کد خبر: ۶۱۳۷
۲۹ مرداد ۱۴۰۲ - ۱۲:۵۱

شیخ احمد کافی؛ روحانی با کفایت مشهد

خاطرۀ شیخ احمد کافی برای بیشتر آن‌هایی که او را درک کرده‌اند و می‌شناسند، خلاصه‌شده در نوارکاست سخنرانی‌هایش که آن روز‌ها حسابی طرف‌دار داشت و دست به دست بین مردم می‌چرخید.

خاطرۀ مشترک خیلی از آن‌هایی که دهۀ چهل و پنجاه را درک کرده‌اند، سخنرانی‌های پرشور و حرارت مردی است که بعضی‌ها می‌گویند صدای یابن‌الحسن گفتنش هنوز در گوششان است.

روحانی خوش‌فکری که روی منبر بی‌هیچ ترس و واهمه‌ای درد جامعه‌اش را فریاد می‌کشید و چقدر آن درد‌ها شبیه مشکلات امروزمان است. کسی که تا توانست بساط مشروب‌فروشی و کاباره‌ها را جمع کرد و به‌جایش رستوران اسلامی و کتابخانه و حوزۀ علمیه ساخت.

خاطرۀ این مرد برای بیشتر آن‌هایی که او را درک کرده‌اند و می‌شناسند، خلاصه‌شده در نوارکاست سخنرانی‌هایش که آن روز‌ها حسابی طرف‌دار داشت و دست به دست بین مردم می‌چرخید.

مرد بزرگی که نسل جدید او را نمی‌شناسد. هنوز هم وقتی وارد آرامگاه خواجه‌ربیع می‌شوی، نخستین صدایی که به گوشت می‌رسد، صدای سخنرانی شیخ احمد ضیافتی‌کافی مشهور به کافی‌خراسانی است که خداراشکر بعد از بیست و چند سال به بهانه‌های مختلف قطعش نکرده‌اند.

 

من اهل بین‌المللم

شیخ احمد با اینکه متولد مشهد بود، اصالتی یزدی داشت. هم از طرف مادر و هم از طرف پدر. یک‌بار که از او پرسیده بودند شما بالاخره اهل کجا هستید، روی منبر پاسخ داده بود: «من اهل بین‌المللم.

اصلیتم یزدی است. متولد و بزرگ‌شدۀ مشهد هستم و ساکن تهران.». بعد هم همان بالا روبه جمعیت به شوخی گفته بود که «ما یزدی‌ها خیلی آدم‌های خوبی هستیم.»، اما اینکه چرا پدربزرگش از یزد روانۀ مشهد شده و بعد هم دیگر این شهر را ترک نکرده بود، حکایت عجیبی است.

حاج میرزا احمد کافی‌یزدی از علمای بزرگ آن زمان یزد بوده است. اهالی آن شهر کاروانی تشکیل می‌دهند تا به زیارت حضرت رضا (ع) بیایند. میرزا احمد که دچار بیماری و درد چشم شدیدی بوده، با اصرار همراه این کاروان می‌شود.

هرروز که می‌گذرد درد چشم میرزا احمد کافی بیشتر می‌شود و همین که پایش به مشهد می‌رسد، بینایی‌اش را از دست می‌دهد. دلش می‌شکند و رو به امام رضا (ع) می‌گوید: «همه نابینا می‌آیند و بینا می‌روند، من چرا باید نابینا از اینجا بروم؟»

در عالم خواب مکاشفه‌ای رخ می‌دهد و چشمان میرزا احمد به لطف امام هشتم (ع) شفا می‌گیرد. برای همین هم تصمیم می‌گیرد که مقیم مشهد شود و درس و بحثش را در کنار ثامن‌الائمه (ع) دنبال کند.

 

ساخت درمانگاه برای بیماران کم‌بضاعت

مدرسه‌های حاجی عابدزاده در مشهد که به نیت چهارده معصوم (ع) نام‌گذاری شده بودند، کم‌کم پا گرفته بودند و مذهبی‌ها بچه‌هایشان را به آن مدارس می‌سپردند.

آن روز‌ها جای یک مرکز درمانی درست‌وحسابی که هوای بیماران کم‌بضاعت را داشته باشد، خالی بود. شیخ احمد کافی که متوجه این موضوع شده بود، تصمیم گرفت به نیت چهارده معصوم (ع)، ۱۴ درمانگاه در مشهد بسازد.

کلنگ نخستین درمانگاه خیلی زود به زمین خورد و پس از مدتی درمانگاه به روی مردم گشوده شد. نام درمانگاه را هم خاتم‌الانبیا (ص) گذاشتند. عمر شیخ احمد کفاف نداد تا ادامۀ راهی که خودش آغاز کرده بود را ببیند.

آن‌هایی که دوروبرش بودند و از نیتش خبر داشتند، شروع به ساخت درمانگاه‌های دیگری کردند که بر سردر هریک نام یکی از معصومان (ع) می‌درخشید. بعد‌ها همان درمانگاهی که خود او کلنگش را زمین زده بود، تبدیل به بیمارستانی در دل شهر مشهد شد.

 

کافی روحانی با کفایت

 

از جلسات خانگی تا مهدیه

رفتار‌های فاسد شاه و دوروبری‌هایش در تهران حسابی گسترده شده بود. کاباره‌ها و میخانه‌ها یکی از پس دیگری راه‌اندازی و مذهبی‌ها بیشتر از گذشته منزوی می‌شدند.

تهرانی‌هایی که شیخ احمد را می‌شناختند و کم‌وبیش با فعالیت‌ها و سخنرانی‌هایش در مشهد آشنا بودند، برایش نامه نوشتند که ما اینجا به شما و روشنگری‌هایتان دربرابر فساد پهلوی‌ها نیاز داریم.

با اینکه ترک شهر و حرم امام‌رضا (ع) برایش دشوار بود، درخواست آن‌ها را پذیرفت و روانۀ تهران شد. آنجا هم خانه‌ای خرید و آن را به مرکز فرهنگی و دینی تبدیل کرد.

از یک طرف در مسجد سخنرانی می‌کرد و از طرف دیگر در خانه‌اش یا جلسۀ قرآن برپا بود یا تعدادی کودک و نوجوان مشغول یادگیری علوم دینی بودند. پنجشنبه‌شب‌ها و جمعه صبح‌ها هم دعای کمیل و ندبه می‌خواندند.

کم‌کم آوازۀ جلسات خانگی کافی‌خراسانی در کل تهران پیچید و دیگر آن خانه پاسخگوی جمعیت مخاطبان نبود. خواست خانه را بفروشد تا بتواند هزینۀ ساخت مهدیه‌ای را تأمین کند، اما نیکوکاران تهرانی نگذاشتند.

در همان نزدیکی‌ها زمینی خریدند و کار ساخت مهدیه را شروع کردند. کافی دوباره باعث و بانی خیر شده بود. حالا همۀ جلسات خانه‌اش به آنجا منتقل شده بود و حتی مراسم عمامه‌گذاری طلبه‌ها را هم در مهدیه برگزار می‌کردند.

 

هوای خانوادۀ زندانی سیاسی را داشت‌

نمی‌توانست یک گوشه بنشیند و شاهد دست‌وپازدن شیعه‌های حضرت علی (ع) در فقر باشد. هم‌زمان با مهدیه، خیریۀ انصارالحجه (عج) را هم بنیاد گذاشت. نیمۀ شعبان و عید غدیر بین فقرا موادغذایی پخش می‌کردند.

فعالیت خیریه‌اش این‌قدر گسترده بود که بیش از ۵ هزار خانواده را تحت پوشش داشت. حتی به خانوادۀ زندانی‌های سیاسی هم خدمات می‌دادند و هوایشان را داشتند.

ساواک بار‌ها مانع فعالیت‌هایشان شده بود و اصلا یکی از بهانه‌های تبعید شیخ احمد به ایلام این بود که می‌گفتند تو به خانواده‌های مارکسیست‌های اسلامی کمک می‌کنی. البته این پاپوشی بود که خود ساواک برایش درست کرده بود.

 

بهایی‌ها بساطشان را جمع کردند

مهدیه تازه پاگرفته بود و تبدیل به پایگاهی برای مردم و طلبه‌ها شده بود. هم‌زمان خبر رسیده بود بهایی‌ها که پشتشان به دربار پهلوی حسابی گرم بود، دارند به‌طور گسترده در کرج و هشتگرد و مناطق اطراف تهران تبلیغ فرقه‌شان را می‌کنند.

موضوع به گوش شیخ احمد که می‌رسد، طلبه‌ها را بسیج می‌کند که بروند برای تبلیغ و آگاه‌کردن مردم تا در دام این از خدا بی‌خبر‌ها نیفتند. هفته‌ای دوبار دور هم جمع می‌شدند و با دو مینی‌بوس راهی روستا‌های اطراف تهران می‌شدند و برضد بهاییت تبلیغ می‌کردند.

همه‌شان هم زیردست کافی تربیت شده بودند. خیلی طول نکشید که بهایی‌ها ناچار شدند بساط تبلیغشان را از کرج و برخی دیگر از شهر‌ها و روستا‌های اطراف تهران جمع کنند.

 

دعای ندبه را به همه شناساند

آیت‌ا... مرعشی‌نجفی می‌گفت: «خدمتی که مرحوم کافی برای اسلام کرد، کمتر مرجعی بعد از غیبت کبری کرده است. کافی دعای ندبه را به همه شناساند.». شیخ احمد همۀ توانش را گذاشته بود تا مردم بیش از پیش با امام زمانشان انس بگیرند.

به هرشهری که می‌رفت نیکوکاران و بانفوذان مذهبی شهر را دورهم جمع و برای ساخت مهدیه ترغیبشان می‌کرد. مهدیه‌های رشت، گرگان، سیرجان، کرمان، تهران و... همه از یادگار‌های کافی است.

 

روی منبر از حکومت انتقاد می‌کرد

پای منبرهایش جای سوزن‌انداختن نبود. همین که خبر می‌رسید قرار است شیخ احمد کافی در مهدیه یا حسینیۀ ارشاد منبر برود، هرکسی از هرجای شهر که بود، خودش را به آنجا می‌رساند تا ببیند قضیه از چه قرار است.

باورکردنی نیست، اما هم‌زمان با سخنرانی‌اش نه‌تن‌ها دیگر منبر‌ها در گوشه‌گوشه شهر، بلکه سینما‌ها هم تعطیل می‌شد. شاید روزی ۸ منبر می‌رفت و خسته نمی‌شد.

سخنرانی‌ها هم که تمام می‌شد، بی‌درنگ نوارکاست‌هایش را بیرون می‌دادند. اما شیوۀ سخنرانی‌کردنش هم جالب بود، روایات و آیه‌های قرآن را با مثال‌ها و توصیفات ملموس برای عامۀ مردم بیان می‌کرد.

همین که می‌دید منبر داغ شده است و مردم سراپاگوش هستند و به قول معروف دل به حرف‌هایش می‌دهند، شروع به مطرح‌کردن مسائل روز می‌کرد و از هیچ چیزی نمی‌ترسید.

از نامشروع‌بودن اسرائیل حرف می‌زد، جشن‌های ۲۵۰۰ سالۀ شاهنشاهی را به چالش می‌کشید و از فساد‌های اجتماعی سخن می‌گفت. در آن زمان خراسانی‌ها دو فعال انقلابی داشتند که در جبهه‌های مختلف علیه حکومت پهلوی فعالیت می‌کردند. یکی دکتر علی شریعتی، دیگری هم شیخ احمد کافی.

 

زندان هارون به از خجالت در قیامت

همین که امام خمینی (ره) علیه لایحۀ انجمن‌های ایالتی و ولایتی سخنرانی و پشت پردۀ این طرح شاه و اسدا... علم را افشا کرد، حجت بر شیخ احمد کافی تمام شد و فعالیت سیاسی‌اش را رسماً آغاز کرد.

ساواک که تا آن روز به او مشکوک بود، دیگر مطمئن شد که شیخ احمد هم به قول خودشان خرابکار است و باید بیشتر مراقبش باشند. ساواک در گزارش خودش نوشته است: «روز سه‌شنبه ساعت ۹:۳۰ در مجلس آقای قمی روضه برقرار بود و شیخ احمد کافی منبر رفت.

در اول منبر یک حدیث نبوی قرائت کرد و سپس مشغول سخنرانی شد و در بین توهین به وزرا و تعریف از علما اظهار نمود: «بنده در تهران منبر می‌رفتم. ماه رمضان رسید و یک روز به من خبر دادند که می‌خواهند تو را از منبر پایین بیاورند.

من گفتم فخر می‌نمایم که همیشه اوقات با صلوات منبر می‌روم، حالا یک مرتبه هم با صلوات از منبر پایین بیایم. آقایان، بشر خودش را در زندان هارون‌صفتان بیندازد، بهتر از این است که فردای قیامت خجل باشد.».

همین که این سند و گزارش به دست مسئولان می‌رسد، کافی را چند روزی بازداشت می‌کنند تا به قول خودشان از او زهرچشم بگیرند.

 

شش ماه ماشین‌سواری!

در مسجد حضرتی، گوش‌تاگوش آدم نشسته بود و منتظر بودند که شیخ احمد کافی بالای منبر برود. همین که صحبت‌ها داغ شد، اول از همه به محمدرضا پهلوی تاخت و او را به فرعون تشبیه کرد و گفت که این حکومت ظالم و ستمگر است.

از ترور حسنعلی منصور ابراز خشنودی کرد و برای امام خمینی (ره) دعا کرد که هرچه زودتر از دست رژیم خلاص شود. این حرف‌ها کافی بود که دوباره ساواک به‌سراغش بیاید.

همین که از منبر پایین آمد، او را دستگیر و روانۀ زندان قزل‌قلعه کردند. اتهامش اقدام علیه امنیت داخلی مملکت بود. چهارماه بدون محاکمه در زندان بود تا اینکه بالاخره دادگاه برایش دوماه حبس تأدیبی نوشت.

کافی در یکی از سخنرانی‌هایش می‌گوید: «یک روز که از منبر پایین آمدم، به من گفتند که سوار جیپ شوم و مرا به زندان بردند. خلاصه این ماشین‌سواری ما شش ماه طول کشید. برای آنکه ما نتوانیم حرف‌هایمان را بزنیم.».

 

کافی روحانی با کفایت

 

علیه اسرائیل

سخنرانی‌های سیاسی شیخ احمد علیه محمدرضا شاه پهلوی و حکومتش همچنان ادامه داشت و شدت بیشتری می‌گرفت. یکی از محور‌های اصلی صحبت‌هایش اسرائیل بود.

آوازۀ سخنان تند و آتشین کافی به گوش یوسف کهن، نمایندۀ یهودیان در مجلس شورای ملی رسید. کهن نوار سخنرانی را برداشت و با عصبانیت هرچه تمام‌تر به ساواک رفت و خواستار رسیدگی فوری شد.

شیخ احمد در بخشی از این سخنرانی گفته بود: «خدایا به‌حق مهدی (عج)  ریشۀ اسرائیلی‌ها را بِکَن، پیغمبر (ص) فرمود  که هیچ جمعیتی در دنیا به‌اندازۀ یهودی‌ها ما را اذیت نکرده و درحال‌حاضر هم همین‌طور است.

مسلمانان درگیر یهودی‌ها هستند. یکی از انواع آزار این قوم، این است که پس از تصرف اورشلیم ۱۱ مسجد این شهر را تبدیل به مشروب‌فروشی کرده‌اند. در یکی از جنگ‌ها با مسلمانان ۵۴ طفل سه، چهارسالۀ مسلمان را که از جنگ دور بودند به نشانۀ پیروزی سر بریدند...».

ساواک روی حرف یوسف کهن نمی‌توانست حرف بزند، به‌ویژه که حالا سند محکمی هم داشت. این‌بار به این نتیجه رسیدند که او را به‌جای دیگری تبعید کنند تا دست از این‌کار‌ها بردارد.۲۱/۹/۱۳۵۴ شیخ احمد کافی به‌مدت سه سال به ایلام تبعید شد.

 

ایلام؛ شهر ناآرام

ساواک فکر می‌کرد با تبعید کافی خراسانی به ایلام پروندۀ فعالیت‌هایش بسته می‌شود، چون به خیال خودشان او را از مرکز دور کرده بودند. اما همین که پایش به آن شهر رسید، در مسجد جامع منبر رفت و سخنرانی کرد.

کم‌کم مردم ایلام هم کافی را شناختند و هر روز مسجد شلوغ‌تر از قبل می‌شد. می‌خواستند ببینند این روحانی تازه‌وارد کیست که این‌قدر بی‌پروا حرف می‌زند. این جریان فقط ۲۰ روز ادامه داشت.

بعد از آن ساواک به شیخ احمد گفت که نه حق اقامۀ نمازجماعت دارد و نه حق سخنرانی. اما کافی کسی نبود که به این راحتی‌ها دست از فعالیت‌هایش بردارد. ایلام آن زمان کتابخانۀ درست‌وحسابی نداشت.

شیخ احمد که دنبال مکان می‌گشت، دست روی بزرگ‌ترین مشروب‌فروشی شهر گذاشت و با کمک مردم آن را خرید و تبدیل به کتابخانه کرد. درکنار همان کتابخانه یک حوزۀ علمیه هم ساخت تا ایلام خالی از عالم دینی نشود.

آوازۀ کافی در کل شهر پیچیده بود و هرروز عدۀ زیادی از مردم از دورو نزدیک خودشان را هرطور بود به او می‌رساندند. ساواک دوباره احساس خطر کرد.

ازتهران نامه آمد که «دستور فرمایید به نام‌برده اعلام شود، چنانچه بخواهد دیگران را تحریک و به اعمال خلاف خود ادامه دهد، تصمیمات شدیدتری دربارۀ وی اتخاذ خواهد شد.».

این تذکر تندوتیز هم فایده نداشت. وقتی دیدند ایلام که تا آن‌روز جزو آرام‌ترین شهر‌های ایران بود، دارد به یکی از کانون‌های مبارزه علیه رژیم تبدیل می‌شود، دستور آمد که شیخ احمد را برگردانند. تبعیدش فقط یک‌سال طول کشید.».

 

نهی از چراغانی در شعبانیه

اواخر سال ۱۳۵۶ تبریزی‌ها داغدار بودند. رژیم قیامشان را به خاک و خون کشیده بود. امام خمینی (ره) سخنرانی کرد و گفت که شعبان امسال چراغانی و برگزاری جشن مجاز نیست.

این حرف که به گوش شیخ احمد رسید، اعلام کرد صبح جمعه که نیمه‌شعبان است فقط دعای ندبه می‌خوانیم و خبری از جشن نیست. خبر به گوش ازغندی رئیس کلانتری نزدیک مهدیه رسید و کافی را احضار کرد.

ازغندی آدم بی‌حیا و بی‌عفتی بود و همین که چشمش به کافی افتاد، شروع به هتاکی و اهانت کرد. بعد هم سه گزینه پیش رویش گذاشت. یا مهدیه را تحویل ما می‌دهی تا چراغانی کنیم یا باید خودت این‌کار را بکنی یا اینکه به مشهد می‌روی. کافی ترجیح داد به مشهد برود. سفری که دیگر بازگشت نداشت.

 

وقتی تشییع جنازه به اعتراض همگانی بدل شد

۳۰ تیر ۱۳۵۷ شیخ احمد با راننده و پسرش راهی مشهد شدند. عنابستانی چند ماه بیشتر نبود که جای رانندۀ قبلی‌اش را گرفته بود. نماز صبح را در شیروان خواندند و دوباره حرکت کردند.

در مسیر قوچان به مشهد بودند که آن تصادف رخ داد. پژوی شیخ احمد با یک کامیون ارتشی تصادف می‌کند. راننده، کافی و پسرش مجروح شده بودند، اما آمبولانس فقط او را از صحنۀ تصادف به یک بیمارستان معمولی در قوچان برده بود و بقیه را به حال خودشان رها کرده بود.

بعد چند ساعت هم خبر رسید که شیخ احمد در یک تصادف کشته شده است. هیچ‌کس باور نمی‌کرد که ساواک و دولت در این حادثه نقشی نداشته باشند. آن‌ها می‌خواستند هرطور شده او را تاجایی که ممکن است غیرمستقیم، از میان بردارند.

مرگ مشکوک کافی برای انقلابی‌های مشهد یک جرقه شد تا اعتراض عمومی به راه بیندازند. همین که جنازه از دروازۀ قوچان رد شد و به کوچۀ زردی رسید. ناگهان در میان لا‌اله‌الاا... گفتن‌ها، مردم شروع به سردادن شعار‌های ضدرژیم کردند.

تشییع جنازه تبدیل به راهپیمایی شد. تا چشم کار می‌کرد جمعیت بود. تا چهارراه نادری (شهدا) هیچ درگیری‌ای بین مردم و ارتشی‌ها رخ نداد، اما همین که رنگ‌وبوی شعار‌های مردم عوض و تندتر از قبل شد، ارتشی‌ها تیراندازی کردند و گاز اشک‌آور زدند.

تابوت کافی همان‌جا روی زمین ماند. ساواک و ارتش مشهد ترسیده بودند، می‌دانستند اگر این تشییع جنازه کمی بیشتر طول بکشد و پیکر شیخ احمد دوباره دست مردم بیفتد، کار به جا‌های باریک خواهد کشید.

نزدیک‌ترین قبرستان، خواجه‌ربیع بود. کافی را به آنجا بردند. معلوم نبود این خبر از کجا به مردم رسید، اما عده‌ای از اهالی همان محدوده و دیگر مشهدی‌های خواجه‌ربیع منتظرشان بودند.

آنجا هم مردم را زدند و تارومار کردند تا راحت‌تر کارشان را بکنند. با هرزحمتی بود شیخ احمد را دفن کردند و حتی در ورودی قبرش یک متر بتن ریختند تا کسی نتواند نبش قبر کند و جنازه را بیرون بکشد. کافی وصیت کرده بود که در مهدیۀ تهران دفن شود.




*این گزارش ۸ مرداد ۱۳۹۶ در شهرآرامحله منطقه 3 چاپ شده است.  

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44