر آبادان، آزادسازی خرمشهر، آزادسازی هویزه و ده‌ها منطقه جنگی دیگر.

 

* این گزارش چهارشنبه، یک مهر ۹۴ در شماره ۱۶۵ شهرآرامحله منطقه ۱۰ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44