کد خبر: ۳۰۶۰
۲۲ خرداد ۱۴۰۱ - ۰۰:۰۰

این باغبان هیچ‌وقت بازنشسته نمی‌شود

دل و جان محمودآقای روایت ما که بازنشسته نهاد بزرگی چون شهرداری است با گل و گیاه پیوند خورده است و از آن جدا نمی‌شود. یک قیچی ویژه باغبانی در جیب کتش دارد. هر جای شهر که درختان یا بوته‌ها به هرس کردن احتیاج داشته باشند، درنگ نمی‌کند. آن را بیرون می‌کشد و شاخه‌ها را تک‌به‌تک می‌چیند. رد کبودی‌ای که به دلیل زخم انبر و قیچی روی دستش نشسته است کم‌رنگ نمی‌شود. نمی‌داند تعلق خاطرش به گل‌ها و گیاهان بیشتر است یا مردم شهر. هرچه هست عشق و علاقه‌ای در خون و رگ‌هایش جریان دارد که خواب را هر صبح از سر او می‌پراند.

هیچ‌کس نمی‌داند مردی که در اتاق کوچک هتلی در خیابان شیرازی زندگی می‌کند در همه روزهای زندگی‌ برای مردم شهرش تلاش کرده است و این جریان هنوز هم ادامه دارد، مردی که در سال‌های بازنشستگی مشکلات عمرانی مناطق مختلف مشهد را رصد و آن‌ها را پیگیری می‌کند و به حکم این کارها تقریبا همه مدیران شهری او را می‌شناسند.

در راهروهای پرپیچ‌وخم ذهنش کلی حرف و روایت خوابیده است. یکی می‌خواهد با حوصله همه حرف‌هایش را گوش دهد. به قول خودش، حرف‌هایش شاید اسم‌های ممنوعه هم داشته باشد و آدم‌های ممنوعه و خاطره‌های ممنوعه. در یک صبح دوشنبه قرارمان ردیف می‌شود. حاج محمود درانی در تحریریه روزنامه است، درست همان ساعتی که اعلام کرده است. خودش قرار را در روزنامه گذاشته است تا بعد از هرس کردن شاخه‌های خشک درخت خیابان آزادی، بتواند اینجا خستگی بگیرد.

با یک لیوان چای خستگی‌اش را رفع می‌کند و بین فنجان‌های چای بعدی که روی میز می‌ماند و سرد می‌شود، خیلی حرف‌ها گفته می‌شود. بعضی‌هایش هم می‌ماند. شنیدن برخی روایت‌ها خیلی دلچسب است، اینکه هرروز بعد از اذان صبح با امام رضا(ع) در حرم مطهر وقت ملاقات دارد و این قرار از سال 1340 تعطیل نشده است. گفت‌وگو با او برای ما قدم زدن در میان تاریخ شفاهی شهرمان هم هست. مردی که با شماره رفتگری 496 در شهرداری استخدام شد اما به خاطر خط خوش بیشتر کارهای دفتری را انجام می‌داد و مکاتبه‌ها را .

 

رفاقت جیب کت با قیچی

دل و جان محمودآقای روایت ما که بازنشسته نهاد بزرگی چون شهرداری است با گل و گیاه پیوند خورده است و از آن جدا نمی‌شود. یک قیچی ویژه باغبانی در جیب کتش دارد. هر جای شهر که درختان یا بوته‌ها به هرس کردن احتیاج داشته باشند، درنگ نمی‌کند. آن را بیرون می‌کشد و شاخه‌ها را تک‌به‌تک می‌چیند. رد کبودی‌ای که به دلیل زخم انبر و قیچی روی دستش نشسته است کم‌رنگ نمی‌شود. نمی‌داند تعلق خاطرش به گل‌ها و گیاهان بیشتر است یا مردم شهر. هرچه هست عشق و علاقه‌ای در خون و رگ‌هایش جریان دارد که خواب را هر صبح از سر او می‌پراند.


با لباس شیک کارگری می‌کنم

عزت نفس و مناعت طبعش بیش از سایر ویژگی‌هایش در ذهنمان می‌نشیند وقتی تعریف می‌کند: همیشه بهترین پیراهن‌هایم را گلچین می‌کنم با یک دست کت‌وشلواری که رنگ هم‌خوانی با آن‌ها داشته باشد. این سبک لباس پوشیدن من برای خیلی‌ها عجیب بوده است. بیشتر وقت‌ها که در حال هرس کردن درخت‌ها هستم، افراد می‌پرسند: مگر با کت‌وشلوار هم می‌شود کار کرد؟! دوست ندارم مردم فکر دیگری درباره من بکنند و بخواهند از سر ترحم، دستی توی جیب ببرند و مبلغی بدهند.


تنها زندگی می‌کنم

مهم نیست بعد از این همه سال زندگی و در هشتادسالگی حتی خانه‌ای از خودش ندارد و تنها زندگی می‌کند. البته چهار فرزند دارد که عاشق تک‌تک آن‌هاست. خیلی هم از آن‌ها راضی است اما دوست دارد مستقل زندگی کند. حتی به قول خودش مهم نیست اگر دستش نمک ندارد و کسی سراغی از او و آدم‌هایی مثل او نمی‌گیرد. مهم این است دنیا روی سر همان آدم‌هایی می‌چرخد که خوب‌اند و این را به‌کرات تکرار می‌کند: دنیا روی سر آدم‌های خوبش می‌چرخد و هنوز دنیا این آدم‌هایش را دارد.


شروع در 1319

می‌گوید: کاش بودند آدم‌هایی مثل شما که می‌رفتند سراغ کسانی که از گذشته‌ها مانده‌اند و آن‌ها را کشف می‌کردند. حاجی متولد 1319 است و می‌گوید گذشته‌های ما ناب است و حیف است ماجراهایش نگفته زیر خاک بروند.

بی‌سؤال‌وجواب شروع کرده است و همین‌طور هم ادامه می‌دهد: توی یکی از کوچه‌های آخوند خراسانی به دنیا آمدم. بچه کوچه‌های این بافت شهر هستم. بچه روزهای استثنایی و خاص که تکرار نمی‌شود: آدم‌های قدیمی، خانه‌های قدیمی و روایت‌های قدیمی. قبول دارید آن روزها هیچ وقت تکرار نمی‌شوند؟


حکم باغبانی داشتم اما خط خوش ارتقایم داد

نمی‌داند عشق و علاقه به گل و گیاه از کجا در روح او جوانه زده و رشدکرده است. شاید برگردد به مرد محبوب زندگی‌اش که همه عمرش را در شهرداری سر کرد. نام مرحوم پدرش علیرضا درانی از زبانش نمی‌افتد که جزو سه مستخدم رسمی شهرداری بود: پدرم کارمند فضای سبز شهرداری بود. شاید عشق من به گل و گیاه به دلیل حضور او در این مجموعه بود که کم‌کم من را هم شیفته کرد. سال 1337 به این مجموعه وارد شدم.

اول باغبانی می‌کردم. هنوز هم لذت و کیف آن را با دنیا عوض نمی‌کنم. البته به دلیل خط خوشی که داشتم، کارهای دفتری را به من سپرده بودند. این را هم نگفتم که تا سال دوم هنرستان بیشتر درس نخوانده‌ام. سال 1339 وقت نظام رفتنم بود و باید به سربازی می‌رفتم. دو سال این بین فاصله افتاد. سال 1341 به کار برگشتم با شماره رفتگری 496 اما بیشتر در دفتر بودم و گاهی باغبانی می‌کردم. خانه خیلی از مدیران شهر برای باغبانی رفتم. گزینش باغبان‌ها به عهده مرحوم پدرم بود و چون به من بیش از همه اعتماد داشت، کار را می‌داد دست خودم.

قهرمان‌های آن روزگار یکی دو تا نبودند. هرکس مسئولیتی داشت، عین پلک چشم از آن مراقبت می‌کرد و در حقیقت، با آن زندگی می‌کرد. تک‌تک این عبارات را با صلابت ادا می‌کند: این‌ها را که می‌گویم، با چشم دیده‌ام. نشان به این نشان که اوایل پیروزی انقلاب اسلامی بود. رئیس امور شهری -حالا عنوان درستش خاطرم نمانده است- با ماشین جیپ از شهر سرکشی می‌کرد.

چند بار پیش آمده بود خاک گوشه خیابانی مانده بود. راننده را حکم می‌کرد که بایستد. شده بود خاک‌ها را با دستش جمع کرده بود. خدا رحمتشان کند و هر نانی که خورده‌اند از شیر مادر حلال‌ترشان باشد. هیچ‌کدام نمانده‌اند اما سخت‌کوشی و تعهدشان از یاد نمی‌رود. دست‌کم از ذهن آدم‌هایی مثل من پاک نمی‌شود.

غیر از اسم‌ها و نام‌ها چیزهای دیگری هستند که باید زنده بمانند: طعم روزهایی که جفت آب‌پاش را به دست می‌گرفته و پله‌ها را پایین می‌رفته و آن‌ها را از نهر بزرگ نادری آب می‌کرده و چمن‌ها را آب می‌داده است. می‌گوید: به این روزها نگاه نکنید. مشهد یک جور دیگر بود. نهر نادری کلی صفا داشت. ما در میدان شهدا کار می‌کردیم. وسط میدان چمن بود. باید آبیاری می‌کردیم و نهر در این نقطه، از زمین فاصله داشت. پله می‌خورد و تا پایین می‌رفت. روزی چند بار پله‌ها را پایین می‌رفتیم تا به نهر می‌رسیدیم. آب‌پاش‌های بزرگ را پر از آب می‌کردیم و دوباره بالا می‌آمدیم. فکر کنم صد جفت آب‌پاش بود. هرکدام دو آب‌پاش داشتیم.


چرا بنفشه تولید نمی‌کنیم؟

آن‌قدر شیرین حرف می‌زند و تصویرسازی می‌کند که یک لحظه جریان نسیمی را که از روی آب نهر نادری عبور می‌کند حس می‌کنیم و گوش می‌سپاریم به ادامه ماجرا: روی نهر بسته بود. فقط در برخی از محدوده‌ها باز بود. مردی تنبان کرباسی‌اش را ورمالیده بود و درون نهر ایستاده بود و به محض اینکه چیزی مثل پوست خربزه یا هندوانه می‌خواست از آن گذر کند، آن را می‌گرفت. زن‌ها چارقدها را پشت گلو گره داده بودند. داخل نهر رخت چنگ می‌زدند و بیرون می‌کشیدند. اطراف آن، درخت‌های چنار کهن‌سال بود. کم‌کم آب نهر خشک شد. هرچه از صفای نادری تعریف کنم و تعریف شود کم است.

نمی‌داند اول گله کند یا حرفش را بزند. می‌گوید: مشهد هنوز هم خاک خوبی برای کاشت درخت دارد، به‌ویژه درخت چنار. یادم هست قبل از پیروزی انقلاب اسلامی و زمانی که جواد شهرستانی شهردار مشهد بود، یکی از سران کشور قصد داشت به مشهد بیاید. بولوار جمهوری اسلامی را یک‌شبه درخت چنار کاشتیم. چنار به خاک مشهد می‌نشیند و باید هنوز هم کاشت شود. حالا انگار وقت گفتن از گله‌مندی است: نمی‌دانم چرا با این همه زمین، گل‌های بنفشه برای فصل بهار را خودمان تولید نمی‌کنیم. باغبان‌های خیلی خوبی داریم و هکتارهکتار زمین. می‌توانیم خودمان تولیدکننده باشیم.


بازنشسته شده‌ام اما خانه‌نشین نه

بیش از چهل سال است بازنشسته شده است اما خانه‌نشین نه. تاریخ دقیق بازنشستگی‌اش را از بین همان مدارک بیرون می‌کشد: 15 آبان 1360.

برای او هر روزی که می‌تواند گرهی از کار مردم باز کند انگار دنیا تازه آغاز شده است و همین‌قدر حس شیرینی دارد. می‌گوید: شهر را تقسیم‌بندی کرده‌ام و هرروز به یک نقطه سر می‌زنم. از مشکلات کوچه‌ها و خیابان‌ها یادداشت برمی‌دارم و آن‌ها را به 137 گزارش می‌کنم یا به مجموعه مربوط نامه می‌نویسیم. تا به نتیجه رسیدن و حل آن نیز کوتاه نمی‌آیم.


پنجشنبه‌ها روزی ویژه است

جهت صحبت‌ها خیلی وقت‌ها تغییر می‌کند که ربطی به موضوع و بحث ما ندارد. جایی از گفت‌وگو از دنیای مرده‌ها می‌گوید و چند برگه بلندبالا از اسامی‌ای می‌آورد که هر پنجشنبه سراغ مزار تک‌تک آن‌ها در بهشت‌رضا می‌رود و برایشان فاتحه می‌خواند. نزدیک به صد اسم یادداشت شده است با ذکر نام قطعه و شماره بلوک. «پنجشنبه‌ها وقت ملاقلات با اموات است. همه بلوک‌ها را یادداشت کرده ام و از 7 صبح که شروع می‌کنم 12 ظهر تمام است برای هر کدام یک فاتحه می‌خوانم. مقید هستم سالگرد درگذشت همه آن‌ها به خانواده‌هایشان زنگ بزنم و این موضوع را یادآوری کنم.

 

سرپرست گروه ضربت بودم

از داخل پوشه‌ای که عکس ماجراهای زیادی را داخلش نگه داشته است تصویری بیرون می‌کشد مربوط به فعالیتش در گروه ضربت. با خنده می‌گوید: اصلا از همان اول سرم برای کار کردن درد می‌کرد.

پنجشنبه‌ها وقت ملاقلات با اموات است. همه بلوک‌ها را یادداشت کرده ام و از 7 صبح که شروع می‌کنم 12 ظهر تمام است برای هر کدام یک فاتحه می‌خوانم. مقید هستم سالگرد درگذشت همه آن‌ها به خانواده‌هایشان زنگ بزنم و این موضوع را یادآوری کنم

اول انقلاب گروه ضربت برای سر و سامان دادن به شهر پا گرفت و من مدیریت آن را داشتم. از هر نهاد شهری یک نفر حاضر بود و من از شهرداری گزینش شده بودم. دستش را روی چشم راستش می‌گیرد و می‌گوید: این چشم را برای اجرای طرحی در این گروه از دست دادم.

متعجب نگاهش می‌کنیم. حاجی بدون هیچ واکنشی ادامه می‌دهد: تا خودم نگویم، کسی متوجه نمی‌شود این چشمم بینایی ندارد. داشتم می‌گفتم. گروه ضربت هفده هجده نفر را شامل می‌شد. کارهای مربوط به شهر را انجام می‌دادیم. خاطرم هست محدوده اطراف حرم در محاصره دست‌فروش‌ها بود.

فلکه آب و طبرسی و خیابان اندرزگو، دیالمه و ... بود. گاری‌های دست‌فروش‌ها سراسر خیابان را گرفته بودند و باید سامان‌دهی می‌شدند. من در جریان همین برنامه و در حادثه‌ای چشمم آسیب دید. پزشک معالج می‌گفت باید آن را تخلیه کند اما من مقاومت کردم. یک چشم هم کارم را راه می‌اندازد.

 

گوشه‌ای از پیگیری‌های حاج محمود در یک روز:

در خیابان آزادی 49 مقابل پلاک 35 سمت شمالی خیابان یک اصله درخت از ناحیه تاج احتیاج به شاخه زنی دارد.
در خیابان فرامرز عباسی 18 مقابل پلاک 12 یک اصله درخت احتیاج به اصلاح و شاخه زنی دارد.
در خیابان آزادی 49 بعد از چهارراه فرعی اول یک اصله درخت حدود 20 ساله خشک است و بعد از قطع احتیاج به جمع‌آوری دارد.
مرمت آسفالت کوچه‌های منتهی به خیابان شیرازی 21 انجام شود.
مرمت گودال در خیابان فرامرز عباسی 18 انجام شود.

 

از صبح تا شب برای مردم

هزینه خیلی از سفرهای شهری‌اش چند تا شکلات است. بی‌درنگ دست می‌برد داخل جیب و از شکلات‌های رنگارنگش بیرون می‌کشد و تعارفمان می‌کند. می‌گوید: با شیرین کردن کام راننده، هزینه سفر شهری هم حل می‌شود معمولا هزینه‌ای از من نمی‌گیرند. کارم از 7 صبح شروع می‌شود و تا 9 شب ادامه دارد. بعد هم نوبت نوشتن گزارش‌هاست.

حاج محمود مرد ثروتمند و پولداری نیست اما برای این کارهایی که می‌کند هیچ انتظاری از کسی ندارد. می‌گوید: 13 منطقه شهری داریم و اگر برای هر منطقه یک نفرصادقانه کار کند، خیلی از مشکلات حل می‌شود.

هرجا کاستی و نقصی باشد، کوتاه نمی‌آید و آن‌ها را تک‌به‌تک یادداشت می‌کند. حتی آسانسورها را بررسی می‌کند و مشکلاتشان را گزارش می‌دهد. پارسال هزار و پنجاه نامه نوشته است و امسال بیش از 200 نامه. به یاد آوردن موضوعی برایش شیرین است و لبخند را روی لب می‌نشاند. دوباره این موضوع را یادآوری می‌کند که خط خوشی دارد و نوشتن نامه برایش لذت‌بخش است. سریع ادامه می‌دهد: معضل‌های شهری متفاوت است. یک کوچه آسفالت خراب دارد و یک خیابان روشنایی‌اش کم است. حتی موردی داشتیم که شانزده واحد ساختمانی تنها یک کنتور آب داشتند. همه این‌ها به بررسی نیاز دارند.
باز هم اصرار دارد جمله‌اش را تکرار کند: اصلا کوتاه نمی‌آیم.

 

شماره تلفنم را در اختیار مردم بگذارید

لیوان چای از دهان افتاده است. زندگی حاج محمود داستان‌های جداگانه زیادی دارد که ایمان داریم همه آن‌ها شنیدن دارند. می‌گوید ما که عمرمان گذشت اما کمک به دیگران و قدم برداشتن برای آن‌ها چیز خوبی است. کرمتان شد، داستان زندگی‌ام را بنویسید تا دیگران بخوانند.
بعضی از تکرار‌ها در حرف‌هایش جذابیت دارد: بروید با قدیمی‌ها حرف بزنید. خیلی چیزها یادشان می‌آید که یاد گرفتنشان هم شیرین است هم برکت به زندگی‌مان می‌آورد.

وقت خداحافظی هم به مردم فکر می‌کند. تا دم در آسانسور تکرار می‌کند: شماره تلفن من را توی گزارشتان بنویسید. شهروندان هر عیب و ایرادی که در محله زندگی‌شان هست، گزارشش را به من بدهند. مطمئن باشند در سریع‌ترین زمان حل می‌شود. قولش را می‌دهم، محکم و مردانه!

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44